بگو... شاعر
عبدالجبار كاكايي
سه عدد دانشآموز سرخود بوديم: اميرخاني، كمالوند، كاكايي...يكي رفت زير جلدمان كه عكس آقاي خميني رو تكثير كنيم، حالا كي؟ هزار و سيصد و شهرباني... هنوز انقلاب دم نكشيده بود و ما خام وخُل. عكاسي هم جنب شهرباني بود، دور ميدان اصلي شهر. عكاس گفت: «كيفيتش خوب نيست»، گفتيم: «بي خيال». نگاهي به ساعتش كرد و گفت: « فردا همين وقت ساعت بياين». بيرون زديم و گرگم به هوا كنان تا خونه دويديم...
روز بعد، سه نفري دم در عكاسي ظاهر شديم كه يهو، يك پاسبان از تاريكخونه بيرون آمد و مچ اميرخاني رو گرفت، ماهم فلنگ بستيم و در رفتيم. انگار از لانه اژدها بيرون زده بوديم. پاسبان، مچ اميرخاني به دست، دنبال ما دويد، بعد هم بيخيال شد. دو كشيده و يه تيپا وچارتا فحش، همه سوابق مبارزاتي ما بود كه نيابتا، اميرخاني تحمل كرد و آزاد شد.
جنگ، اميرخاني و كمالوند را بلعيد، يكي سربازشد يكي بسيجي، آن يكي كه زير جلدمان رفت مدير شد و پاسبان مُرد و شهرباني كميته شد و عكاس، فيلمبردار مجالس و من. من اما جلدم درآمد تا اين شدم، بگو... شاعر.