زينب كاظمخواه/ حسين سناپور از جمله نويسندگاني است كه در طول سالهاي نوشتنش اتفاقات دور و برش برايش اهميت داشتهاند. وقايع و حوادث بيروني هميشه به گونهاي در رمانهاي او جا باز ميكنند. آخرين كتاب او رمان«دود» است كه درباره داستان جامعه امروزي است؛ روايت آدمي مردد كه هيچكاري نميكند. ماجراي داستان 10 يا 12 سال پيش اتفاق ميافتد. اين رمان، داستاني اجتماعي است كه ماجراي مردي سرد و يخزده و بهشدت رئاليست را روايت ميكند كه در انزواي خود به سر ميبرد. داستان دود، قصه سرگردانيهاي حسام است، انگار زندگياش «دود» شده است و سه زني كه در زندگياش نقش داشتهاند نيز انگار به همين موضوع مبتلا هستند. اين رمان چند سالي منتظر انتشار بود كه در نهايت در سال 93 از سوي نشر چشمه منتشر شد. اين اثر به تازگي به چاپ سوم رسيده است و از سوي ديگر اين رمان جزو 10 رمان راهيافته به مرحله بعدي اولين جايزه ادبي اكنون است. اينها بهانههاي تازهاي بودند تا درباره اين رمان با حسين سناپور گفتوگو كنيم.
داستان دود 10 سال پيش نوشته شده اما واقعيت موجود جامعه است و بهشدت به فضاي امروزي نزديك است انگار با عوض شدن سالها تضادها بيشتر شده است. آيا اين اثر به گونهاي ميتواند نقد جامعه امروز باشد؟
ما نه كاملا و نه هميشه، اما بيشتر غريزي مينويسيم. يعني نه با فكر و قصد اينكه جامعه را نقد كنيم و فلان ضعف و فلان قوتش را نشان بدهيم. دستكم اين هدف اصليمان نيست. براي من كه لااقل اين طور است. موضوع را تا حد زيادي آگاهانه انتخاب ميكنيم و به مقدار كمتري شخصيتها و كمترتري بقيه عناصر را. پس اينكه بگويم من قصد نقد جامعه را داشتهام شايد حرف بيراهي باشد. از طرفي هم نميشود داستان جدي نوشت و اما نقدي نسبت به شرايط اجتماعي و وجودي خود و جامعه نداشت. يعني اين نقدي كه شما ميگوييد بيشتر ناخودآگاه جزيي از كارمان است، چه بخواهيم و چه نخواهيم، به شرط اينكه نسبت به كارمان و شرايط وجودي و اجتماعيمان حساسيت كافي داشته باشيم. اما اينكه ميگوييد با عوضشدن سالها در اين 10 سال تضادها بيشتر شده، راستش حق با شماست. گرچه من دلم ميخواست شما حرفتان را بيشتر روشن ميكرديد تا من هم بر اساس حرفهاي شما حرف ميزدم. اما گمان ميكنم قدرت سرمايه و پول در اين سالها بيشتر شده و همهچيز و همه كس را دارد تحقير ميكند. منظورم سرمايههاي بادآورده و خرجهاي بيحساب است كه نشانههايشان را در خانهها و ماشينها و بقيه وسايل آنچناني داريم ميبينيم، در حالي كه در 10 سال گذشته كشور، مردم ثروتمندتر كه نشدهاند، فقيرتر هم شدهاند. البته نه آن كمتر از يك دهك بالاي جامعه كه به رانتها دسترسي داشتند، كه آن شش هفت دهك پايين.
دقيقا ميخواستم از شما بپرسم در اين رمان به نوعي نقدي بر سرمايهداري داشتهايد بدون اينكه كدگذاري مشخصي كرده باشيد. راوي به نوعي آدم يخزدهاي است كه با وجود نداشتن شغل و رفتن به شركتي بزرگ پيشنهاد كار را نميپذيرد. اين موضوع شايد ستيز او با نظام سرمايهداري باشد كه ميخواهد خودش بدون رابطههاي مرسوم كاري دست و پا كند.
