شما پدربزرگتان را ديدهايد؟
محمد خيرآبادي
وقتي خيلي بچه بودم پدربزرگم دمدماي عيد كه ميشد ازم ميپرسيد:
«عيدي چي دوس داري بگيري؟» من هم بنا به سن و سالم جوابهاي مختلف ميدادم. از 4-3 سالگي با آبنبات و بستني قيفي شروع شد و بعد رسيد به سرباز و تانك اسباببازي در دوران جنگ و حول و حوش 14 -13 سالگي با «دوچرخه واقعي» تقريبا تمام شد. در 15 سالگي واقعا دلم نميخواست به اين سوال پدربزرگ كه به نظرم بيمعني ميرسيد جواب بدهم. اما پدربزرگ ولكن نبود و حتي بعد از شنيدن جواب «آبنبات» و «بستني» و «دوچرخه» باز ميپرسيد: «اون چيزي كه واقعاواقعا دلت ميخواد چيه؟» اين سوال از سوال قبلي هم كلافهكنندهتر بود. چون انگار جواب اولم را كامل و فكر شده نميدانست و مجبورم ميكرد دوباره فكر كنم و جوابي بهتر پيدا كنم كه بتوانم روي آن قرص و محكم بايستم و با صداي بلند آن را بيان كنم. پدربزرگ كه انگار اين طرح سوال را به عنوان بخشي از رويكردش به زندگي و آدمها انتخاب كرده بود، وقتي من 18 ساله شدم، تغييري در سوالش به وجود آورد. گفت: «اگه بخواي 13 تا كار رو بنويسي كه دوست داري بتوني توي سال جديد انجامش بدي، اونا چيان؟» سوالي پيچيدهتر، كه از اشيا به سمت كارها و از چيزهاي مصرفي به سمت اموري پايدارتر و بادوامتر متمايل شده بود. هر سال يك ليست 13 رديفه مينوشتم و به پدربزرگ ميدادم. تا اينكه پدربزرگ 5 سال بعد از آن از دنيا رفت و من به اين كار ادامه دادم و هنوز ادامه ميدهم. خواندن ليستهاي قديمي و مشاهده سير تحول افكار و خواستهها و اهداف، تجربه خاص و عجيبي است. نميدانم پدربزرگ چه هدف دقيقي از اين سوالها داشت؟ نميدانم چرا گفت 13 تا؟ نميدانم خودش هم از اين ليستها مينوشت يا نه؟ ولي من بيبرو برگرد مديون اين سوالهاي پدربزرگ و سوالهايي هستم كه بعد از او، خودم از خودم پرسيدم. و حالا آن ليست 13تايي كه واقعاواقعا دلم ميخواهد بتوانم انجامشان دهم اينهاست: 1- اينكه بتوانم به خودم وفادار باشم. 2- اينكه نترسم و خودم را تغيير بدهم. 3-اينكه خوشيهاي كوچك زندگي را قدر بدانم. 4- اينكه بتوانم با خانواده و دوستانم حداقل به 3 جاي ايران كه تا حالا نرفتهام سفر كنم. 5-اينكه حداقل به يك نفر كمك كنم رنج دنيا را بيشتر تاب بياورد. 6- اينكه كاري را بپذيرم كه از عهدهاش بر ميآيم. 7- اينكه بتوانم نسبت به دروغ حساس باشم. 8- اينكه بتوانم طوري زندگي كنم كه انگار فردا ميميرم. 9- اينكه كمتر بگويم و بيشتر بشنوم. 10- اينكه بتوانم در دل خودم و ديگران اميد بكارم. 11- اينكه بتوانم بهترين داستان عمرم را بنويسم. 12- اينكه بيقيد و شرط دوست بدارم و عشق بورزم. 13- اينكه بتوانم هر روز كتاب بخوانم. كيشلوفسكي فيلمنامهنويس و كارگردان مشهور لهستاني، در مجموعه مصاحبهاي كه در قالب كتاب و به صورت زندگينامه خودنوشت، منتشر شده ميگويد: «واقعههاي زيادي در زندگيام وجود دارند كه فكر ميكنم بخشي از زندگي مرا تشكيل ميدهند، ولي در واقع مطمئن نيستم كه براي من اتفاق افتاده باشند. اين اتفاقها را خيلي واضح به ياد ميآورم، اما شايد علتش اين باشد كه شخص ديگري درباره آنها با من صحبت كرده است. به عبارت ديگر من اتفاقهاي زندگي ديگران را صاحب شدهام. چند تا از اين اتفاقها را از دوران كودكي به ياد دارم كه ميدانم امكان ندارد براي من اتفاق افتاده باشد، ولي در عين حال كاملا مطمئنم كه براي من پيش آمده است. هيچيك از افراد خانوادهام نميدانند منشأ آنها چيست. آيا خوابهايي چنان شفاف و نيرومند بودهاند كه تجسم يافتهاند و در نظرم چون رويدادهاي واقعي جلوه ميكنند يا اينكه يك نفر ديگر اين اتفاقها را برايم تعريف كرده و من در حالتي نيمههوشيار آنها را دزديده و تصاحب كردهام.»
و من هيچوقت پدربزرگم را نديدم كه بخواهد آن سوالها را ازم بپرسد. شما پدربزرگتان را ديدهايد؟