آن روز در تبريز
مرتضي ميرحسيني
پادشاهياش را روي قلمرو چندپاره آققويونلوها برپا كرد و قدرت را از دست آنان - كه اقوام مادرياش هم بودند - بيرون كشيد. دشمنياش با آنها به گذشته، به سالهاي زندگي پدرش برميگشت. برادر بزرگترش را هم همانها كشته بودند. قصد جان خود او را هم داشتند. به گيلان گريخت و چند سالي از دوره كودكي و اوايل نوجوانياش را در پناه حكومت محلي لاهيجان زندگي كرد. در گيلان ماند و چشم انتظار تغييرات بعدي نشست. ضعف و زوال كه به جان آققويونلوها افتاد و حكومتشان به چند قلمرو مستقل از يكديگر تجزيه شد، فرصت را براي اجراي تصميمي كه در سر داشت، مناسب ديد. البته اين تصميم، تصميم خودش نبود. چند نسل از خاندانش به تصاحب قدرت طمع داشتند و شماري از آنان نيز جانشان را در اين راه داده بودند. اما تقدير او در مسير متفاوتي رقم خورد. در سيزده سالگي آشكارا مدعي پادشاهي ايران شد و به جنگ دشمنان و رقبايش رفت. با سپاهي از مريدانش كه در سالهاي اقامت در گيلان سازماندهيشان كرده بود به آن سوي ارس رفت و در نخستين جنگ بزرگ زندگياش، شاه شروان را - كه در قتل پدرش دست داشت - به هماوردي طلبيد. انتقامش را كه گرفت، به آذربايجان سرازير شد. در مسير، سپاه الوند بيگ آققويونلو را فروشكست و بر تبريز كه مهمترين شهر ايران آن روزگار بود، مسلط شد. همانجا - به روايتي در چنين روزي از سال 880 خورشيدي - خودش را شاه ايران خواند و در شهري كه اكثريت اهالي آن سنيمذهب بودند، مذهب شيعه را مذهب رسمي كشور اعلام كرد. زرينكوب مينويسد: «اما اكثريت خاموش نامتحد و نامصمم سني در مقابل اقليت فعال و پرشور و مصمم ضد سني چه كاري ميتوانست كرد؟ قدرت صوفيان مسلح و تهديد تبراييان تبرزين به دوش پادشاه صفوي كه او را در آن ايام صوفي اغلي ميخواندند، هرگونه مقاومت جدي ضد شيعه را از جانب اهل تبريز غيرممكن ساخت. در تاريخ ايران اسلامي، اين موضع عطف و يك نقطه تحول بود - و تحقق يا عدم تحقق آن به تصميم و تهور يكي از دو جانب ماجرا بستگي داشت و اين اوصاف در بين مخالفان صوفي اغلي وجود نداشت. روز جمعهاي، خطيب شهر به امر فاتح قهار در مسجد تبريز خطبه اثنيعشري خواند. در هنگام اذان عبارت اشهد ان عليا وليالله و حي علي خيرالعمل كه شعار شيعه بود و طي قرنها تقريبا جز در عهد آلبويه و سربداران در مسجد هيچ شهري از مأذنه به گوش نخورده بود، گفته شد. در تعقيب نماز هم، به قول مورخ لعن ابابكر و عمر و عثمان و ساير ملاعين بنياميه و بنيعباسيه خوانده شد.» صداي گروهي از اهالي شهر به مخالفت و اعتراض بلند شد. گفتند اهانت به صحابه رسولالله و خلفاي راشدين روا نيست. اما شاه نوجوان پا پس نكشيد و تغييري در تصميمش نداد. حتي همانجا حكم اعدام مخالفانش را صادر كرد. «شمشير خود را از غلاف بيرون آورد و به صوفيان مجلس و ديگران حكم كرد كه بيدرنگ تبرا كنيد و از مخالفان ترس به خود راه ندهيد. در جواب لعن بر صحابه و خلفا، از مردم بانگ بيش باد و كم مباد بلند شد و تبراييان تبرزين به دوش از همانجا در شهر راه افتادند و با لعن و سب خلفا و صحابه پيشاپيش موكب شاه خويش به حركت درآمدند. شهر پر از غوغاي تبراييان شد و اظهار تولاي اهل بيت در شعارها انعكاس و تكرار يافت. عدهاي هم براي چشم ترس ديگران يا بدان سبب كه از اظهار تبري خودداري كردند، كشته شدند. در جواب ناصحان محافظهكار كه گفته بودند اين اظهار تبري ممكن است اهل سنت را بر شاه جديد بشوراند و به ايجاد اغتشاش وادارد، صوفي اعظم گفته بود اگر در اينجا جميع خلق هم سر به مخالفت بردارند همه را بيدريغ عرضه تيغ خواهد كرد. احتمالا راست ميگفت و لاف نميزد. احتمالا تهديدش را عملي ميكرد و براي تثبيت تاجوتختش، هر چند نفر را كه لازم ميديد، ميكشت. مريدانش كه قطعا در اجراي دستوراتش، حتي دستور به قتل چند هزار نفر ترديد نميكردند كه به قول رويمر، همگي آنان «پذيرفته بودند كه به خواست شاه همانند موجودي الهي حرمت گذارند.» خلاصهاش اينكه شاه اسماعيل و مريدانش آن روز در تبريز، نه فقط تقدير خودشان كه مسير آينده ايران را نيز شكل دادند.