بنفشه سامگيس
مردم كانكسهاي خالي را ديده بودند كه هر روز به تعدادش اضافه ميشد. كانكسها را در سراشيبي خيابان امين و راسته خيابان شريعتي چيده بودند. به مردم گفتند: «براي بازسازي و آسفالت خيابونه.»
كانكسها براي بازسازي خيابان نبود. صبح 6 اسفند 1379، يك ساعت بعد از حمله پليس به «محله غربت»، همان كانكسها پر شد از اسباب زندگي اهالي «كوچه عَرَبا». وقتي آلونكها و خانههاي «كوچه عربا» خالي شد، بولدوزرها به كار افتادند. جماعتي كه صبح 6 اسفند 1379 پشت نردههاي حفاظ خيابان بنيهاشم جمع شده بودند و اجازه ورود به منطقه عمليات نداشتند و ذلت «كوچه عربا» را به تماشا نشسته بودند، يادشان هست بعد از اينكه پليس «غربتيها» را از «كوچه عربا» بيرون كشيد و كت بسته روانه اتوبوسها كرد، چكش بولدوزرها چطور بر سر خانهها و آلونكها كوبيد و خميرشان كرد. بعد از ظهر 6 اسفند 1379، از ابهت «كوچه عربا» فقط تلي از خرده آجر به جا مانده بود.
پارك «گلشن» فضاي كوچكي شامل چند درخت و نيمكت و وسيله بازي پشت ديوار ساختمانهاي نوساز و در تقاطع خيابانهاي كميل و بنيهاشم است. از جنوب پارك كه به شرق نگاه كني، يك ساختمان متروك نيمه كاره 10 طبقه ميبيني. 500 متر جلوتر كه به خيابان زهدي بپيچي، حدود 100 قدم بالاتر، در گودرفتگي بين دو مغازه، دروازه سبزرنگ كلانتري 144 جواديه است. ساختمان متروك نيمه كاره 10 طبقه و كلانتري 144 جواديه، روي آوار «كوچه عربا» ساخته شدهاند.
«كوچه عربا» گذري با عرض كمتر از 100 متر و با درازاي كمتر از 500 متر، ناف محله غربت خاكسفيد بود. اعتبار تمام قصههايي كه درباره خاك سفيد ساخته شد، با «كوچه عربا» شروع و تمام ميشد؛ كوچهاي كه از سر تا تهش، غربتينشين بودند و قيد «غربت» را بر هويتشان، عار نميدانستند و به جاي نام فاميل نداشتهشان «غربتي» مينشاندند؛ ناصر غربتي، سعيد غربتي و... غربتيها، كوچ روهاي اهل كردستان و گلستان و مازندران و سيستان بودند كه در كوران هيجانات زمستان 1357، خودشان را به تهران رساندند تا اگر سهمي از آب و گِل وطني توزيع ميشود، گوشهاي هم كف دست آنها بنشيند اگرچه كه ماهيت زندگيشان سياقي داشت از جنس هميشه در راه بودن و دندان تعلق به هر چه غيرمنقول را از عصب سوزاندن. اما وقتي جاي پايشان روي خاك نامهربان تهران نقش انداخت، بدگِلترين سهم نصيبشان شد در بياباني سفيدك زده كه زمينش، مِلك فراريها بود و آب و برقش، دزدي بود و تك و توك سكنهاش، مردمي كه با گچ كشيدن روي سينه زمين، هر طور و هر چند متر كه دلشان خواسته بود حريم مالكيتشان را تعيين كرده بودند. اينجا، ته شهر بود و ته بدبختي. غربتيها، كه هم لهجهشان و هم رنگ چركمرد پوستشان و هم تراز اسباب صورتشان ناخواستني بود براي غريبهها، همين ته شهر جا خوش كردند و به تقليد همسايه، تكه گچي به دست گرفتند و وسعتي خيلي بزرگتر از حريم يك خانه و بلكه به اندازه حداقل 50 يا 100 خانه روي زمين خط كشيدند و «كوچه عربا» اينطور متولد شد.
اسماعيل، خياط است و در زيرپلهاي وسط خيابان طالقاني و چند متر دورتر از «كوچه عربا» ميبُرد و ميدوزد و پير شدن محل را تماشا ميكند. اسماعيل 7 ساله بود وقتي با خانوادهاش به خاك سفيد آمدند؛ سال 1357؛ وقتي بيابان شرق تهران هيچ سقفي نداشت.
