دنياي اين روزهاي محمدعلي بهمني
دغدغهاي هميشگي به نام شعر
نازنين متيننيا / فنجان چايش نيمخورده است كه از دغدغههايش ميپرسم. دغدغههاي مرد شاعري كه اين روزها در شوراي شعر و ترانه است و كمي قبل از اينكه به اين فنجان چاي برسد، مهلت ميخواهد كه جلسهاش در شورا را تمام كند و به سوال برسد و از دغدغه هميشگياش بگويد. دغدغه هميشگي محمدعلي بهمني كه هيچوقت تمام نميشود: «دغدغهاي به جز شعر ندارم». اين را ميگويد و نقطه محكمي ميگذارد در انتهاي جمله كه مطمئن شوم، اين «شعر» تنها دغدغه جهانش است. دغدغهاي كه البته تمام جهان را دربرميگيرد، چون توضيح ميدهد: «شعر مادر تمام دغدغههاي جهان است. خداوند موهبتي به انسان شاعر هديه كرده است كه تمام استنتاج خود از دنياي پيرامون را در شعر بريزد و آن را با شعر فرياد بزند. شاعر در هر مكان و زماني حاضر است، خبرها و اتفاقهاي جهان پيرامونش را ميبيند، اما شبيه مردم ديگر درباره آنها هيچ نميگويد و كمي بعد حاصل همه اين حضور، ميشود شعر. شعر واقعي حاصل انديشيدن شاعر به جهان اطراف است و گاهي حتي خود شاعر هم اين آگاهي را ندارد كه اين استنتاج از كدام حرف و اتفاق در جهان واقعي بيرون آمده است». بهمني معتقد است كه اگر شاعري، شاعر واقعي باشد و براي مناسبتهاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي شعر نگويد، همين ردپاي انديشه و استنتاج در شعرهايش مشخص ميشود و مخاطب هم با «گوش هوش» شعرهايش را ميشنود و با همان «هوش» درك ميكند: «انسان هنرمند، در هر شرايطي به فكر خلق اثري است كه رساتر باشد و ميخواهد جهان پيرامونش از حنجره هنرش شنيده شود. وقتي اين اتفاق ميافتد، تمام حرفهاي او رساتر و شنيدنيتر ميشود و به جان مردمي كه با هنرش برخورد ميكنند، مينشيند». بهمني معتقد است كه اگر از شاعري درباره حال و روزش بپرسيم، اين حال و روز را با بيت شعري از خود تعريف خواهد كرد. چون اين شعرها هستند كه در جان شاعر نشستهاند و نزديكترينها، همانهايي هستند كه روزگار شاعر را تعريف ميكنند، براي همين است كه ميخواند: «من پنجرهاي باز شده رو به شمايم/ ديوار نميخواست خودم را بسرايم/ ماندم كه در آن پنجره و شيشه چه فرق است وقتي كه كسي هوش ندارد به صدايم». شاعر ترانهسراي قديمي ما، وقتي به اين روزهايش ميرسد، همين شعر را روايت ميكند. همين شعري كه او را شبيه همه مردمان ميكند و البته از همه مردمان جدا: « من هم شبيه به همه گاهي دچار گرسنگي و تشنگي ميشوم، گاهي روزگارم سخت ميگيرد و گاهي جهان اطراف را سخت ميبينيم. اما تفاوت در اين است كه همه اينها را در شعرهايم فرياد ميزنم. اين شعرها هستند كه مرا تسكين ميدهند و خواستهها، اعتراضها و هرآنچه را هستم روايت ميكنند». فارغ از تمام اين روايتها و حرفهايي از جنس شعر و شاعري، محمدعلي بهمني و اين روزهايش در خانه كوچكي ميگذرد كه اين روزها وارد آن شده. خانهاي كه تا پيش از اين بزرگ بوده و به خاطر اجاره سنگين، تبديل به اين خانه كوچك شده. خانهاي كه بهمني با شوخي و خنده قصه آن را روايت ميكند تا شبيه به زبان هميشه پرايهام شاعران، با ايهام و زبان خودش از دغدغه اجتماعي مهمي حرف بزند كه اينروزها خيليها درگير آن هستند؛ دغدغههاي اقتصادياي كه همه را درگير كرده و جمله آخر بهمني، قبل از اينكه حرفهايش را تمام كند و سراغ فنجان نيمهخورده چاي برود، اين است: « فكر ميكردم، خانه كوچك تنگ است، اما حالا خدا را شكر ميكنم كه به فكر اجاره سر ماه و نرسيدن قسطها نيستم».