• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۹ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6001 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۹ اسفند

به ياد شهيد بي‌مزار عباس حبيبي‌مقدم در چهل و يكمين سالگرد

نوح تويي، روح تويي

محسن آزموده

نيما چه خوب گفته «نام بعضي نفرات روشنم مي‌دارد». حقيقتا قشنگ‌تر از اين نمي‌توان گفت. بعضي نفرات، حتي بي‌آنكه حضور فيزيكي‌شان را درك كني يا خاطره روشني از ايشان داشته باشي، از همه آدم‌هايي كه در طول زندگي با آنها تماس داشته‌اي، در زندگي‌ات اثرگذارترند. وقتي دايي عباس براي هميشه رفت، من دو سال و يك ماه داشتم. قاعدتا چيز چشمگيري يادم نيست. مادرم مي‌گويد عمليات خيبر بود، همان كه ابراهيم همت 28 ساله فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌الله در آن شهيد شد، دايي من 19 سال داشت و مي‌گفتند فرمانده گروهان بوده. دوستانش آخرين بار او را در جزيره مجنون ديدند و شد شهيد بي‌مزار. 
من جز خاطراتي كه هزاران بار از او شنیده‌ام، چيزي در خاطر ندارم. در عكس‌هايش تركه‌اي و لاغر و كشيده است، با صورت استخواني و موهاي سياه انبوه و چشم‌هاي مهربان و نجيب. بله، بسيار مظلوم و نجيب. مي‌گويند روز تاسوعا به دنيا آمده و به همين خاطر نامش عباس شده، وگرنه دايي بزرگ‌ترم حسين كه او هم روز عاشورا به دنيا آمده، به چهره بيشتر «عباس» (ابرو در هم كشيده) است. در سال‌هاي دهه شصت، روي همه ديوارهاي كوچه «ننه اينا» (مادربزرگم و خانواده‌اش) نام او را نوشته بودند: عباس جان شهادتت مبارك. روي ديوارها و طاقچه‌هاي سه اتاق خانه هم عكس او بود. همان خانه يك طبقه خيابان فرجام كه در يك اتاقش پدربزرگ و مادربزرگ زندگي مي‌كردند و در ديگري دايي حسين با همسر و دخترهايش و يك هال كوچك داشت و حياطي نقلي پشت خانه. 
عباس با 19 سال زندگي تاثيرگذارترين آدم نه فقط در زندگي من كه در حيات كل خانواده بود. الگو و آرمان همه نوه‌ها بود. من بيشتر از هر چيز به كتابخانه كوچكش دلبسته بودم. همان كتابخانه چوبي پنج‌طبقه‌اي كه زير تلويزيون رنگي سوني قرار داشت. همان تلويزيون رنگي كه مامان بزرگ و بابابزرگ از مكه آورده بودند و كنج هال كوچك 6 متري خانه، كنار ساعت ديواري شماته‌دار طوري قرار گرفته بود كه «ننه» از اتاقش بتواند آن را ببيند و لازم نباشد بستر بيماري‌اش را ترك كند. 
در زندگينامه دايي عباس نوشته كه او تا راهنمايي بيشتر درس نخوانده، يعني ديپلمش را هم نگرفته، اما من اولين‌بار غزليات شمس مولانا و نهج‌البلاغه با ترجمه فيض‌الاسلام و چهار جلد اصول كافي را در كتابخانه او ديدم، كنار كتاب‌هايي از شريعتي و طالقاني و مطهري و بهشتي و باهنر. مناظره دكتر و پير عبدالكريم هاشمي‌نژاد را از همان جا برداشتم و خواندم. گناهان كبيره دستغيب را هم. زن دايي حسين مي‌گفت عباس غزليات شمس را خيلي دوست داشت و هميشه اين غزل را زير لب زمزمه مي‌كرد: يار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا/ يار تويي، غار تويي، خواجه نگهدار مرا. 
اينها اولين كتاب‌هايي است كه من خوانده‌ام. حال و هواي مذهبي و كلامي و ادبي‌شان متفاوت بود با رمان‌ها و داستان‌هايي كه در محله خودمان در تهران نو، از بچه محل‌ها مي‌گرفتم. علاقه‌ام به فلسفه اسلامي هم همان جا شروع شد، از كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم كه در همان كتابخانه بود و بعدا فهميدم متعلق به خاله‌ام است، همان خاله كه در چهل و يكمين سالگرد هجرت برادرش خواب او را ديده، خواب ديده كه بعد چهل سال برادر رشيدش عباس برگشته، بار ديگر يكديگر را در آغوش كشيده‌اند و بوسيده‌اند. آرزويي كه هيچگاه براي ننه و بابابزرگ حتي با پيكر بي‌جان فرزندشان محقق نشد. يادشان گرامي. با اميد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها