خانهاي به وسعت توهم
مهدي خاكيفيروز
در غرب شهر تهران در ميدان اتريش، آنجا كه ساختمانها سر به آسمان ميساييدند و قيمت هر يك آجر با يك شمش طلا برابر شده بود، دفتر مشاور املاك شهريار با تابلويي پرزرقوبرق ميدرخشيد. شعارش هم عجيب بود: خانهاي به وسعت خيال، براي آنان كه قدر هنر را ميدانند. مردم كه عادت داشتند شعارهاي تبليغاتي را چندان جدي نگيرند، فكر ميكردند اين هم لابد يك جملهپردازي شاعرانه براي جلب مشتري است. اما حقيقت، از هر خيالي وهمآلودتر بود.
شهريار معمارزاده، مردي با كتوشلوار اتوكشيده، سبيلي كه انگار اندازه هر تار موي آن به دقت محاسبه شده بود و لبخندي كه به گچ روي ديوار ميمانست، نه مشاور املاك معمولي كه دلال روياها بود. او خانه نميفروخت، تصوير خانه ميفروخت. ماجرا ساده اما در عين حال مرموز بود. مشتري كه وارد بنگاه ميشد، با استقبال گرم شهريار روبهرو ميشد. چاي معطر يا اسپرسو، موسيقي ملايم و بعد، پردهاي از پيش چيده شده. شهريار با اشارهاي، پرده را كنار ميزد و اثري هنري را آشكار ميكرد: نقاشي خانهاي زيبا، با تراسي كه گويي نسيم بهاري از آن عبور ميكرد و پنجرههايي كه به منظرهاي خيالي باز ميشدند. دستش را با ظرافتي شاعرانه تكان ميداد و توضيح ميداد كه اين خانه همان چيزي است كه مشتري ميخواهد. مردم؟ مات و مبهوت. بعضيها گيج از فضا، برخي افسون شده. اما هميشه چند نفر بودند كه شيفته سخنان شهريار ميشدند و پيش از آنكه فرصت كنند از خود بپرسند پس خود خانه كجاست؟ قراردادي امضا كرده و چكي نقد كرده بودند. پس از خروج از بنگاه، با تابلويي قاب شده در دست، حقيقت به سمت آنها هجوم ميآورد: خانهاي كه خريدهاند، تنها بر بوم نقش بسته است! اعتراضها بالا گرفت. يكي ميگفت قرار بود در خانه جديدش حوضي باشد كه ماه را در خود بازتاب دهد، اما حالا تنها آبي كه دارد، اشكهاي خودش است. ديگري ناله ميكرد كه به جاي ديوارهاي مقاوم، تنها چند خط زغال روي بوم نصيبش شده. اما شهريار در مقابل خيل شكايات، با همان لبخند مرموز پاسخ ميداد كه او هيچگاه قول چهارديواري نداده، بلكه وعده احساس خانهدار شدن را به مردم بخشيده است.
اما پليس، برخلاف مشتريان، چندان اهل هنر نبود. روز بازداشت، ماموران وارد بنگاه شدند و درحالي كه تابلوي نقاشي يكي از «خانههاي فروخته شده» را مقابل شهريار تكان ميدادند، گفتند كه او متهم است به كلاهبرداري در پوشش هنر. اما اين تازه ابتداي ماجرا بود. تحقيقات نشان داد كه شهريار علاوه بر كلاهبرداري ملكي، حتي نقاشيها را هم خودش خلق نكرده بود، بلكه با ترفندي استادانه، از نقاشان ميانسال و بينامونشان دزديده بود.
روش كارش؟ استادانهتر از خود نقاشيها. سراغ نقاشاني ميرفت كه در كافهها و گالريهاي هنري، زير نور ضعيف چراغ، مشغول كشيدن يا ارايه روياهايشان بودند. كنارشان مينشست، آهي ميكشيد و با نگاهي پررمزوراز ميگفت كه دنيا هرگز نوابغ را نميفهمد. بعد، در حالي كه سرش را با غمي ساختگي تكان ميداد، وعده ميداد كه آثارشان را به دنيا معرفي خواهد كرد. نقاشان، در حالي كه اشك در چشمانشان حلقه ميزد، نقاشيهايشان را با دستان خود به او ميسپردند. فرداي آن روز، همان آثار به قيمت خانههاي شيك در منطقه 22 تهران فروخته شده بودند! اما نكته جالب اين بود كه حتي اين نقاشان، گاهي به دام خود شهريار گرفتار ميشدند. روزي يكي از آنها، كه براي بازپسگيري اثرش آمده بود، به جاي نقاشي خودش، اثري ديگر خريد و تازه پس از امضاي قرارداد متوجه شد كه خودش قرباني همان ترفندي شده كه ابزارش را فراهم كرده بوده! در دادگاه، شهريار آخرين برگ برندهاش را رو كرد. در حالي كه يقه كتش را صاف ميكرد، با لحني فيلسوفانه اعلام كرد كه جرم او نه فريب دادن مردم، بلكه اين بوده كه آدمها را به جهان هنر وارد كرده است، آن هم با قيمتي كه هنر لياقت آن را دارد. قاضي كه ظاهرا خودش هم از مشتريان سابق شهريار بود، حكم را خواند: ده سال حبس، با امكان كشيدن خانههاي واقعي روي ديوارهاي زندان.