«تمام اين منطقه شورهزار بود. يه سفيدي خاصي داشت. از فلكه دوم تهرانپارس كه به سمت شرق مياومديم، ميگفتيم ميريم همون جايي كه خاكش سفيده. زمين گلگشادي بود مال وابستههاي شاه و ديگه صاحب نداشت. بعد از بهمن 57 هر بيچارهاي از راه رسيد، دور 250 متر زمين، آجر چيد و گفت اينجا مال من. باباي منم همين كار رو كرد. بابام عضو كميته بود. با جيپ بابام رفتيم يه كيسه گچ آورديم و دور هزار متر زمين خاكي، خط كشيديم و بابام گفت اين زمين ماست. بعد هم با 400 تا تك تومني، يه بارِ آجر خريد و همين هزار متر رو 4 قسمت كرد، يه قسمت براي پسرخالهاش، يه قسمت براي پسرداييش، يه قسمت براي برادرش، براي خودمون هم 250 متر موند. سال امضاي قطعنامه، بابام ورشكسته شد و 100 متر از زمينش رو فروخت و حالا خونه ما 150 متره. اون سالي كه ما اومديم خاك سفيد، نه آب بود و نه برق. يه لوله اصلي از سد لتيان به بالاي شهر آب ميرسوند و از وسط زميناي خاك سفيد رد ميشد. ما از اين لوله يه انشعاب پلاستيكي تا خونه خودمون كشيده بوديم و شبا با پدرم ميرفتيم كنار اين لوله نگهباني ميداديم كه دزد به لوله نزنه. هر چقدر تعداد سكنه منطقه بيشتر شد، تعداد اين لولهها هم زيادتر شد تا بالاخره اداره آب و فاضلاب، ما رو به انشعاب شهري وصل كرد. تا سال 60 برق نداشتيم. با نور گردسوز زندگي ميكرديم و مادرم روي چراغ نفتي غذا ميپخت. من و پدرم هفتهاي يك بار ميرفتيم سرآسياب و نفت ميخريديم. اوايل دهه 60 تيرچوبي كنار خونهها گذاشتن و برق وصل شد ولي خيليا از همين تير چوبي هم برق ميدزديدن. تا سال 65، اين محل يه بيابون با چند تا خونه و خيابوناي خاكي بود. از اوايل دهه 70 بنياد 15 خرداد و شهرداري و اداره ثبت، براي ثبت مالكيت اقدام كردن ولي هنوز اكثر خونههاي خاك سفيد بيسنده و سند شخصي نداره.»
اگر «كوچه عربا» نبود، محله غربت موجوديت پيدا نميكرد و خاك سفيد اين طور بر سر زبانها نميافتاد. مهمترين خاصيت «كوچه عربا» اين بود كه تاثيراتش تا 24 سال بعد از تخريب اين كوچه پر از رنج و ابهت، هنوز در گوشههاي اين محله معلوم است. «كوچه عربا» مثل تمام كانونهاي بزه، در يك منطقه فقيرنشين و با يك كاركرد دوگانه شكل گرفت؛ فقر ميتوانست استتاري براي خلافكاري باشد و درآمد خلافكاري، فقراي گرسنه را سير ميكرد. اسماعيل، رفيق غربتي زياد داشت و دارد چون خودش هم مثل اغلب آدمهاي محله غربت، سالها معتاد بود و امروز بخشي از خاطراتش، اسامي رفقايي است كه در قمار اعتياد و تزريق مواد، جانشان را باختند. همسايگي با كوچه عربا، آن هم فقط به فاصله سه پلاك، اين مزيت را داشت كه اسماعيل براي غربتيها، هم رفيق باشد و هم مشتري و اين رفاقت، يك چشم در چشمي تمام عيار بود بهخصوص از وقتي اسماعيل، خياط شد و اهالي كوچه، خيالشان راحت بود كه ديوار به ديوارشان، يك خودي دارند كه بابت چرك و فقر و تباهيشان، خجالتشان نميدهد.
