از ميان نويسندگان جنوبي، غلامرضا رضايي تبحر دارد در نوشتن «داستان وهمناك». او از شيوه نمايشيكردن داستان كه از ويژگيهاي داستان آبادان است، و از شيوه تخيليكردن داستان كه از ويژگيهاي داستان مسجدسليمان است، و ادغام اين دو، به سياقي از داستاننويسي ميرسد. از ديگر نويسندگاني كه به ايننوع از داستاننويسي گرايش دارند، در ميان نويسندگان مسجدسليمان ميتوان از فرهاد كشوري نام برد، بهويژه در برخي آثار مجموعهداستان «كوپه شماره پنج»؛ و در ميان نويسندگان آبادان ميتوان از كورش اسدي ياد كرد بهويژه در برخي آثار مجموعهداستان «باغ ملي».
غلامرضا رضايي استفاده از ظرفيتهاي داستان وهمناك را به اين دو شيوه توأمان نمايشينوشتن و تخيلينوشتن افزوده است. او به مرور، بنا به سيري كه طي كرد در چهار مجموعهداستان گذشتهاش، با استفاده از ويژگيهاي فضاپردازانه قلمش توانسته وهم را منتقل كند، تا رسيده است به داستاني چون «پشت برج» و آثاري مانند «پلسياه»، «چمداني كوچك» و... كه در آنها به بهترين شكل اين سهگانه را با يكديگر ممزوج كرده است؛ نمايشيكردن روايت، تخيليكردن سوژه، وهمناككردن داستان.
مراد منظور از «داستان وهمناك» همان است كه تزوتان تودورف در فصلي از كتاب «وهمناك» با عنوان «شگرف و شگفت» گفت و زندهنام مريم خوزان در مقاله «داستان وهمناك» به تشريحش پرداخت. داستانهايي كه نوع ادبي واقعي شگرف با نوع ادبي غيرواقعي شگفت ممزوج شدهاند. داستان معلق است ميان اين دو، ميان واقعيت و غيرواقعيت، ميان واقع و فراواقع، ميان شگرف و شگفت. چنين داستانهايي تا پيش از پايان، يعني در لحظهاي كه خواننده يا شخصيت اصلي با خود تصميم بگيرد كه اين وقايع شگرف است يا شگفت، داستان وهمناك هستند؛ اما همينكه تصميم گرفتند كه اين داستان كداميك از اين دو نوع ادبي است، وهمناكبودن آن داستان محو ميشود.
«پشت برج» از قرار معلوم نام مكاني است در مسجدسليمان. مسجدسليمان از شهرهايي بود كه در جنگ آسيب ديد. نويسنده اشاره مستقيمي نياورده دال بر اينكه دليل ويراني پشت برج چيست؛ شايد تأويلپذير باشد و خوانندگان خود دليل يا دلايلي بيابند. البته كاش جنگ نمود بيشتري مييافت در اين داستان، چون دلايلي ديگر ازجمله زلزله و... ناتوراليستياند و كمكي به عمق معناي اثر نميكنند.
اين داستان ميتوانست در دو فصل نوشته شود، يكي فصل نوع ادبي شگرف و واقعي كه توجيه عقلاني دارد و يكي فصل نوع ادبي شگفت و غيرواقعي كه توجيه عقلاني ندارد. اما نويسنده اين دو فصل را در يكديگر آميخته است. گاه يكجمله درميان، گاه يكپاراگراف درميان، داستان شگرف ميشود، شگفت ميشود؛ واقع ميشود، غيرواقع ميشود. ما با دو داستان مواجهيم كه در هم آميختهاند. از همين روست كه خواننده بين اين دو ميماند و داستان به نوع ادبي وهمناك ميپيوندد.
در داستان نخست، با مردي كه راننده آژانس است مواجهيم. او هر روز با ماشينش در انتظار دختري است كه تركهاي بود، روپوش روشن ميپوشيد، و تنداتند از پشت برج ميآمد به سمت ماشين. خانهشان درِ سبز داشت و مادر از پشت پنجره نگاه ميكرد و همسايهها سرك ميكشيدند. دختر به بهانه اينكه آژانس گرفته است توي ماشين مينشست و ميرفتند. البته دختر و راننده آژانس عاشق و معشوق بودند. هميشه تا پيش از آمدن دختر، راننده آژانس ماشينش را گويي ماشين عروس باشد با لنگ خاكگيري ميكرد. حتي در آينه، دستي بر موها و ريشش ميكشيد.
در داستان دوم جنگ شده و پشت برج ويران شده است. گويي هنوز بوي گاز شيميايي تُرش ته حلق مينشيند، گربهها در كاناپههاي جر خورده لانه دارند، همسايهاي مجنون شده، شغل جمعكردن آشغال بازيافت ايجاد شده و بچهها پنجرهها را جدا ميكنند تا به فروش برسانند، مرد و زن توي قاب پنجره سياهپوشاند، فقط دختركي كه گويي عكسبرگردان آن دختر است با بلوزي قرمز به رنگ عشق آنجاست. راننده آژانس در اين بيغوله ويرانه جنگزده بهدنبال چه آمده وقتي مشخص است كه آنها سياهپوشِ آن دختر جواناند كه معشوق او بود؟!