خب، آن زمان كه از طرف آن شركت پيشنهاد كاري موقت بهش ميشود، مسائل مهمتري مربوط به عشق سابقش دارد كه نميگذارد فقط به كار فكر كند. اما شايد شما درست بگوييد. ميشود يك جور عناد با آن سيستمها و آن طور آدمها و كلا تضاد با روابط مبتني بر سرمايه را در او پيدا كرد. اينجا البته قصد همان نشاندادن وضعيت روحي و رواني اين آدم است و تقابلش با اين شركتها و آدمها و نقدي اگر باشد، لابد دوطرفه است. جداي از رمان، من فكر ميكنم وقتي روابط ناسالم باشد، اصولا همه اجزا ناسالم ميشوند و ممكن است چنين آدمي هم اصلا تن به كار ندهد و
يك جور رفتار آنارشيستي داشته باشد كه البته اين هم به نظرِ من تا حدودي تاثيرپذيرفته، يا توجيهشده به خاطر همان روابط سرمايهسالارانه است.
حسام در اين رمان به نوعي بيعملي رسيده است، نمونه بسياري از اين آدمها را در جامعه ميبينيم كه هيچ كاري نميكنند. اما راوي آنقدر دچار بي عملي شده كه خواننده را در جاهايي كلافه ميكند. يك جاي رمان
بي عملي او به اوج خود ميرسد، او وقتي ميبيند لادن خودكشي كرده هيچ كاري انجام نميدهد، در را ميبندد و او را به حال خودش ميگذارد، انگار او به انتهاي «كاري نكردن» رسيده است. حتي خونسردياش در مقابل مرگ، آدم را ياد «بيگانه» كامو مياندازد و آن جمله معروف اول كتاب «امروز مادرم مرد شايد هم ديروز نميدانم» اين همه خونسردي راوي در برابر مرگ به نظرتان غيرطبيعي نيست؟
خب، با همين مثال خودتان بهتر است اول اين سوال را از كامو پرسيد. آيا خونسردي راوي «بيگانه» در مقابل مرگ مادرش غيرطبيعي نيست؟ نه، نيست. اگر باشد كه ديگر بيگانه را تا آخر نميخوانيم و باور نميكنيم و تبديل نميشود به يكي از آثار خيلي مهم و هميشه بحثبرانگيز ادبيات جهان و بهخصوص فرانسه. در همين ايران هم نميدانم تا به حال چند مترجم ترجمهاش كردهاند و چندين بار چاپ شده. اما من نميخواهم فقط به رمان كامو متوسل شوم و بايد طبعا جواب خودم را هم بدهم. آنچه من ميفهمم از آدميزاد، اين است كه وقتي مدام زير فشار روحي و رواني باشد و وقتي با همهچيز اطرافش مشكل و مساله داشته باشد، كمكم يا به خشم و عصيان ميرسد يا به بيعملي. بيعملي هم يك جور گريز و موضعگرفتن است در مقابل روابطي كه نميشود باهاشان كنار آمد. همهمان هم اين كار را ميكنيم، اما اغلب نه به اندازه حسام. معمولا در موارد خاصي دچار بيعملي ميشويم، مثلا فقط در محيط خانواده يا محيط كار، يا محيطهاي اجتماعي. اين است كه چندان به چشم نميآيد اين بيعمليمان. درباره حسام چون اين بيعملي همهجانبه است، طبعا به چشم ميآيد. اينكه خواننده را كلافه ميكند به خاطر اين است كه ما معمولا از داستانها انتظار داريم آن وجه خوبمان را به ما نشان بدهند، نه وجه بدمان را. از ديدن وجوه بدمان فرار ميكنيم و روميگردانيم ازشان. مثل اينكه عكاس يك عكس زشت از زاويه خاصي از ما بيندازد. حتما مياندازيمش دور. دلمان نميخواهد خودمان را آن شكلي ببينيم. دليل وجود اين همه قهرماني در داستانها و فيلمها همين است. ما اين طور داستانها را ميخوانيم كه خودِ بهترمان را ببينيم، گرچه نسبت چنداني با واقعيتمان نداشته باشد. به نظرم خواننده جدي بايد عادت كند كه وجوه زشت خودش را هم ببيند. وگرنه رمان من به كنار، اصلا نميتواند بيگانه يا رمانهاي مشابه را هم بخواند.
