• 1404 چهارشنبه 27 فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6020 -
  • 1404 چهارشنبه 27 فروردين

من يك پدرم

محمد خيرآبادي

من يك پدرم. بچه‌هايم (يك پسر لاغر و شيطون 8ساله و يك دختر آرام وچشم و ابرو مشكي 10ساله) احتمالا مثل همه بچه‌هاي ديگر احساس مي‌كنند از درك پدرشان عاجزند يعني نمي‌توانند اصلا حرف و كارهاي من را درك كنند. چون من مدام به آنها يادآوري مي‌كنم چراغ‌هاي اضافي را خاموش كنند، در يخچال را ببندند، غذايي را كه مادرشان پخته بخورند و چيزي ته بشقابشان باقي نماند. هر روز هم يك كت و شلوار توسي مي‌پوشم و مي‌روم اداره و وقتي برمي‌گردم حتما بايد يك ساعت چرت بزنم تا بتوانم چند ساعت باقيمانده از شبانه‌روز را به صورت مفيد در كنار خانواده باشم و به كارهايي برسم كه هر پدري برعهده دارد. مثلا لامپ‌هاي سوخته را عوض كنم، لولاي كابينت‌ها را رگلاژ كنم، كولر را راه بيندازم، براي دفع سوسك‌ها و مورچه‌هاي مزاحم در گوشه و كنار خانه پودر و دارو بريزم و اجسام سنگين را به درخواست همسرم جابه‌جا كنم. هميشه به بچه‌ها مي‌گويم «شير بخوريد، براي استحكام استخوناتون خوبه»، «حواستون باشه توي آسانسور به همسايه‌ها سلام كنيد و اگه كسي حالتونو پرسيد بگيد خوبم ممنون»، «از بيرون كه مي‌آييد دستهاتونو با صابون بشوريد» و يك جمله كه هميشه لابه‌لاي حرف‌هام تكرار مي‌كنم: «هر اتفاقي يه دليلي داره، هر چيزي يه تاريخ و يه سابقه‌اي داره». در جواب اغلب سوال‌هايي كه بچه‌ها مي‌پرسند با اين جمله شروع مي‌كنم: «در قديما (در گذشته‌ها) اينطوري بود كه...». شك ندارم كه بچه‌ها هزار دفعه از مادرشان پرسيده‌اند: «بابا چرا اينجوريه؟» و مادرشان هزار دفعه جواب داده: « بابا سرش شلوغه» يا «باباتون فكرهاي مهمي توي سرش داره». بچه‌ها هم با خودشان مي‌گويند: «يعني چي تو سرشه؟». گمان مي‌كنم جواب‌هاي مادرشان براي شناختن من خيلي كمك‌كننده نيست و آنها معمولا راه حل را در اين مي‌بينند كه زير و بم من را از مادربزرگ بپرسند. مادربزرگ (يعني مادر من) استاد خاطره‌گويي و قصه‌گويي است. هر سوالي از او بپرسيد يك خاطره يا قصه درباره‌اش دارد و معمولا هر خاطره يا قصه به دنبال خودش يك خاطره يا قصه ديگر مي‌آورد. اينطوري مي‌شود كه بچه‌ها تا به مادربزرگشان مي‌رسند با يك سوال كوتاه و ساده او را به حرف مي‌آورند ولي به راحتي نمي‌توانند قطار خاطره‌ها و قصه‌هايش را متوقف كنند. خلاصه مطمئنم به لطف مادرم، چيزي از گذشته و كودكي من باقي نمانده كه بچه‌هايم ندانند. اخيرا بچه‌ها حسابي افتاده‌اند در كار ساختن فيلم‌هاي كوتاه و به نوعي مستند. عكس‌ها و فيلم‌هايي كه با گوشي توي خانه يا در طبيعت مي‌گيرند، كنار هم مي‌چينند و روي آنها نريشن مي‌گويند و موسيقي مي‌گذارند و چيزهاي جالبي درست مي‌كنند. ديشب راس ساعت 9 من و همسرم را نشاندند و گوشي را به تلويزيون متصل كردند. فيلم پلي شد و من با ديدن خودم، در حالي كه دارم به بچه‌ها يادآوري مي‌كنم چراغ‌ها را خاموش كنند، در يخچال را ببندند و دست‌هايشان را بشويند، ميخكوب شدم. فيلم را از ابتدا تا انتها بدون لحظه‌اي چشم برداشتن از صفحه تلويزيون و با لبخندي پهن كه بتواند به بچه‌ها نشان دهد از ديدن فيلمشان خوشحالم، تماشا كردم. انگار داشتم پدر خدا بيامرزم را بعد از سال‌ها مي‌ديدم. به خصوص هنگام راه‌اندازي كولر يا رفتن به اداره با آن كت و شلوار توسي. آخرين تصوير فيلم كه به نمايش در آمد، صفحه سياه شد و نوشته‌اي با فونت درشت سفيد بالا آمد: «هر اتفاقي يه دليلي داره، هر چيزي يه تاريخ و سابقه‌اي داره»! نام فيلم اين بود: «من يك پدرم».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون