پروندهاي كه هيچكس نخواند
بابك نبي
ساعت از نيمهشب گذشته بود كه بالاخره دكمه «انتشار» را زد. چشمانش از خستگي ميسوخت، اما قلبش با هيجان ميتپيد. پنج ماه، روز و شب، در پي اين گزارش دويده بود. زخمهاي كوچكي از عصبانيت روي لبش جا مانده بود، ردهاي قهوهاي قهوه سردش هنوز روي ميز خودنمايي ميكرد و صفحه مانيتور، مثل چراغي در تاريكي، يك حقيقت بزرگ را فرياد ميزد.
موضوع ساده نبود. فساد در بالاترين سطح. ردي از پولهاي بيصدا، قراردادهايي كه بوي خيانت ميدادند، آدمهايي كه اسمشان جايي نبايد برده ميشد. اما حالا همهچيز روي سايت بود. يك پرونده تمامعيار. نفسش را حبس كرد. فردا، ديگر همهچيز فرق ميكرد.
صبح روز بعد، گوشي را برداشت و با دلهره صفحه سايت را باز كرد. چهارده بازديد. يك كامنت تبليغاتي زير مطلب: «درآمد ماهانه خود را با اين روش افزايش دهيد!» فنجان چاي را كه به دهان برد، تلخياش عميقتر از هميشه بود.
منتظر ماند. قرار بود اين گزارش مثل بمب منفجر شود. اما گوشياش آرام بود. نه پيامي، نه تماس تهديدآميز، نه حتي يك فحش ساده. انگار هيچكس آن را نديده بود. از پنجره به خيابان نگاه كرد: آدمها مثل هميشه ميدويدند، تاكسيها بوق ميزدند، دنيا انگار بدون او و افشاگرياش جلو ميرفت. يك ساعت بعد، صفحه اول خبرگزاريها را مرور كرد. خبر ازدواج يك سلبريتي، تحليل قيمت دلار و البته يك دعواي سياسي كه مردم را به دو دسته هميشگيشان تقسيم كرده بود. در گروههاي خبري، ويدئويي از يك مرد كه در خيابان مرغ زنده ميخورد دستبه دست ميشد.
با خودش فكر كرد شايد مردم از اين جنس خبرها خسته شدهاند. شايد حقيقت ديگر كششي برايشان ندارد. يا شايد حقيقتي كه دردي را دوا نكند، بهتر است خوانده نشود.
عصر، وقتي مطلب را در شبكههاي اجتماعي به اشتراك گذاشت، باز هم واكنشي نيامد. نه هياهويي، نه تگ شدني، نه حتي يك استيكر تعجب. حس كرد مثل مردي است كه در ميدان شهر فرياد ميزند، اما هيچ رهگذري حتي سرش را بلند نميكند. شب، وقتي كامپيوتر را خاموش كرد، به اين فكر افتاد كه اگر فردا مقاله را حذف كند، آيا كسي متوجه خواهد شد؟ احتمالا نه. پروندهاي كه هيچكس نخواند، چه فرقي با پروندهاي كه هيچگاه نوشته نشد دارد؟