ميتوان گفت كه شايد راوي، شكستهاي عاطفي مختلفش به خاطر همين بي عملي بوده است. به نظر خودتان اين شخصيت آيا دچار نوعي اختلال شخصيتي نيست. به نظر ميرسد كه در ارتباط با ديگران دچار مشكل است. خلق اين شخصيت از كجا به ذهنتان رسيد آيا آنچه كه در جامعه ميديديد منشأ خلق اين شخصيت بوده است؟
اگر از من بپرسيد ميگويم همهمان دچار اختلال شخصيتي هستيم، كم يا زياد، و در ارتباط با ديگران دچار مشكل، وگرنه اين همه مشكل از كجا درست شده؟ فقط از ديگرانِ نامعلوم؟ اما اينكه چنين شخصيتي از كجا به ذهنم رسيد، راستش نميدانم. يادم نيست. اگر همان وقتها هم كه رمان نوشته شد، چاپ ميشد و من بيشتر ذهنم درگير اين رمان بود، ميپرسيديد، احتمالا باز هم نميتوانستم جواب بدهم كه اين شخصيت از كجا به ذهنم رسيده است. جز همين كه الان ميتوانم بگويم: از روابطي كه بيشتر از هر چيز ديگري تابع پولند و قدرت. متاسفانه. شرايط اجتماعي و اقتصادي ناسالم مدام آدمهايي مثل حسام را دچار اختلال و بيگانگي و بيعملي ميكند. اعتياد، كه اين همه در كشور ما قرباني گرفته، چيست؟ به نظر من در درجه اول فرار از واقعيت و تا حد ممكن پناهبردن به يك جهان خيالي كه شايد بشود در آن حباب خيالي با جهان اطراف ارتباط گرفت و زودتر از موقع ديوانه نشد.
در اين رمان با سه زن مواجه هستيم كه حسام با آنها در ارتباط است. اما شما در اين رمان به اندازه كافي در مورد آنها شخصيت پردازي نكردهايد اما با اين حال گسست شخصيت اصلا ديده نميشود. از سوي ديگر اين سه زن زنهايي با سه شخصيت متفاوت هستند چرا حسام سراغ زناني با شخصيتهاي متفاوت ميرود؟
در اين رمان جز حسام، بقيه آدمها آنقدر حضور ندارند كه احتياجي به شخصيتپردازي بيشتر داشته باشند، چه سه زني كه گفتيد و چه مردهاي ديگر داستان. اگر رمان به شكل ديگري يا نگاه ديگري نوشته ميشد، حتما بعضي شخصيتهاي ديگر بيشتر ديده و شخصيتپردازي ميشدند. درواقع در هر رمان كوتاهي فقط يكي دو نفر هستند كه زندگيشان نشان داده ميشود، آن هم اغلب در يك مقطع خاص از زندگيشان. پس بقيه كموبيش در سايه قرار ميگيرند. دارم توضيح واضحات ميدهم. شايد بهتر است بگويم كه همه آدمهاي ديگر اين داستان براي اين حضور دارند تا فقط قصه حسام گفته شود. قصه ديگران اهميت ثانوي دارد. اگر من توانسته باشم در اين رمان كوتاه همان يك نفر را خوب بسازم و از زواياي مختلف زندگياش را نشان بدهم، بايد كلاهم را بيندازم هوا. اين رمان در اين ابعاد، ظرفيت آدمهاي ديگر را ندارد. مگر اينكه با نگاهي ديگر نوشته ميشد. البته ميشود اين طور هم گفت كه مهمتر از حتي حسام، ساختهشدن آن مجموعه روابطي است كه حسام را تبديل به چنان شخصيتي ميكند؛ روابطي كه از كودكي و با خانواده شروع ميشود تا ميرسد به تحصيلات و بعد هم عشق و كار و غيره. اگر آن مجموعه روابط درآمده باشد، من كاري را كه ميخواستهام كردهام. چون برخلاف رمانهاي كلاسيك، اغلب رمانهاي امروزي (كه كوتاه هم هستند)، تكيهشان را نه بر ساختن يك جامعه، كه گوشهاي از آن جامعه ميگذارند و مساله خاصي كه فكر ميكنند آن جامعه درگيرش است. اين طوري برشي از آن جامعه ميزنند؛ بدون قصد نشان دادن سير تحولي آن جامعه (كه در آن صورت بايد تاريخ يك دوره از آن جامعه را هم نشان بدهند). براي من حسام شخصيت مناسبي بود كه از طريقش ميشد برشي زد به جنبههايي از جامعه، كه به گمان من، يا با احساس من، مهم بودند و هنوز هم هستند.