«زندگي بچههاي غربت از قمار و سرقت و خريد و فروش ترياك و هرويين و حشيش و مشروب تامين ميشد. بين خودشون دعواهاي كوچيك داشتن ولي بابت رفاقت، كم نميگذاشتن. غربتيا بيسواد بودن، شناسنامه نداشتن، شغلي نداشتن، با اون ظاهر و قيافهشون، محبوب نبودن، بيادب و بيفرهنگ بودن چون براي زندگي صحيح آموزش نديده بودن، چارهاي نداشتن جز اينكه با كار خلاف خرجشون رو جور كنن. اوايل، تعداديشون با رقص و آواز خيابوني و گدايي زندگي ميكردن ولي اونا هم مجبور شدن مواد بفروشن. همون زمان، شايد اگه يه سازماني از اينا حمايت ميكرد، اصلا محله غربت شكل نميگرفت. الان ديگه از محله غربت اثري نيست ولي توي تمام كوچههاي خاك سفيد يكی دو تا مواد فروش پيدا ميكني. من 15ساله كه پاكم ولي ميدونم كه از بلوار پروين تا آخر خيابون احسان، چند برابر فروشندههاي محله غربت مشغول فروش موادن. امروز، كوچه عربا ديگه فقط محدود به يه كوچه نيست. اگه فرض كنيم كه خاك سفيد 500 تا كوچه داشته باشه، الان همه اين 500 تا كوچه براي خودشون يه كوچه عربان.»
از كنار پارك گلشن، آخر شهر و جاده منتهي به ييلاقات تهران معلوم است. پارك گلشن به جاي حمام عمومي غربتيها ساخته شده، ساختمان بازار ميوه و ترهبار و زمين چمن مصنوعي روبهروي پارك، روي خرابههاي كوچهاي با شمايل مشابه كوچه عربا بالا رفته، اسم خيابانهاي اطراف كوچه عربا تغيير كرده و به جاي آلونكها، سرويس بهداشتي عمومي و سراي محله و بهداري و كتابخانه ساختهاند ولي باز هم بافت اين تكه آخر خاك سفيد، از جنس تكه قبل از جاده همه شهرهاست؛ پر از تعميرگاه و مكانيكي و موتورسازي و ساندويچيهاي ارزانقيمت و بنكداري و با سكنه مهاجر و كمبضاعتي كه بابت نام محل سكونتشان هم شرمسارند و همه اينها، تاولي بر تن معماري به شدت شلختهاي كه براي به چشم آمدن، با تازه به دوران رسيدهترين سليقهها، پيرايش شده است. در خيابانهاي 22 بهمن و كميل و زهدي كه تا اسفند 1379، «كوچه عربا» را مثل نگين انگشتر پاسداري ميكردند، ساختمانهاي نوساز زيادي پيدا ميشود كه روكار فقيرانهشان، بلوكهاي آجري عريان زمخت است. ديوارهاي تا نيمه دود زده دو بر پارك گلشن، لو ميدهد كه در روزگاري نه چندان دور، كنج اين ديوارها، پناهگاه آوارههايي بوده كه مخلصانه، كفي هرويين را دست به دست ميكردند. غرفههاي نبش همين پارك كه شهرداري براي واگذاري به كسبه موقت ساخته، قوطيهاي بيدر و پنجره و تا خرخره پر از زباله است كه خاطره روشن بودن چراغش، در ابديت محنت اين منطقه رو به فراموشي ميرود. نكبتزدگي يك محل، مثل قدرت جاذبه ميماند كه آدمهاي از چشم افتاده بيشتري را در خود پناه ميدهد. عصر جمعهاي از زمستان امسال، مردهاي ميانسالي كه كسالت روز تعطيل را در مغازه ابزارفروشي نبش پل زينالدين، به در ميكردند و اوايل دهه 70 شاگردان تنها مدرسه دولتي منطقه بودند و روي نيمكت كلاس، كنار بچه غربتيها مينشستند، يادشان هست كه همكلاسيهايشان، چطور مثل جن زدهها خودشان را در يك دايره ناديدني حبس كرده بودند. اين مردها، روي ديگر سيماي خاك سفيدند؛ مردهايي كه، دلشان نميخواست و نميخواهد كه ساكن اين منطقه باشند؛ سه دهه قبل، وسع جيب پدرهايشان به بالاتر از ميدان رهبر نميرسيد و سه دهه بعد، نوجواني و جواني بچههايشان در حسرت منطقهاي خوش هواتر از بلوار پروين تلف ميشود.
