ميهماني باران، سبزه و بهار
محمود فاضلي
خورشيد، به سمت جوانهها آغوش گشوده است و نسيم شاد، بر سر ابرها، دست نوازش ميكشد. ما همگام با شكوفه و با بهار، به سمت دلهاي نزديك ميرويم، به كوي دلهاي دوست و دستهاي خويشاوند؛ و آغوش ديد و بازديدها، با نام خدا باز شده است. از لبخند خدا، همه، دور از گناه و بديها، دلشاد شدهايم و به عيد تازه، عيد هر روزه، عيد پاكي از عصياندوست، تبريك گفتهايم. آهنگ بهار، از همان دورها، از همان سرما تا اين گلها و تا اين گرما سفر كرده است. بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك و بوي بهار آمده و همگي ميهمان ماهستند، بهار با سبدهاي شكوفه و كاسههاي لبخند، ميآيد تا روح خمود و خسته را در دشتهاي معرفت و آگاهي جاري كند تا در آيه بلند «أحْسن الْحال» گسترده شويم. خاك ميشكفد و در تار و پودش، صداي رويش و زندگي است؛ صدايي كه شكوه خداوندي را به تكرار مينشيند.
خاك، ميشكفد و اينكه بهار ميآيد، تا تأكيد كند نيكوترين حالها را برايمان رقم بزن و چشم دلمان را با خورشيد شناخت و پويايي، همخانه گردان و قلبمان را روشن كن؛ آن چنان كه پنجره اين روزها را به دشتهاي خورشيدي بهار، گشودهاي. بهار ميآيد؛ با پيالههاي پاكيزه باران و عيدانه رستن. زمين به آغوش خورشيد رفته و زمين يك بار ديگر، دروازههاي زيستن را ميگشايد و ما، آراسته و سبكبال به استقبال آفتاب ميرويم. بهار، همانند نوازشي ملايم از سوي طبيعت است كه با هر برگ سبز و هر شكوفه رنگين، داستاني از زندگي و شادابي را بازگو ميكند. بهار، زماني كه دوباره قدم در اين عرصه ميگذارد، شور و شعف خاصي در دلها زنده ميشود. وقتي بهار ميآيد، گويي هر گوشه دنيا بوي تازگي ميگيرد. درختان و گلها با هر برگ و شكوفهشان، شادي را به نمايش ميگذارند.
در بهار دلهايمان، و گامهايمان، مصمم و اميدوار، ميروند تا پيك مهرباني و صميميت باشند، تا خانههاي دوستي، با نفسهاي تبريك و مهر، پيوند بخورد و دستان عشق، زنگار بشويد. شهر، دوباره لبخند ميزند چهره مهربان بهار را و عابران كه دل تكاندهاند از گرد و غبار ناراستي، دست در دست نسيم، رهسپار جشن طبيعت ميشوند.
چه زيباست اگر لطافت لبخند شكوفه را لطف آن خدايي بدانيم كه هنوز از انسان نوميد نيست و از آن انسان اميدواري كه عقيدهاش را، روي سفره هفتسينش چيده است و آمدن بهار را هم به فال نيك گرفته، تنها براي اينكه او هم از انسان ديگري نااميد نيست و هنوز چشم به راه آمدنش، كنار آينه و قرآن، دعاي تحويل سال را ميخواند. عيد آمده و تازگي و نشاط را با خود آورده است.
در روزهاي پاياني سال يادي ميكنيم از غائبان هميشگي زندگاني. ياد كساني كه هرگز تكرار نميشوند و هيچ حضوري جبران نبودنشان را نميكنند. ياد پدران و مادران و دوستاني كه طي سال گذشته آنها را از دست دادهايم. آناني كه خاطره شدند دركنج قلب و يادمان. ميدانيم عظمت هيچ صبري از وسعت غم نزديكترين عزيزان نميكاهد فقط كنار ميآييم و ياد ميگيريم به تلخيها و سياهيها نينديشيم.
در بهاري ديگر، به ياد همه كساني كه براي وطن جانفشاني كردند آنهايي كه از نفس افتادند تا ما از نفس نيفتيم، قامت راست كردند تا ما قامت خم نكنيم، به خاك افتادند تا ما به خاك نيفتيم. آنها خالقان حماسه عظيمي بودند كه با صلابت اراده، رهنورد راه مقدسي شدند كه پاداش آن، جاودانگي و بقا بود. آنها باران رحمت الهي بودند كه به زمين خشك جانها، حيات دوباره بخشيدند.
در روزهاي پاياني سال يادي ميكنيم از همه پدران و مادراني كه در كنار ما نيستند، بيآنكه بدانيم آن عزيزان سفركرده چه سخت و طاقتفرسا، براي ما، همه جوانيشان را دادند. نوروزها آمدند و رفتند از آن ايام و خاطرات بهيادماندني سالها گذشته است و جاي پدران و مادران هميشه خالي است. آنها سالهاست كه رفتهاند، اما صدها خاطره و افسوسهاي بيشمار باقي مانده است.
بر سر سفره الهي مينشينيم، هفتسين «سلامتي، سعادت، سبزي، سپيدي، سرمستي، سجاده و سحر» را از او طلب ميكنيم. هر روزي كه در آن، هم رنگ خدا باشيم، از سياهيها بگريزيم، شبنم شويم، بوي باران بدهيم، سرزمين دلمان سبز باشد و آسمان وجودمان رنگينكماني باشد، عيد است. هر روزي كه در آن بهار باشد، آن روز عيد است....
اي خداي بهار
اي گرداننده دلها و چشمها
اي ادارهكننده شبها و روزها
اي دگرگونكننده زمانها و گردشها
اكنون كه از احوالم باخبري، حوِّل حالنا اِلي احسنِ الحال.