شخصيت اصلي داستانِ دود از ترديدي هميشگي رنج ميبرد و اين ترديد تناسب خوبي با نثر شما برقرار ميكند آيا شما به اين خاطر از اين نثر استفاده كرديد كه بتوانيد ترديدهاي راوي و تصميمهاي آني او را نشان دهيد. البته اين را ميدانيم كه شما اصولا نثري مختص به خود را داريد. نثري مقطع و تكه تكه. اما در اين داستان نثرتان با شخصيت خوب كنار هم نشستهاند.
راستش خودم نميدانم چه نثري دارم. اميدوارم كه نثر خاصي نداشته باشم. يعني سعيام همين است. نثري كه از دل داستان درنيامده، يعني حتما دارد خودش را به آن تحميل ميكند. اما اگر از جنس و نوع داستان و شخصيت اصلي درآمده باشد، ديگر نبايد چندان ربطي به نويسندهاش داشته باشد. نثر بايد كمك كند كه فضا ساخته شود و حال و هوا و ذهن شخصيت خوب ساخته و القا شود. در اين صورت ديگر نثر به خودي خود مسالهاي نيست؛ يكي از عناصر است در خدمت داستان. نثر خاص داشتن، مال مقالهنويس است و نه داستاننويس. اگر حرف شما درست باشد و نثر تناسب خوبي با شخصيت پيدا كرده باشد (و نه برعكس)، معنايش شايد اين باشد كه من چرخشهاي ذهني و حركتهاي مدام تغييريابنده در ذهن حسام را درآوردهام. يعني ذهن حسام همان طور كار ميكند كه نثر. اميدوارم اينطور باشد.
چيدمان صحنهها و حركت صحنهها در اين رمان به گونهاي است كه سرعت رمان در جاهايي تند و جاهايي كند ميشود. به نظرم صحنه پاياني بسيار طولاني شده است. در صفحات پاياني قدري داستان كند شده است اما دوباره دو صفحه پاياني داستان ريتم تندي پيدا ميكند و حسام راوي مردد به ناگاه طي تصميم آني به يك قاتل تبديل ميشود. كند و تند شدن داستان آيا از روي عمد بوده است؟
طبعا كند و تند شدن رمان به تناسب صحنههاست و ماجرايي كه دارد اتفاق ميافتد و نسبت ذهن حسام با آن ماجراها. اين سعي من بوده است و سعي هر رماني بايد همين باشد. اما اگر اين كار درست اتفاق بيفتد ديگر شماي خواننده نبايد موقع خواندن احساس كندي يا تندي بكنيد و بايد سرعت وقايع به نظرتان طبيعي برسد. اگر نرسيده، حتما رمان ارتباط درستي با ذهن شماي خواننده برقرار نكرده است. حتما خب ميدانيد كه بسياري از رمانهاي حتي خوب قديمي الان براي ذهن ما كند هستند و خواندنشان به همين دليل سخت. نميدانم چه شده است. آيا ما باهوشتر شدهايم؟ آيا خوانندههاي آن زمان رمانهاي كلاسيك وقت بيشتري براي گذراندن داشتند يا مجال بيشتري ميخواستند تا هر نكته را هضم و جذب كنند؟ نميدانم. بههرحال بخشي از احساس كندي و تندي يك رمان به خودش برميگردد و بخشياش به ذهن ماي خواننده. باز هم دارم توضيح واضحات ميدهم، شايد تا فقط بگويم كه هر نويسندهاي سعياش را ميكند تا ضرباهنگ رمانش طوري باشد كه خواننده مورد نظر او در هر صحنه و لحظه احساس طبيعيبودن بكند، گرچه بعضي صحنهها ذاتا تندتر ميگذرند و بعضي كندتر. من اميدوارم نبض خوانندهها حداقل به تندي من بزند. اگر تندتر بزند و احساس كنند كه رمان كند ميگذرد، راستش ممكن است خوشحال شوم. اما اگر احساس كنند نبض رمان زيادي تند است، آن وقت ممكن است كمي نگران كتابخوانهاي كتاب خودم بشوم. البته اگر اين اتفاق فقط در بعضي صحنهها بيفتد، همان طور كه شما گفتيد، آن وقت ديگر احتمالا به رمان مربوط است و نه خواننده. نميدانم اين توضيحات تا چه حد ميتواند يا توانسته اين موضوع را روشن كند، چون خود قضيه كمي پيچيده و وابسته به عوامل متعددي است.