«... اسمش محله غربت بود ولي به اسم جزيره هم ميشناختنش... خيليا از جنوب و شمال شهر مياومدن كوچه عربا براي موادفروشي يا حتي براي بالاي شهر مواد ميبردن... وضع كوچه عربا و خيابوناي اطرافش طوري بود كه نميتونستي به راحتي از اون محل عبور كني... ما با غربتيا همسايه بوديم ولي هيچ كدوم از اهالي محل با غربتيا ارتباط نداشتن. خلافكار و كثيف و زشت بودن و كسي دوستشون نداشت... من چند تا همكلاسي از محله غربت داشتم. رفيق نبوديم. توي مدرسه كسي جرات نداشت به اين بچهها حرفي بزنه. خيلي خلاف بودن. سياه سوخته و كثيف بودن. لباس درست حسابي نميپوشيدن. يكي شون رو يادمه. اسمش سهيل بود. يه پسر لاغر بود. سهيل قتل زياد انجام ميداد... پدر و مادرامون هيچ وقت در مورد محله غربت با ما حرف نميزدن ولي ما ميدونستيم توي اون كوچه چه خبره. ما ميدونستيم دخترا و پسرا از بالاي شهر ميان اونجا براي خلاف. وقتي يه تاكسي، ساعتاي آخر شب مياومد و پايينتر از كوچه عربا پارك ميكرد و چند ساعت معطل ميموند، ميفهميديم مسافر از بالا شهر آورده. خيلي وقتا ساعتاي آخر شب خانوماي خيلي خوشتيپ از كوچه عربا بيرون مياومدن و كنار خيابون امين منتظر ميموندن تا يه ماشين بياد و سوارشون كنه. اين خانوما، يا بچه بالاي شهر بودن كه براي خلاف اومده بودن يا از دختراي غربت بودن و بالاي شهر مشتري داشتن... زن و دختراي كوچه عربا، هميشه جلوي خونههاشون بودن و به هر مردي رد ميشد با دستشون اشاره ميزدن بيا همه چيز هست... توي محله غربت همه چيز پيدا ميشد. كلت و ژ - 3 هم پيدا ميشد... خودشون با هم جور بودن. مثلا اگه يكيشون بيپول بود و براي اجاره خونهاش لنگ ميموند، بهش كمك ميكردن. ماه محرم، هيات مذهبي داشتن و عزاداريشون از ما غليظتر بود... از چند ماه قبلش، دولت تمام اونايي كه غربتي و خلافكار نبودن رو شناسايي كرد و خونهشون رو خريد. روزي كه پليس به خاكسفيد حمله كرد، خيلي از خونههاي اطراف كوچه عربا خالي بود... من صبح اون روز ديدم كه غربتيها رو ميبردن توي اتوبوس. همه رو بردن سمت ورامين. بعد از مدتي هم آزادشون كردن... غربتيا خيلي خلافكار بودن. پليس تا چند روز بعد از تخريب كوچه عربا، از اون محل جنازه بيرون ميكشيد. جنازه آدمايي كه اومده بودن براي مصرف مواد و همون جا مرده بودن... پليس از ساعت 11 شب توي محل گشت و اعلام كرد كه كسي اجازه بيرون اومدن از خونه نداره. ما بيدار بوديم. روي ديوار و جلوي در و روي پشت بوم تمام خونهها مامور ايستاده بود. از كوچه رحيمي تا خيابون امين رو بسته بودند. كل منطقه محاصره شده بود. برق محله غربت اون شب قطع شد. ظهر، محله رو با خاك يكسان كردن. هزار تا كاميون خاك از اينجا بردن... يكي از رفقاي من از باباش شنيده بود كه پليس سه سال روي محله غربت كار ميكرده. شنيديم يكي از نفوذيهاي پليس، يه پارچهفروش دورهگرد بود كه با چرخ توي محل ميگشت و پارچه ميفروخت. من ديده بودمش... روز اول، سه نفر از گندههاي محله غربت رو روي همون خرابهها كشيدن بالا با همون جرثقيلي كه خونهها رو خراب كردن. بابام رفته بود براي تماشا...10 سال طول كشيد مردم راضي بشن بيان اين منطقه خونه بخرن. اينجا منطقه بدنامي بود. خريد و فروش ملك راكد بود...»
كافهدار خيابان طالقاني، سنگ صبور مرداني است كه با مزد ناچيز كارگري، از رقابت با تلاطم موج زندگي درماندهاند و هر روز عصر، يك فنجان قهوه را بهانه ميكنند تا بدخلقيشان را كف زيرسيگاريهاي روي ميز كافه چال كنند. كافهدار ميگويد در طول 4 سالي كه در اين خيابان كاسبي كرده، جز غم و رنج حرف ديگري از مردها نشنيده؛ مردان جواني كه زندگيشان بايد پر از اميد به روزهاي بهتر باشد ولي انگار نفرين خاك «غربت» به همه خانهها سر كشيده و تا دو خيابان آنطرفتر هم، حال خوش ناياب است. قيمت هر فنجان قهوه اين كافه حتي از يك ليوان آبجوش و قهوه فوري بقاليهاي اين خيابان ارزانتر است به اين دليل كه كافهدار ميخواهد مردهايي كه اواخر عصر با تنهاي به عرق نشسته از مشقت كارگري، پشت ميز كافهاش مينشينند، در همين نيم ساعت و يك ساعتي كه زبري قهوه را زير زبان مزه ميكنند و در حدي خستهاند كه ممكن است تفاوت قهوه و شير نسكافه را نفهمند، در اين فضاي 20 متري، آنقدر احساس امنيت داشته باشند كه بتوانند بار زندگي را همين جا گرو بگذارند تا سنگيني روز بعد را با شانههايي سبكتر به دوش بكشند. اغلب مشتريهاي كافه، بچهها و نوههاي محله غربتند. فرزند و نوه اعداميهاي عفو خورده و حبس ابدي يا ابديهاي عفو خورده و 5 سال و 6 سال حبس كه خيليهايشان هم سالهاست زير سنگقبرهاي نخراشيده آرام گرفتهاند. خيابان طالقاني، پر از مكانيكي و صافكاري و تعميرگاه است و اسماعيل ميگفت صاحبان اغلب تعميرگاهها، خلافكارهاي بازنشستهاند. اسماعيل ميگويد غربتيها در اين بيست و چند سال، ياد گرفتند زرنگ باشند و نقش بازي كنند و غلطانداز شوند...
ظهر جمعهاي كه به خاك سفيد ميرفتم و دنبال مرزهاي تخريب شده «جزيره» ميگشتم، رضا؛ راننده ماشين كرايه، مودبانه كنجكاو شد كه در خاك سفيد چكار دارم. رضا به مدت 4 سال و تا روزي كه «غربت» ويران شد، مشتري ثابت «كوچه عربا» بود و تمام گوشههاي اين كوچه را بهتر از خطهاي كف دستش ميشناخت. رضا با كوليهاي «كوچه عربا» و اهالي خيابان مخابرات كه پشت ديوار كارگاههاي صوري رنگكاري و روكوبي مبل، انباردار هر جور جنس سرقتي بودند، رفاقتي صميمانهتر از يك مشتري مواد داشت و خيلي اوقات، هزينه اعتيادش را از فروش هروييني كه از دست غربتيهاي «كوچه عربا» گرفته بود جور ميكرد و غربتيها هم شكايتي نداشتند چون اين طوري، رضا هر بار با خودش 10 مشتري جديد به كوچه عربا ميبرد... رضا امروز با 18 سال پاكي، در انجمن معتادان گمنام به بچههاي خاك سفيد خدمت ميكند؛ بچههاي بهبوديافتهاي كه 24 سال قبل، پدرها و برادرهايشان، مشتري هرويين رضا بودند.
«...خاك سفيد بود و يه محله غربت. توي تمام كوچههاي اين محله، بچه دزد و مواد فروش و آدمربا و قمارباز و سارق و معتاد زندگي ميكرد ولي كوچه عربا، بازار بزرگ فروش هرويين و از منطقههاي مهم ترانزيت مواد بود. من از سال 75 ميرفتم كوچه عربا. اولين باري كه رفتم، غربتيا من رو خفت كردن و پولم رو گرفتن. دفعه دوم، گفتن اينجا چي ميخواي و با كي كار داري و همه به هم اشاره ميكردن كه بايد بزنيمش. كم كم من رو شناختن و با تمام بچههاي كوچه صميمي شدم و رفاقتمون به جايي رسيد كه سه روز و يك هفته توي خونهشون ميموندم و باهاشون زندگي ميكردم و انگار يكي از خودشون بودم... توي اون كوچه، لباس هويت داشت؛ شلوار پلنگي و شيش جيب و كاپشن خلباني و كتوني آديداس سه خط، تيپ خلافكاري بود. من 7 مدل شلوار شيش جيب و كاپشن خلباني و شلوار پلنگي امريكايي و كتوني زدايكس داشتم و پيراهن شمارهدار ميپوشيدم چون اين تيپ نشون ميداد كه خودم خلافكارم و اگه كسي بخواد من رو بپيچونه با چاقو ميزنمش... حداقل روزي يك بار ميرفتم كوچه عربا و توي همون خونهاي كه ازش جنس ميخريدم، موادم رو مصرف ميكردم. تمام خونهها به هم راه داشت. فروش مواد، درآمد اصلي غربتيا بود. دليل اصلي معروفيت كوچه عربا، تنوع جنس، ارزوني قيمت و كيفيت عالي جنس بود. حجم هروييني كه توي كوچه عربا خريد و فروش ميشد، انقدر زياد بود كه اگه توي يه خونه ميرفتي و جنس نداشت، خونه بعدي حتما داشت و تخفيف هم بهت ميداد. توي خونههاي كوچه عربا، روزانه 100 كيلو و 200 كيلو هرويين خريد و فروش ميشد. توي خونههاي كوچه عربا، انواع اسلحه به راحتي دست به دست ميشد. توي كوچه عربا، خلافكاري، خانوادگي بود يعني پدر و مادر به همراه خواهر و برادر و بچههاشون، خلافكار بودن. بچههاي يه خونه، ظرف يه صبح تا شب، 100 تا ضبط ماشين و 200 حلقه لاستيك با رينگ ميدزديدن و توي خونه انبار ميكردن.»