راننده آژانس دچار ناهمزماني شده است. هنوز تجربه زمان گذشته را مرور ميكند. براي او مكان عوض شده اما زمان عوض نشده است. ناهمزماني سبب ميشود راننده آژانس در زمان پيشين باشد اما مكاني كه به آنجا ميآيد مكان پسين است. او به سبب ناهمزماني، تغيير مكان را درك نميكند و هر روز به اينجا ميآيد. حتي از آژانس زنگ ميزنند به او:
«كجايي تو؟
«همينجا، اومدم پاي برج.
«اونجا چرا؟
«سرويسم رو برم بعد ميآم.
«ما رو گرفتي هر روز هر روز.
«چيه؟
«وردار بيا، بيا، ماشين نيست مسافر داريم.»
راننده چون دچار ناهمزماني شده است، ويرانه را نميبيند. ميپرسد چطور ميشود از ميان اين خرابهها به آن درِ سبز رسيد. هنوز اميد دارد. همانگونه كه آن گل ترد بنفش كه رنگش نماد شاعرانگي و زنانگي بوده، از ميان شكاف سمنت قد زده است. هنوز زندگي جاري است. هنوز دخترك قرمز به تن دارد. هنوز آن مرد ميخواهد خانهاش را بسازد. هنوز راننده به آنجا ميآيد. در صورتيكه جايي نمانده و بر ديوار نوشته شده است بيستوسه سال اينجا بوديم، دوشنبه رفتيم.
پسرك با ديدن راننده دهانش باز ميماند، چكش از دستش ميافتد، انگار ترسيده. چرا؟ به اين دليل كه چطور راننده نميفهمد خانهاي نيست؟ يا شايد در آنروز بمباران راننده آنجا بود و مرده بود. آيا رانندهاي كه نبايد باشد، حالا هست؟ آيا جاي اينكه زندهاي سراغ زندگان رفته باشد، يا زندهاي سراغ مردگان رفته باشد، يا مردهاي سراغ مردگان رفته باشد، مردهاي سراغ زندگان رفته است؟ يعني به غير از خوانش واقع و فراواقع، شگرف و شگفت، گويي ميتوانيم خوانش ديگري از جنس جهان مردگان داشته باشيم. اما عجالتا به همان خوانش دوگانه بسنده ميكنيم.
راننده ميخواهد راهي پيدا كند به آن خانه با درِ سبز برسد. پسرك ميگويد: «خونه سوخته؟» راننده جواب ميدهد: «بچه مگه هوش به كلهت نيست.» راننده اينگونه ميبيند اما اينگونه نيست. ناهمزماني سبب شده است هرآنچيزي را هر آنگونه كه دوست دارد، همچون قديم و دوران عاشقياش با آن دختر ببيند كه مانتوي روشن ميپوشيد. اما حالا همه سياه پوشيدهاند. در اين خوانش فراواقع يا شگفت با داستاني ديگر روبروييم. نويسنده آن داستانِ همزمان را با اين داستان ناهمزمان درهم بُر زده است. خواننده مدام به سمت شگرفِ همزمان و شگفتِ ناهمزمان، درميغلتد تا در پايان تصميم خود را بگيرد كه اين داستان واقع است يا فراواقع. دقيقا در آنجاست كه داستان وهمناك محو ميشود و داستاني ميماند كه يا واقعيت است يا غيرواقعيت.
داستان «پشت برج» داستانِ مردي است كه دچار ناهمزماني شده و واقعيات پساجنگ را نميبيند، واقعيات پيشاجنگ را ميبيند. اين ناهمزماني او را به دنياي دوگانهاي سوق ميدهد كه وهمناك است. زندگي با مردگان بهتر از آن است كه بگوييم زندگياي نمانده است و هر آنچه بود در گذشته بود. به همين سبب راننده پايانبندي را همانگونه كه ميخواهد رقم ميزند. «مينشيند پشت فرمان، به آينه جلو دست ميكشد، و به موي سر و سبيلش. دختر از خانه آجري پاي برج ميزند بيرون. پشتسرش زن سياهپوشي ميآيد دنبالش. دختر دم در برميگردد و دست ميبرد به گونه زن. زن ميكشد پس. دختر رو برميگرداند و از سه پله جلوي در ميآيد پايين. زن هنوز لاي در ايستاده. راننده دكمه پخش را ميزند و ماشين را ميبرد لب خيابانِ لب كوچه. نرمباد گرد و خاك روي آوارها را بلند ميكند. دختر دست به شال روي سر از ته كوچه تند ميكند طرف ماشين.»
داستان «پشت برج» گويي داستان ويراني برج بابل است، داستان مردماني كه در كنار هم زبان هم را نميفهمند؛ مسوول آژانس حرفهاي راننده را نميفهمد و بالعكس؛ پسربچه حرفهاي مرد را نميفهمد و بالعكس. عدم مفاهمه زباني اينان همچون ساكنان برج بابل براي چيست؟ گويا اين زبانپريشي ريشه در زمانپريشي دارد. مردماني در جوار هم اما از دو زمان، و بالاجبار از دو زبان.