رمان شما رماني مدرن است اما در پايان داستان شيوهاي كه حسام براي قتل انتخاب ميكند ديگر مدرن نيست. او چاقويي كه خريده را براي قتل استفاده ميكند. اين شيوه با رماني كه مدرن است انگار خيلي همخواني ندارد. شايد به نظر من اين طور باشد. به نظر ميرسيد كه ممكن است راوي
در نهايت از چاقويي كه خريده هيچوقت استفاده نكند، آن را در جيبش گذاشته و دنبال زندگياش برود.
خب، رمان ممكن است مدرن باشد، اما شخصيتهايش نباشند. يا شخصيتهايش هم باشند، اما گاهي كارهاي غيرمدرن بكنند. شايد اين اصلا تناقض وجودي آدمهايي مثل ما است، كه كموبيش مدرن شدهايم، اما رفتارهايمان گاهي وقتها مدرن نيست. نه اينكه آدمهاي جوامع ديگر اين مشكل را نداشته باشند، آنها هم حتما اين مشكل را دارند، بعضي بيشتر و بعضي كمتر. به نظرم در جامعه ما اين اتفاق غريبتر و بيشتر است. خيلي از ماها كه خواسته و ناخواسته مدرن شدهايم، رفتارهايي ازمان سر ميزند كه هيچ نسبتي با مدرن بودن ندارد. شايد يك دليلش اين باشد كه جامعهمان سريعتر از جوامع غربي و به ناگزير دارد مدرن ميشود. شايد يك دليل ديگرش اين باشد كه ما هيچ ياد نگرفتهايم و يادمان ندادهاند و نميدهند كه چه نسبتي با سنت داشته باشيم و از بعضي بخشهايش پاسداري كنيم و از آنها كه مخل شديد زندگي امروز هستند، دوري كنيم. چون به هر حال مدرنبودن به معناي دورريختن سنتها نيست. اما كسي به ما ياد نميدهد چطور با سنتهايمان كنار بياييم و باهاشان مواجه بشويم. اين است كه نفر به نفر و تجربي، داريم با همهچيز سروكله ميزنيم و شايد به عنوان آدمي مدرن دست به چاقو هم ببريم، همانطور كه ممكن است با تحصيلات و شغل و ماشين خيلي بالا، توي خيابان براي ديگري قفل فرمان بيرون بكشيم يا ليچار بار رهگذرها بكنيم يا مانند اينها. درباره خود حركت حسام پيشتر در مصاحبهها گفتهام كه او بر اساس انديشيدههايش رفتار نميكند. يعني عقلش يك چيز ميگويد، ولي او معلوم نيست همان كار را بكند. اعمالش قابلپيشبيني براي خودش و ما هم نيست. پس عجيب نيست اگر كاري خلاف انتظارمان بكند. اصولا همهمان در لحظههايي كه زير فشاريم ممكن است غريبترين و پيشبينينشدهترين كارها را بكنيم. اين تصور و شناخت من است. اما اينكه خواننده ممكن است دوست نداشته باشد چيزي مثل چاقوكشي در رمان ببيند، حتما حق دارد. اين اتفاق با روح زمانهمان سازگار نيست، بهخصوص با روحيه اجتماعي اين چند سال اخيرمان، كه شجريان هم بايد بخواند «تفنگت را زمين بگذار.» در حالي كه تا يك دهه پيش اين روحيه چنين فراگير نشده بود در جامعه دستكم فرهنگيمان.