غربتيها، خيلي زود رضا را در جمع خودشان پذيرفتند به دو دليل؛ رضا معتاد بود و مشتري بود. دليل دوم ولي مهمتر بود؛ رضا ياد گرفت براي پذيرفته شدن در جمع خلافكارها، مثل آنها چشمش را ببندد و نبيند. نادر غربتي و كميل غربتي، از صميميترين رفقاي رضا و از اهالي كوچه عربا بودند كه بلافاصله بعد از تخريب محله غربت، روي همان خاك و خرابهها اعدام شدند. هيچ كسي به اندازه رضا نميتوانست جغرافياي «كوچه عربا» و محله غربت را اين طور دقيق تعريف كند. ولي تصاويري كه بعد از 24 سال پشت چشمهاي رضا مانده از روز و شب «كوچه عربا» به اين سادگي كمرنگ نميشود. اين تصاوير شايد حتي هيچ وقت پاك هم نشود.
«..... فضاي بدي بود. من فقط شنيده بودم كه آدم معتاد، از ناموسش هم ميگذره ولي مثالش رو نديده بودم. توي كوچه عربا، مثالش رو هم ديدم. روزانه صدها مرد براي رابطه با زنهاي غربتي به كوچه عربا مياومدن در حالي كه هزار جور مريضي توي اين خونهها وول ميزد و شايد بيشترين موارد ايدز و هپاتيت از خونههاي كوچه عربا بيرون اومد چون از صبح تا شب، مشتريهايي به اين خونهها مياومدن كه به شوهر يا پدر يا برادر يا پسر اون خونه بابت مواد و رابطه جنسي پول ميدادن و شوهر و بابا و برادر و پسر، پول رو توي جيبشون ميذاشتن و ميرفتن توي كوچه در حالي كه زن يا دختر يا خواهر يا مادرشون توي اون خونه با اون مشتري بود. من توي كوچه عربا شاهد بودم كه رفقاي تزريقي خودم، چطور سرنگ هرويين رو دست به دست ميكردن؛ نصف سرنگ رو اين رفيقم ميزد و از رگش بيرون ميكشيد و سرنگ رو به نفر كنار دستيش ميداد و يه سرنگ، توي يه جمع 5 نفره يا 10 نفره از اين دست به اون دست تاب ميخورد... من از كوچه عربا خاطره خوب ندارم. همه چي درد بود. همهاش بدبختي بود. روزاي خيلي بدي بود. از رفاقتام بگم؟ چه رفاقتايي بود؟ رفاقتي كه همهاش توي خلاف بود؟»
سرهنگ ميم، يكي از ماموراني است كه بامداد 6 اسفند 1379 در عمليات حمله پليس به محله غربت حضور داشت. 24 سال بعد از اين عمليات، اين سرهنگ و مامور مبارزه با مواد مخدر، همچنان ميخواهد كه گمنام بماند. سرهنگ ميم جواب خيلي از سوالها را نميدهد و در جواب خيلي از سوالها درباره شيوههاي شناسايي و نفوذ به محله سكوت ميكند.
