خواب معشوق پر از خاك است!
اميد مافي
جهان شبيه يك كارت پستال شده است. بهار با چشمان سبز و روشن در پايان سنگلاخ زمستان ايستاده است. دختري با تور سرخ بر سر، چون شفقِ سرخِ غروب، كنار آشيانه ابدي عشق پرپر شدهاش نشسته است. سبزهاي در دستش، نرم و نوپا. گويي قطرهاي از زندگي است كه از اعماق زمين جوشيده. چشمانش اقيانوسي از اشك... سرشك بلورآجين بر سنگي سرد ميبارد كه نام معشوق بر آن نقش بسته. سنگ، ساكت و بيجنبش، گويي خاطرهاي است كه زمان، آن را به يادگار گذاشته. خواب معشوق پر از خاك است و خواب خاك آكنده از مردگان. تور قرمز دختري با يك بغل غصه در باد چون بيرق عشقي زمينگير شده به آهستگي ميرقصد و سبزهاي كه در دستش ميفشرد،
نويدِ زندگي است در ملتقاي مرگ و تگرگ.
قلب كوچك دختر شعلهور شده در ماتم پسري كه ديگر زير اين آسمان نيست. جواني با كالبد محو شده در غبار كه فرشته مرگ بيرحمانه در گلويش سرفه ميكند. درست در همين لحظه اندوهناك، مويههاي آخرين بازمانده نسل دختران سوگند خورده به عشق پلي است ميان ناسوت و لاهوت، ميان ممات و حيات. پلي براي رساندن اهل هيچ كجا به سيارهاي مجهول در هر كجاي كائنات. اينجا اخم و تخم درهم ميآميزند تا دختري زيباتر از شمعداني يكه و تنها در درگاه فرورين غمباد بگيرد و به عشق گمشدهاش زير درخت كاج تانگو برقصد. اي نفرين بر روزگار لامصب كه آرزوها را دود ميكند، جوانها را پير و روشنايي را ظلمات.
قسم به مالك الرقاب فصلها در دنجترين گورستان دنيا، بهار حرفي براي گفتن ندارد در هنگامهاي كه ماه چه بتابد و چه نتابد فرقي به حال مردگان ندارد!
و اينگونه است كه دختري با تور سرخ بر سر ميگريد و ميخواند: همه كوچهها را گشتهام، ايستگاهها، فرودگاهها، پاركها، كافههاي شلوغ، پاتوقهاي كوچك، خيابانها و ميدانهاي بزرگ، حالا من به آسمان هم نگاه نميكنم، زيرا در آنجا هم نيستي، آب شدهاي در چشمهايم، يك قطره پاك... گورستان را هم گشتهام معشوق من،
ميشود قلبم را چاك دهم، تو آنجا باشي و بخندي باز؟ ميشود؟