يك نفر پيدا شد تا در باغچه خانهمان نهالي بكارد
نوشين تبريزي
بعضي اتفاقات آدم را آنچنان شاد ميكنند كه انگار نوروز شده و قرار است آدم غرق شود در غلظت شيريني و شادي و آفتاب ! نميشود وصفش كرد، فقط ميداني كه بالاخره گاه آنچه ميبايد برسد، رسيد و كسي از خود بدر شد و كاري را كرد كه بايد ميكرد ! مثل همين سنت كتابگردي ! ايران را به كتابخانههايش ميشناختند خيلي قبل از اينكه بعضيها در شرق از خانههاي درختي خود پايين بيايند و براي خودشان پايتختي بسازند يا در غرب كه اصلا كشوري داشته باشند كه شناسهاي هم داشته باشد. اديب و فاضل و فيلسوف و كاشفِ مولف هم كه كم نداشته اين كشور عزيز در طول قرون! پس چه ميشود كه سرانه خواندن كتاب در اين سالهاي اين كشور ميشود پنج دقيقه ! چه ميشود كه شاهنامهخوانيهاي شبانه ايرانيان به بيحوصلگي و خواب و تلگرام ختم ميشود؟ 10، 12 ساله كه بودم خيلي وقتها بايد براي پدرم حافظ ميخواندم، يادم هست كه خيلي وقتها معناي كلمات را هم نميدانستم، فقط ميخواندم ! بعد ياد گرفتم كه بپرسم! وقتي پرسيدن را ياد گرفتم پدرم همان كتاب حافظ را به من يادگاري داد ! يا يادم هست خيلي وقتها از مدرسه كه برميگشتم مادرم را ميديدم كه در خانهاي كه پر بود از شكوه كدبانوگرياش نشسته و كتاب ميخواند پس كمكم ياد گرفتم كه اصلا بايد كتاب خواند! بعد كمكم جهانم پر شد از پنجرههاي پرشكوه به سمت اعجاب و دانستن ! چه دنياي شادي ! حالا چه شده كه كمتر كسي حوصله دارد يك شب براي كودكش كتاب بخواند و با صبوري به پرسشهايش پاسخ بدهد يا دست نوجوانش را بگيرد و با خود به يك كتابفروشي ببرد و از تجربه شگفتانگيز خواندن يك كتاب در نوجوانياش با او صحبت كند؟ چه شده كه جاي كتابخانههايمان را در خانه، بوفه كريستالهاي چشم و همچشمي پر كرده يا زيبايي داشتن يك كتاب جيبي كه هميشه همراهمان باشد جايش را به بزرگترين گوشيهاي همراهي بخشيد كه در جيب و كيف خيليها حتي تا دو سه تايش هم پيدا ميشود؟ چه شده كه كلاسهاي حافظشناسي و مولاناشناسي جايش را به بطالت و بيحوصلگي داده و هيچ كس هم چرايياش را نميداند؟ چه شده كه شان همه به اندازه جيبهايشان بستگي پيدا كرد نه به اندازه كمالاتشان؟ چه شده كه هيچ كس حتي به كتابهاي آشپزي هم سر نميزند؟ چه خوب ميشود اگر يكروز كه در جمع همسن و سالهايمان در يك مهماني خانوادگي نشستهايم بخواهيم آخرين كتابي را كه خواندهاند نام ببرند! بعد ميبينيم كه بعضيها گويي كه به يك خاطره دور رجوع ميكنند لبخند مبهوتي ميزنند و ميگويند خيلي وقت است كه فراغتش حاصل نميشود يا عجب حوصلهاي داري تو ! هنوز هم كتاب ميخواني ؟ مگر خستگي كارهاي روزانه مجالي براي خواندن يك كتاب باقي ميگذارد !؟ اما اگر همانجا بپرسيد كه فلان فيلم را در بهمان شبكه اجتماعي ديدهاند يا نه، ناگهان غريو شادي و هيجان و گفتوگو فضاي خالي انسانيشان را پر ميكند و هر كسي ميخواهد از ديگري سبقت بگيرد كه او زودتر ديده است. اصلا آنوقتها همهچيز واقعي بود حالا همهچيز مجازي شده، مثل لبخندهاي بيرمقي كه تا سرمان را از روي گوشيمان بلند ميكنيم به طرف مقابلمان ميزنيم! و اينها در حالي است كه در همان كشورها كه ذكرشان به ميان آمد سنتي باب شده و آن اين است كه هر كس كتابي را كه ميخواند در همان مكاني كه سطر پايان را خوانده كتابش را با امضايي از خودش جا ميگذارد تا نفر بعدي بيايد و آن كتاب را بخواند و اين خواندن و امضا كردن ادامه پيدا ميكند! عجيب است كه ما كجا و... ! بگذريم ! سخن از روز است و پنجرههاي باز و نهالي كه بالاخره يك نفر پيدا شد تا در باغچه خانهمان بكارد! كتابگردي از آن كارهايي است كه واقعا بايد برايش وقت گذاشت! حالمان را خوب ميكند. همين كه احساس كنيم در ميان كساني هستيم كه مثل ما فكر ميكنند حالمان خوب ميشود. همين كه فكر كنيم در اين وانفساي تفكر و تعقل و لبخند كساني هستند كه مثل ما دغدغه پرسش و رويا و اميد را دارند حالمان خوب ميشود. همين كه فكر كنيم دوستان ناشناخته بسياري داريم حالمان خوب ميشود. همينكه بدانيم در جايي هستيم كه هزار راه نرفته و هزار فكر نكرده را به ما نشان ميدهند حالمان خوب ميشوند. همين كه بفهميم هستند كساني كه به خودشان احترام ميگذارند و براي خودشان كتاب ميخرند حالمان خوب ميشود. همين كه جوانترها را ببينيم كه دوست دارند تا بدانند حالمان خوب ميشود. همين كه بدانيم تنها نيستيم حالمان خوب ميشود و افتخار ميكنيم به تمام داشتههايمان كه ديگران به نام خودشان ثبت كردند ولي مال ما بوده و لبخند ميزنيم به تمام داشتههايمان كه ديگران سعي كردند به شكل ديگر به خودمان برگردانند و ياد بدهند و ميخنديم به آنچه كه خودشان از ما دزديدند و ياد گرفتند اما به اسم فرهنگ ميخواهند به خودمان پس بدهند. كتابگردي سنت خوبي است ! يادمان ميآورد كه علم بهتر از ثروت است و كمال بهتر از اموال ! يادمان ميآورد كه آرمان شهرمان كجا بود و ما كجا ايستادهايم! يادمان ميآورد كه قصهها و متلها و مثلها و شعرها ما را به جهاني پر از زيبايي و شعور ميبرد و دليل زيباييشناسي ذاتيمان بود. از اين همه بيسليقگي در گفتار و نوشتار و كردار جدا ميشويم و براي صدا كردن يكديگر به فضاي مجازي پناه نميبريم! حرفي براي گفتن داريم و انديشهاي براي به اشتراك گذاشتن و هدفي براي رسيدن ! كتابگردي سنت شادي است! قهرمانهايمان را زنده ميكند ! قهرمانيهايمان را زنده ميكند! زندگي كردنمان را زنده ميكند! يادمان ميآيد كه در آغاز كلمه بود و آن كلمه خدا بود ! و خدا به قلم و آنچه مينويسد قسم ياد كرد ! و يادمان ميآيد كه كسي به غمزه مسالهآموز صد مدرس شد! بعد يادمان ميآيد كه يك نفر گفت از گلستان من ببر ورقي ! و ديگري گفت سالها بايد كه تا يك سنگ اصلي ز آفتاب، لعل شود در بدخشان يا عقيق اندر يمن و ديگري گفت... و ديگري و ديگري و... و ميفهميم كه اگر بخواهيم ميتوانيم جزيي از همين ديگريها باشيم! ديگراني كه با فهميدن، زاويه نگاهشان به دنيا را تغيير دادند و خود دنياي جديدي ساختند. آري كتابگردي سنت خوبي است و ما با احترام به آن تعظيم ميكنيم و اميدواريم مثل بسياري از سنتهاي خوب كه با وجود تمام عنادها پايدار ماندند، براي كودكانمان نيز باقي بماند.