«از چند ماه قبل از بامداد 6 اسفند، يه قرارگاه تشكيل داديم. نمايندههاي تمام سازمانها به اين قرارگاه دعوت شدن و عمليات رو براشون توضيح داديم. فرماندهي عمليات به عهده واحد اطلاعات پليس ناجا بود. به مدت 6 ماه كار اطلاعات و شناسايي انجام داديم. ماموران و نفوذيهاي ما به مدت 6 ماه با پوشش عادي و ظاهرسازي، تونستن به اين محله وارد بشن و با گروههاي خلافكار ارتباط بگيرن. امنيت ماموران و نفوذيهاي ما در اين مراحل شناسايي و جمعآوري اطلاعات، به شدت در معرض خطر بود و در چند مورد هم كه مورد شك و سوءظن قرار گرفتن، كتك خوردن و با چاقو زخمي شدن. ولي در نهايت، كل محله با نقشه دقيق و تمام خونههاي انفرادي و خانوادگي و تيمي با تمام ساكنان و مراجعانش شناسايي شد. به هر كدوم از سازمانهاي عضو قرارگاه، ماموريت و مسووليت جداگانه سپرده شد. تا صبح 6 اسفند چند مانور برگزار شد ولي فرماندهان ما هم به ما زمان دقيق عمليات رو نميگفتن چون به شدت نگران لو رفتن عمليات بودن. هيچ كدوم از كلانتريهاي منطقه تهرانپارس از اين عمليات خبر نداشتن چون خطر لو رفتن عمليات وجود داشت. غروب جمعه به ما اعلام شد كه قبل از نيمه شب عمليات پاكسازي محله غربت شروع ميشه. تمام سازمانها هم به همين شيوه از زمان انجام عمليات باخبر شدن. تنها كاري كه از قبل انجام داده بوديم، استقرار چند دستگاه كانتينر در اطراف محله بود. وقتي حلقه اول عمليات از قرارگاه به سمت محله حركت كرد به مخابرات اعلام شد كه در چه ساعت مشخصي، خطوط ارتباطي و تلفن كل محله غربت بايد قطع بشه. در مسير حركت به سمت محله، هر تيم موظف بود يك دستگاه كاميون و يك دستگاه اتوبوس كه در سطح شهر ميبينه رو متوقف كنه، يك مامور كنار دست راننده كاميون و اتوبوس بنشينه، هر جور وسيله ارتباطي راننده ضبط بشه، به هيچوجه مقصد و مسير و دليل توقف به راننده گفته نشه و تيم، مراقب باشه كه تا رسيدن به محله غربت، كاميون و اتوبوس در هيچ نقطهاي توقف نداشته باشن كه مبادا در مورد مسير حركتشون به غريبهها توضيحي بدن. نيروهاي پياده ما از نيمهشب تو خيابوناي اطراف محل مستقر شده بودن و خيابوناي اطراف محله غربت رو بهطور كامل از نظر منع تردد پوشش داده بودن. انتخاب ساعت عمليات دليل داشت چون تعداد ماشينهاي پليس و اتوبوسهايي كه در حركت بودن به قدري زياد بود كه در ساعت روز حتما باعث لو رفتن عمليات ميشد. حدود ساعت 3 بامداد به محله رسيديم. در اين ساعت، در هماهنگي با اداره برق، برق كل محله غربت قطع شد. بچههاي نفوذي و تيم اطلاعات و شناسايي ما به قدري خوب عمل كرده بودن كه وقتي به در هر خونه ميرفتيم و نيروي ما با همون ضربه علامتدار به در يا زنگ خونه ميزد، در بدون هيچ شك و مقاومتي باز ميشد و در اين زمان، مامور شناسايي كه ديگه كارش رو تموم كرده بود، پشت سر ما ميايستاد و ميگفت كه مثلا توي اين خونه، 4 نفر با اين مشخصات هستن. عمليات ورود به خونههاي محله غربت هيچ سروصدايي ايجاد نكرد چون ساكنان محله غربت، با اعتماد به ورود يه آدم آشنا در رو باز ميكردن و وقتي ما بالاي سرشون ميرفتيم، اونا ديگه فرصت مقاومت و درگيري و حتي فرار رو از دست داده بودن. غير از چند مورد، هيچ درگيري فيزيكي بين ما و اهالي محله غربت پيش نيومد. زنها، بچهها و افراد سالمند كه از قبل شناسايي شده بودن و ميدونستيم كه در جرم مشاركتي ندارن به اتوبوسها منتقل شدن. تمام وسايل منزل اهالي با برچسب و كد معرف به كانتينرها منتقل شد و سرپرست خانواده، با رسيدي كه مامور حقوقي مستقر در محل ارائه ميداد، تاييد ميكرد كه وسايل منزلش از خونه خارج و مهر و موم شده. نماينده بهزيستي هم در محل مستقر بود كه تمام زنها و بچهها و افراد سالمند يا معلول رو تعيين تكليف كنه. نماينده شهرداري، محل استقرار افراد غير مجرم رو در منطقهاي حوالي كهريزك مشخص كرده بود و تمام افراد غيرمجرم بايد به اون منطقه منتقل ميشدن. نماينده سازمان زندانها در همون محل حضور داشت كه تمام افراد خلافكار و فروشندههاي موادي كه همكاران و نفوذيهاي ما شناسايي كرده بودن با پرونده به دادسرا بفرسته و قاضي كشيك در كنار ما بود كه دستور قضايي تشكيل پرونده بده... اغلب دستگيرشدهها و حتي افرادي كه به بهزيستي منتقل شده بودن، بعد از يك سال يا چند ماه آزاد شدن و دوباره به سطح شهر برگشتن و چون هيچ شغل و حمايتي نداشتن، به صورت گسترده و پراكنده و با قدرت بيشتر به اعمال خلاف مشغول شدن. عمليات تخريب محله غربت، طرح بسيار موفقي بود ولي بعد از اجرا متوجه شديم كه هدف طرح، فقط پاك كردن صورت مساله بوده و بس.»
