گنجشكها ميدانند زمستان كارهاي نيست!
اميد مافي
انگار در سر ساكنان كوچه بهار سوزن نخ ميكنند كه ضيافت اسفند كش آمده و ميان اين همه دودِ نهچندان محدود، صداي گنجشكها درآمده است. پرندگاني كه ميدانند زمستان ديگر كارهاي نيست و در نارنجي غروب، پرتره بهار را در بركهها ميبينند، اما صداي پايش را نميشنوند.به سيب، به سماق قسم اسفند شبيه ثروتمند فقيري شده است كه لابهلاي صورتحسابهاي سال يورتمه ميرود تا شايد كمي ديرتر بازنشسته شود. روزگار اما بر يك حال و قال نخواهد ماند و اين تقويم نخنما كه ورق بخورد، آبي آسمان مالامال از هواي تازه خواهد شد و تازه دنيا كمي بهدرد بخور ميشود. فقط كافي است شميم سنبل و سركه در گوشها بپيچد، پردههاي ابري كنار بروند و دختركان از فرط انتظار نقاشي بهار را بكشند. آن وقت تخممرغهاي رنگي، خاضعانه فروردين را صدا ميكنند و در پلك بهم زدني، ساز نوروز ميان تمام خيابانها و كوچههاي شهري كه دوستش داريم كوك خواهد شد. كركره اين چند روز كه پايين بيايد و روسياهي به زمهرير بماند، ناگاه در اين كوچه و همه كوچهها خوشباشي در دهليزهاي قلبها ريشه خواهد دواند و زندگي بيفيس و افاده لاي پونهها و بابونهها تاب خواهد خورد و تيغه ماه آغاز روييدن و شكفتن را در حاشيه شهر جشن ميگيرد.آن وقت همه ما بياعتنا به آوار گراني در اتمسفر مبهم كوچه يار و نگار، ترانههاي خراباتي را بر زبان مينشانيم، از خنده ريسه ميرويم و همگام با شانه كردن گيسوي بهارخاتون، به ياد هفتسين ميآوريم كه در موسم بنفشه و باران، حرمان هرگز به گردپاي ربيع نخواهد رسيد. در چنين هنگامهاي شتابناك كت راهراه و تنگ كودكي را ميپوشيم و كفشهاي واكس خورده نوباوگي را پا ميكنيم و زير درخت گلابي خشك شده ميايستيم تا بوي ياس جانماز مادربزرگي كه نيست(!) در كوچهباغها بپيچد، زمستان با صدايي گرفته و محزون تسليم شود و ما كشته مردههاي بهار و نصفالنهار در ايوان تمنا از پرتآباد فصلي سرد به تبسمآباد فصلي سبز پرتاب شويم. پس تا مصادره جهان به دست بهار، تا سماع ماهيگلي در تُنگ تنگ بلور و تا لحظه تلاقي نگاهها در آينههاي قدي پلك نخواهيم زد و براي ستايش ميهمان بازيگوشِ گيتي به كلمات روزمره اكتفا نميكنيم.براي مدح بهار گِل و سنگي كافي است تا بتي بسازيم، پيشكش به دردانهاي كه تا چهارشنبه را به آتش نكشد، قدم رنجه نخواهد كرد. به باز آمدنت چنان دلخوشم كه طفلي به صبح عيد، پرستويي به ظهر بهار و من به ديدن تو، چنان در آينهات مشغولم كه جهان از كنارم ميگذرد، بيآنكه سر برگردانم، چندان كه بازآيي ستارهها همه عاشق ميشوند... و جواني در باران از راه ميرسد...