• ۱۴۰۳ شنبه ۲۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3127 -
  • ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۷ آذر

شانزدهم آذر و يادي از دكتر صديقي

بهروز بهزادي

در حال و هواي خاطرات روز شانزدهم آذر و راهپيمايي‌هاي پيش از انقلاب در محوطه دانشگاه تهران بودم كه زنگ تلفن مرا به خود آورد.عجيب بود، يكي از همان همكلاسي‌هاي دانشگاه. گلايه مي‌كرد كه دوازدهم آذر – روز تولد دكتر صديقي- روز علوم اجتماعي اعلام شده است و ما در روزنامه به آن نپرداخته‌ايم. مي‌گفت: با تمام ارادتي كه به دكتر صديقي داشتي و مي‌دانم داري از تو بعيد بود كه اين مرد بزرگ را فراموش كرده باشي. پوزش خواستم - البته بيشتر از روح آن بزرگمرد- و گفتم جبران مي‌كنم.آنچه مي‌خوانيد نقل دو خاطره از دكتر صديقي است؛ كسي كه اگر قرار باشد من در زندگي افتخارات كم‌شمارم را بنويسم، شاگردي او از بزرگ‌ترين اين افتخارات است.خاطره نخست: روز شانزدهم آذرماه – درست به خاطر ندارم- يكي ازسال‌هاي 1346، 47 يا 48. دانشجويان از صبح در گروه‌هاي چند نفره جمع شده‌اند، ولي به خاطر جو سنگين امنيتي تظاهراتي شكل نمي‌گيرد. بعضي از كلاس‌ها تعطيل و برخي دايرند. جرقه‌يي بايد زده شود. من و چند نفر از همكلاسان در محوطه جلوي دانشكده ادبيات و علوم انساني قدم مي‌زنيم. تلاش مي‌كنيم همه را جمع كنيم و با يك جمع كوچك و سر دادن شعار راهپيمايي كنيم. اطمينان داريم اگر اين جمع گرد هم آيد بقيه به آن مي‌پيوندند. يكي از همكلاسان مي‌گويد ساعت دو و نيم با دكتر صديقي درس علوم اجتماعي داريم، او بسيار با نظم و انضباط است. بگذاريم بعد از كلاس او راهپيمايي كنيم. شايد آن زمان جو امنيتي قدري فروكش كند. در ترديد به سر مي‌بريم كه ناگهان يكي فرياد مي‌زند: دكتر صديقي. او دارد مي‌رود. سر بر مي‌گردانم. او را مي‌بينم كه با آن كلاه شاپوي معروف، قدي كه مثل هميشه به افراشتگي سرو مي‌ماند، از پله‌هاي دانشكده، پايين مي‌آيد و چند دقيقه بعد دور مي‌شود. يعني از دانشگاه خارج مي‌شود.دوستم مي‌گويد: جرقه‌يي را كه منتظرش بوديم دكتر صديقي زد و با صداي بلند فرياد مي‌زند: «سه آذر اهورايي راه‌تان ادامه دارد.» ديگري شعار مي‌دهد «تا ما زنده‌ييم نمي‌گذاريم آتش شانزدهم آذر خاموش شود»... و در كمتر از چند دقيقه راهپيمايي شكل مي‌گيرد. من در ميان جمعيت كه دور دانشگاه مي‌چرخد سر برمي‌گردانم و مي‌بينم تبديل به يك گروه چند صد نفره شده‌ييم كه همچنان دانشجويان ساير دانشكده‌ها به آن مي‌پيوندند؛ تظاهراتي كه بعد به خشونت كشيده شد و چند تن از همكلاسان ما دستگير شدند و...
خاطره دوم: در يكي از همان سال‌ها روز پانزدهم بهمن است، در مسجد دانشگاه مراسم نيايش برگزار مي‌شود. تلاش مذبوحانه رژيم شاه- ساعت چهار بعدازظهر كلاس‌ها را تعطيل مي‌كنند تا دانشجويان را به زور به مراسم ببرند- گرچه شماري از دانشجويان ساواكي در آنجا حضور دارند- ولي دانشجويان بيشتري مي‌خواهند. ما در كلاس دكتر صديقي هستيم. از ساعت 2 تا 30/4 درس داريم. چند دقيقه‌ به ساعت چهار بعدازظهر مانده است. به در كلاس مي‌كوبند. دكتر پشت در مي‌رود. در را باز مي‌كند. مي‌پرسد چه خبر است؟ يكي از ماموران انتظامات است كه مي‌گويد ساعت چهار مراسم نيايش است. دكتر  سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد بله مي‌دانم. در را مي‌بندد. درس را ادامه مي‌دهد. ساعت چهار و نيم مي‌شود باز دكتر ادامه مي‌دهد. ساعت پنج است. باز دكتر با كلام شيرينش ادامه مي‌دهد تا اينكه حدود ساعت 15/5 درس را تمام مي‌كند و با لبخند مي‌گويد حالا هر كس خواست برود نيايش.نيايشي كه تمام شده بود. او از كلاس بيرون مي‌رود و ما هم پشت سر او. فراموش كردم بنويسم در هر كلاس دكتر صديقي هميشه حدود 300 نفر شركت مي‌كردند و كلاس او در بزرگ‌ترين كلاس دانشكده تشكيل مي‌شد. امروز در شانزدهم آذرماه ياد و راه دكتر غلامحسين صديقي گرامي باد؛ مردي كه هميشه يار و ياور دكتر مصدق بود و تا آخرين لحظات حيات نيز از او ياد مي‌كرد؛ مردي كه روز دوشنبه 29 ارديبهشت 1371 در آخرين لحظات زندگي زير چادر اكسيژن فرياد زد: پاينده باد ايران... و سپس جان به جان آفرين تسليم كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون