داستاني است از يك بحران
مهدي خاكي فيروز
آقاي بيژني مردي ميانسال با موهاي جوگندمي و عينكي كه هميشه كمي روي بينياش سر ميخورد، در محلهشان به عنوان فردي فرهنگي و علاقهمند به شعر شناخته ميشد. او هر ماه جلسات شعري در خانهاش برگزار ميكرد؛ جلساتي كه كمكم، به پناهگاهي براي او تبديل شده بودند.
همسرش عطيه خانم، زني خانهدار و مهربان بود كه تمام زندگياش را وقف خانواده كرده بود. اما گذر زمان و روزمرّگي، باعث شده بود كه شعله عشق و توجه در زندگي مشتركشان كمرنگ شود. آقاي بيژني در خلوت خود، احساس ميكرد كه عطيه ديگر او را نميبيند، صدايش را نميشنود. گويي او به بخشي از مبلمان خانه تبديل شده بود؛ آشنا، ضروري، اما ناديده.
آقاي بيژني كمبود محبت و نياز به مورد تاييد و تحسين شدن داشت و از اين طريق درصدد جبرانش بود. عطيه خانم زياد بهش توجه نميكرده و احتمالا باهاش بد اخلاقي ميكرده و هم كم توجهي.
در جلسات شعر اما، آقاي بيژني دوباره ديده ميشد. زناني جوان با چشماني مشتاق به او گوش ميدادند، شعرهايش را تحسين ميكردند و از او نظر ميخواستند. اين توجه مانند آبي گوارا بر كوير وجودش، او را زنده ميكرد. او منتقدانه به اشعارشان گوش ميداد، آنها را راهنمايي ميكرد و در ته دلش، احساس جواني ميكرد.
يكي از اين زنان، دختري به نام سارا بود؛ دانشجوي ادبيات كه شعرهايش سرشار از شور و احساس بود. سارا با نگاهي تحسينآميز به آقاي بيژني مينگريست و او را استادي دانا و شاعري توانا ميدانست. آقاي بيژني ناخودآگاه، مجذوب سارا شده بود. نه به خاطر جواني و زيبايياش، بلكه به خاطر نگاهي كه به او داشت؛ نگاهي كه سالها بود از عطيه دريغ شده بود. اما اين توجه، عواقبي هم داشت. عطيه كمكم متوجه تغيير رفتار شوهرش شد. دير آمدنها، پنهان كردن تلفن همراه و لبخندهاي مرموزي كه گاهي بر لبانش نقش ميبست، همگي نشانههايي بودند كه زنگ خطر را در دل عطيه به صدا در ميآوردند.
يك شب، عطيه با قلبي لرزان، از آقاي بيژني پرسيد: «بيژني، چيزي شده؟ تو ديگه مثل قبل نيستي.»
آقاي بيژني، كه انتظار اين سوال را نداشت، دستپاچه شد. «نه، عطيه جان. چي شده مگه؟»
عطيه، با صدايي بغضآلود گفت: «تو ديگه منو نميبيني، بيژني. انگار منو فراموش كردي.»
آقاي بيژني، با شنيدن اين حرفها، تكاني خورد. او تازه متوجه شده بود كه در پي يافتن محبت در بيرون از خانه، چه گنجي را در درون خانه به خطر انداخته است. او فهميد كه سارا، تنها يك تسكين موقت بوده است، در حالي كه عطيه، ريشه و اصل زندگي اوست.
از آن شب به بعد آقاي بيژني سعي كرد تا دوباره به عطيه نزديك شود. او بيشتر به حرفهايش گوش ميداد، در كارهاي خانه كمك ميكرد و سعي ميكرد تا دوباره آتش عشق را در دلش زنده كند. او فهميده بود كه محبت، گوهري است كه بايد از آن مراقبت كرد وگرنه به آساني از دست ميرود. جلسات شعر را تعطيل نكرد، اما نگاهش به آنها تغيير كرد. ديگر به دنبال جبران كمبودهايش نبود، بلكه به دنبال يافتن دوستاني بود كه با آنها شعر بخواند و از هنر لذت ببرد.
داستان آقاي بيژني و عطيه خانم، داستاني است از يك بحران، يك اشتباه و يك فرصت دوباره. فرصتي براي قدر دانستن آنچه كه داريم و تلاش براي ساختن زندگياي كه در آن، هر دو طرف ديده و شنيده شوند.