سرهنگ ميم، خاطراتش را اين طور تمام ميكند: «همهاش وحشتناك بود. وقتي هزار نفر رو توي يه منطقه دستگير ميكني واقعا وحشتناكه. بعد از انتقال اين جمعيت به اتوبوسا، بولدوزر به كار افتاد تا خونههاي كل محله غربت رو خراب كنه. هنوز اين تصوير از يادم نميره. قصد ما، خراب كردن خونه مردم نبود ولي اون خونهها هم خونه نبود. مجسم كن كه يك خانوادهاي رو يا حتي چند نفر مرد و زن مجرد رو از يه خونه بيرون مياري و پشت سر اين آدما، بولدوزر خونه اين آدما رو با خاك يكسان ميكنه. بيخانمان كردن آدما خيلي دردناك بود. درسته كه بعدها شهرداري پول اين خونهها رو با اين خانوادهها حساب كرد ولي تصويري كه به ياد من مونده واقعا وحشتناكه. من در تمام مدتي كه بولدوزر اين خونهها رو خراب ميكرد، اشك ميريختم. ما آدما رو از خونهشون بيرون انداخته بوديم. اينا انسان بودن. خلافكار بودن ولي انسان بودن. سازمانها به وظيفه خودشون عمل نكرده بودن كه اين آدما خلافكار شده بودن ...»
ترس در تار و پود محله غربت بافته شده است. ساعتي بعد از نيمه شب، رانندهاي كه كاپوت ماشينش را كنار زمين چمن روبهروي پارك گلشن بالازده و مشغول تعميرات است، ميگويد كه روز حمله پليس به محله غربت، 15 ساله بوده و شاگرد قنادي خيابان امين؛ نه ميخواهد از گذشته محله غربت و كوچه عربا چيزي بگويد و نه علاقهاي دارد درباره امروز اين محل حرف بزند. راننده، فقط يك جمله ميگويد: «تو الان دقيقا وسط جزيره ايستادي. همين جا.»
به آسفالت كف خيابان نگاه ميكنم كه پر از گره و ناصافي است. هنوز هم در زيباسازي و بهسازي اين منطقه، ادبيات تبعيض حاكم است آن هم چون ته شهر است. نسل نوجوان محله هم اما حرفي براي گفتن ندارد. پسرهايي كه زمين چمن را تا ساعت 2 بامداد در اختيار داشتند و حالا مشغول تعويض كفش و لباسند كه زمين را ترك كنند، وقتي ازشان ميپرسم كه آيا از گذشته خاك سفيد چيزي ميدانند و آيا ميدانند كه بيست و چند سال قبل اينجا چه اتفاقاتي افتاده، از جواب به سوالم «فرار» ميكنند. اين بهترين تعبير براي رفتار اين پسرهاست ولي بايد به چند ثانيه قبلش برگردم؛ سوالم را با صداي بلند ميگويم. خنده روي لب پسرها ميخشكد. بلندقدترينشان، نگاهش را از من ميدزدد، ميگويد: «نه، نشنيديم.» پسر بلندقد، از محوطه چمن بيرون ميرود. براي بار دوم سوالم را رو به بقيه پسرهايي كه در زمين ايستادهاند، ميگويم. بقيه پسرها، نگاهشان را از من ميدزدند و ميگويند: «نه، نشنيديم!»