در اين رمان زناني را ميبينيم كه
هركدام براي خود زناني مستقل هستند؛ راوي خيلي جاها به آنها تكيه ميكند اما نميتوان از نگاه مردسالارانه نويسنده غافل شد. مثلا جايي در پايان داستان زيبايي خدمتكار را با زيبايي لادن مقايسه ميكند. به هر حال با آنكه شما در اين رمان همه زنان را در مقابل راوي، زناني مستقل نشان دادهايد اما اين نگاه مردسالارانه جاهايي بيرون ميزند.
بيرونزدن را نميفهمم. يعني من چيزي را پنهان كردهام كه بعد مثل دم خروس بيرون بزند؟ گمان نميكنم. نميفهمم هم كه وقتي در كليت يك كار مدام شما با زنهايي سروكار داريد كه به قول خودتان براي خود، زناني مستقل هستند، چطور با يكي دو نشانه خلاف آن را نتيجه ميگيريد و مثلا چرا نتيجه نميگيريد كه اين خصوصيت جامعهمان است كه زنها هر چقدر هم مستقل باشند، مثلا براي خروج از كشور بايد از شوهرشان اجازه بگيرند. آيا نشانههايي كه احيانا ممكن است شما پيدا كرده باشيد، تحميل من است؟ يا تحميل شرايط اجتماعي؟ و بعد ربط ميان آن صحنهاي را كه گفتيد «جايي در پايان داستان زيبايي خدمتكار را با زيبايي لادن مقايسه ميكند» با نگاه مردسالارانه نفهميدم. يعني توجه يك مرد به زيبايي يك زن، يا مقايسه زيبايي يكي با ديگري به معناي نگاه مردسالار است؟ نميفهمم اين را. جداي از اينها به نظرم نگاه مردسالارانه را نه در يكي دو نشانه و نه در حتي نگاه شخصيت مرد داستان به زنها، و نه حتي در نمايش عيني واقعيت عيني جامعه (كه حتما نشانههاي مردسالارانهاش زياد است)، كه در وارونه نشاندادن نقش زنان بايد بشود پيدا كرد. يعني اگر من واقعيتهاي اجتماعم را نشان بدهم، مثلا زني را نشان بدهم كه در موقعيت خاص اجتماعياش مردسالارانه زندگي ميكند، اين را كه نميشود به حساب نويسنده گذاشت. اما اگر زني مستقل را كه تابع نگاه مردسالارانه زندگي نميكند، غيرواقعي نشان دادم و تابع چنان نگاهي، حتما نگاه شخصي خودم را به داستان تحميل كردهام. اگر قرار باشد فقط با نشانهها، كه در اين داستان گمان نميكنم شما زياد سراغش را داشته باشيد، اگر كه اصلا داشته باشيد، سراغ داستان برويم، آن وقت تمام داستانهاي قديمي نويسندهشان نگاه مردسالارانه داشته است، چون زندگي آن زمان را بازتاب داده و زندگي قديم هم نميتواند غير از اين بوده باشد و نمايش جز آن، تحميل تخيل خودمان است بر واقعيتهايي كه بر كشور ما و جاهاي ديگر گذشته است.
اين موضوع به عنوان اشكال، مطرح نشده است. در همه جاي دنيا شرايط مردسالارانه وجود دارد ولي زيرپوستي است. مثلا حسام، مهتاب را رها كرده است ولي ميگويد با آنكه جدا شدهام ولي علاف اين زن هستم. آنها برايش مهم هستند با آنكه از مهتاب جدا شده همچنان با او ارتباط دارد. ممكن است داستاني را زني بنويسد و نگاه مردسالارانه داشته باشد. حسام ميخواهد انتقام لادن را بگيرد. يا راوي ميگويد، زهره اينقدر كار ميكند نميتواند يك مانتو از بلوچ بخرد. در جامعه مردسالار، مرد ميخواهد به نوعي زنها را نجات دهد. اين نگاه اصلا نقادانه نيست بلكه به عنوان نوعي نگاه است كه وجود دارد.
به نظرم در فرهنگ خاصي كه من و شما زندگي ميكنيم، يعني دستكم در ميان اهل كتاب و روزنامه، مردسالاري حالا ديگر اگر مذموم و حتي فحش نباشد،
پذيرفته شده هم نيست. اما اشكالي ندارد اگر در كاري وجود داشته باشد آن را نشان بدهيم، صرفنظر از حسن و قبحش. گمانم شما به بعضي نكتهها توجه نكردهايد. مثلا اينكه حسام مهتاب را رها نكرده. مهتاب طاقتش طاق شده از كارهاي حسام و از او جدا شده. ضمنا هر زني كه كار ميكند و به تنهايي خرج زندگياش را ميدهد، معلوم نيست بتواند از جاهايي كه اجناس گرانقيمت ميفروشند، لباس يا هر چيز ديگري بخرد (اگر به اسامي خاصي توجه داريد، به اين هم توجه كنيد كه اين داستان در چه سالي ميگذرد و وضع مالي زهره چطور است). اينها كه به نظرم بايد واضح باشند. اما اينكه حسام خواسته باشد زني را نجات بدهد، در كجاي داستان هست؟ و به فرض هم كه خواسته باشد، مگر ميدهد؟ حتي اينكه مردي بخواهد زني را نجات بدهد، به نظر من لزوما نشانه مردسالاري نيست. بايد به موقعيت و شخصيت و هزار چيز ديگرش نگاه كرد. راستش اين قضيه هم به نظرم پيچيده است و به راحتي نميشود دربارهاش نظر داد، چه برسد به حكم. من كه احتياط ميكنم. شايد هم چون من به قدر شما روي اين موضوع حساس نيستم و به اندازه شما به آن فكر نكردهام. طبعا اين اتفاقات از نظر شما كه زن هستيد، ميتواند جنبهها و سايهروشنهايي داشته باشد كه براي من نداشته است. بههرحال من عيبي نميبينم كه داستان خودم يا ديگران از اين جنبه هم به آن توجه شود.
برش 1
آنچه من ميفهمم از آدميزاد، اين است كه وقتي مدام زير فشار روحي و رواني باشد و وقتي با همهچيز اطرافش مشكل و مساله داشته باشد، كمكم يا به خشم و عصيان ميرسد يا به بيعملي. بيعملي هم يك جور گريز و موضعگرفتن است در مقابل روابطي كه نميشود باهاشان كنار آمد. معمولا در موارد خاصي دچار بيعملي ميشويم، مثلا فقط در محيط خانواده، يا محيط كار، يا محيطهاي اجتماعي. اين است كه چندان به چشم نميآيد اين بيعمليمان.
برش 2
ما هيچ ياد نگرفتهايم و يادمان ندادهاند و نميدهند كه چه نسبتي با سنت داشته باشيم و از بعضي بخشهايش پاسداري كنيم و از آنها كه مخل شديد زندگي امروز هستند، دوري كنيم. چون به هر حال مدرنبودن به معناي دورريختن سنتها نيست. اما كسي به ما ياد نميدهد چطور با سنتهايمان كنار بياييم و باهاشان مواجه بشويم. اين است كه نفر به نفر و تجربي، داريم با همهچيز سروكله ميزنيم و شايد به عنوان آدمي مدرن دست به چاقو هم ببريم.