گفتوگو با بهنام بهزادي درباره «وارونگي»
دوست دارم شبيه خودم فيلم بسازم
نميخواهم سوار موج فيلمهاي قبليام شوم
زينب كاظمخواه / وارونگي سومين فيلم بهنام بهزادي بعد از «تنها دوبار زندگي ميكنيم» و «قاعده تصادف»است كه او داستانش را در بستر آلودگي تهران تعريف ميكند. آلودگي دغدغه اخير بهزادي است كه او ميگويد چند سال به آن فكر كرده است. او اعتقاد دارد كه با بعضي از مسائل مهم آنقدر زندگي ميكنيم كه به آنها عادت ميكنيم. اين كارگردان در فيلم سومش برعكس پيشترها كه از نابازيگر استفاده ميكرد، از چهرههاي بازيگر استفاده كرده است؛ علي مصفا، سحر دولتشاهي، ستاره پسياني و شيرين يزدانبخش. رويا جاويدنيا، عليرضا آقاخاني، ستاره حسيني، پيام يزداني، مجتبي نم نبات، عباد كريمي ديگر بازيگران اين فيلم هستند.
به فيلم سومتان رسيديم؛ فيلمي رئال. روايتي كه در «وارونگي»در پيش گرفتيد، بر عكس فيلم اولتان«تنها دو بار زندگي ميكنيم» روايتي خطي دارد. چرا اين روايت خطي و سينماي رئال كه در سينماي ايران هم باب است را انتخاب كرديد؟
وقتي از سينماي رئال ميگوييد، معادلش چيست؟ منظورتان چه نوع سينمايي است كه پيشتر نبوده و الان باب است؟ اين تعبير عمومي رئال كه شما ميگوييد دامنه وسيعي دارد و نميتوان اينجا در موردش حرف زد. اما اگر همين قدر كلي بخواهم بگويم در واقع هر سه فيلم من بهقول شما رئالاند و با اين تعبير كلي، تغييري نكردهاند. فرق عمدهاي كه فيلم «وارونگي» با «تنها دوبار زندگي ميكنيم» دارد احتمالا نه در مفهوم رئال آنكه در روايتش است. روايت فيلم اول بر خلاف اين دو فيلم، غير خطي و مبتني بر فلاشبك است و معطوف به اول شخص و ذهن او ولي در همان فيلم هم نهايت تلاشم را كرده بودم كه فضا به تعبيري رئال باشد. بنابراين از اين جهت خيلي تغيير خاصي نكردهام.
يك تفاوت اين بود كه تنها دوبار زندگي ميكنيم ذهنيتر بود و راوي منويات درونياش را كم كم با مخاطب به شكل روايت غيرخطي به اشتراك ميگذاشت، ولي در دو فيلم ديگر با راوي بر اساس قصه جلو ميرويم و داستان را ميفهميم. در فيلم دوم و سوم برونگرايي بيشتري ميبينيم. در حالي كه اين موضوع برخلاف اين است كه ميگوييد تغييري نكردهام.
من اصلا نميگويم كه تغيير نكردهام، حتما از جهات مختلفي تغيير كردهام اما اين نكتهاي كه ميگوييد درواقع ربطي به تغيير من ندارد بلكه انتخاب انواع مختلفي از قصه روايت است در فيلمهاي مختلف. آنچه گفتم معطوف به مفهوم رئالي بود كه شما اشاره كرديد كه اگر آن را تعريف نكنيم هم تنها دو بار زندگي ميكنيم در آن محدوده قرار ميگيرد و هم قاعده تصادف و هم وارونگي و هم خيلي فيلمهاي ديگر. بايد تعريفمان را از اين سينماي رئال مشخص كنيم. فكر ميكنم در اينجا توجه به دو نكته مهم است؛ يك وقت من به عنوان فيلمساز روايتگر يك شخص درونگراي آرام هستم كه بزرگترين چالشاش در درون خودش است. طبيعتا اين موضوع، يك شكل از داستانگويي را ميطلبد. يك موقعي فيلمي ميسازيد كه ممكن است چالش اصلي شخصيتهايتان با يك فرد ديگر، يك جريان يا گروه، طبيعت و هر چيزي كه در تعريف درام است، باشد. طبعا شما شكل ديگري از داستانگويي را انتخاب ميكنيد و احتمالا فيلمهايتان هم به لحاظ شكلي متفاوت ميشوند. اينها هيچكدام نسبت به هم نه برتري دارند نه بدتري. فكر ميكنم مختصات هر داستان ايجاب ميكند كه آن را چطور روايت كنيد. در فيلم اولم، شخصيت فيلم آدمي درونگرا بود كه به نظر ميرسيد بزرگترين چالشاش با خودش و درونش و گذشتهاش است، بنابراين شكل اجزاي آن فيلم شبيه خودش است و در فيلم دوم و سوم يك جور ديگر است؛ زيرا چالشها و كنشهايشان فرق ميكند
چرا كه مسائلشان متفاوت است.
فيلم اولتان كه روايت غيرخطي داشت فيلم موفقي بود هيچوقت وسوسه نشديد كه در فيلمهاي بعديتان هم اينكار را انجام دهيد يا داستان ايجاب نميكرد؟
قطعا داستان ايجاب نميكرد. اين موضوع چيزي نيست كه آدم به خودش سفارش دهد؛ زيرا فكر نميكنم به نتيجه خوبي برسي وقتي داستاني رابرداري و سعي كني در قالب يك فرم فشار دهي. فكر ميكنم در بهترين شكلاش، آنها باهمديگر رشد ميكنند و شكل ميگيرند. هيچوقت به عنوان پيشفرض به آن فكر نميكنم كه اين فيلمنامه و فيلم قرار است چه فرمي داشته باشد، معمولا اين اتفاق خيلي همزمان و باهم ميافتد. اين موضوع مسالهاي پيشيني نيست كه بنشينم در موردش طراحي كنم. اما اگر بخواهم به شكل ديگري به اين سوال جواب دهم، خيلي وسوسه اين را نداشتم كه فيلمي با روايت غير خطي مثل فيلم اولم بسازم، اتفاقا برعكس خيلي وسوسه شان را دارم كه هر فيلمي را شبيه خودش بسازم و از امكانات سينما براي ساختن هر فيلم متناسب با خود اثر استفاده كنم نه اينكه سوار موج كارهاي قبليام شوم و مسير رفته را دوباره بروم، حتي براي رسيدن به مقصدي متفاوت.
دغدغههاي اجتماعي شما در اين فيلم بسيار پررنگتر شده است، به عنوان يك هنرمند، آلودگي هوا چقدر برايتان مهم بوده كه بستر روايت يك فيلم شود؟
به هر حال من هم دارم دراين جامعه زندگي ميكنم. در شهري كه همين چند هفته پيش دوباره درگير ماجراي آلودگي بود و حتما روي زندگيهاي خيليهايمان هم تاثيراتي گذاشته است. حتما همه ما به اين مساله فكر ميكنيم، به خصوص وقتي سايه سنگين آن روي شهر ما ميافتد. وقتي چند سال پيش شروع به نوشتن اين فيلمنامه كردم، فكر ميكردم آلودگي هواي اين شهر واقعا مساله بزرگي است اما شايد همگي ما بعد از هربار طي كردن روزهاي خطرناكش كمتر به آن توجه داريم. شايد به اين دليل كه همه ما درون ماجرا هستيم و البته آنقدر حضور و فراوانياش زياد است كه به تدريج به آن عادت كردهايم و برايمان طبيعي شده است. ميخواهم بگويم كه خيلي مسائل ديگر از اين دست داريم كه چون خيلي درونشان هستيم، كمتر بهشدت و حدت تاثيرگذاريشان فكر ميكنيم. اگر به مساله آلودگي هوا و مسائل ديگري كه در فيلم هستند طور ديگري نگاه كنيم ميبينيم كه مسائل بزرگي داريم كه تاثيرگذار و واقعا نگرانكننده هستند، ولي ما آنقدر با آنها زندگي ميكنيم كه كم كم آنها را به عنوان بخش طبيعي زندگيمان ميپذيريم.
اين دغدغهاي كه در مورد مسائل زنان در فيلمهايتان پررنگ است آيا در ناخودآگاهتان است يا نه، به عمد سراغ آنان ميرويد؟
حقيقتا اين طور نيست كه تصميم بگيرم و سراغ موضوعي بروم. هيچوقت اين طور نبوده كه تا چيزي دغدغهام نباشد بتوانم سراغش بروم و كار كنم اما اينكه آنها چطور و از كجا اهميت پيدا ميكنند را نميدانم. به هر حال اينها مسائلي هستند كه - احتمالا چه به صورت خودآگاه و چه ناخودآگاه- از يك جايي برايم مهم شده و توجهم را جلب كردهاند. اما واقعا نميتوانم به شكلي سفارشي به سراغ كاري بروم. در عين اينكه ميدانم شايد مسائلي از اين دست مثل همان وارونگي آنقدر دور و بر ما زياد است كه به آن عادت كردهايم، كافي است كه كمي به آنها توجه كنيم يا از زاويه ديگري به آنها نگاه كنيم تا جور ديگري ببينيمشان.
جبر و انتخاب چطور؟ مثلا اينكه شخصيت در موقعيتي قرار ميگيرد كه مجبور به انتخاب چيزي ميشود كه دوست ندارد؟
شخصا دوست ندارم درباره مضمون فيلمم حرف بزنم؛ زيرا مضمون به اندازه كافي در فيلم وجود دارد و معمولا فيلمهايمان را ميسازيم كه در مورد آن مضمونها حرف نزنيم. يك بخشي از اين مسائل چيزهايي است كه ما دغدغهاش را داريم و بخش ديگر، پرسشهايي هستند كه ممكن است خودمان هم برايشان پاسخي نداشته باشيم. انگار اين پرسشها را مطرح ميكنيم تا اين مسائلمان را با بينندهمان به اشتراك بگذاريم. اين فيلم هم خارج از اين ماجرا نيست؛ يعني يك بخشي از آن، مسالهاي است كه ذهنم را مشغول خودش كرده و با اين مشغله ذهني به سراغ ساختن اين فيلمي رفتهام و بخش ديگرش صرفا پرسش و به ميان كشيدن مسالهاي است كه براي خودم مطرح بوده. دربهترين شكل، ترجيح ميدهم اين پرسش براي بينندهام هم مطرح شود تا چه از درون فيلم چه از زندگي و روابط خودش پاسخش را خودش پيدا كند. اين يكي از شكلهاي مطلوبي است كه درمورد هرفيلم دارم و اميدوارم در اين فيلم هم به آن برسم.
احساس ميشود كه در هر دو فيلمتان خيلي طرف زنان را گرفتهايد، شايد هم بتوان گفت كه نگاه زنانه داريد؟ كمتر پيش ميآيد كه هنرمندان مرد سراغ مشكلات زنان بروند؟
اينكه طرف زنان را گرفتهام البته احساس و برداشت شخصي شما است. اما درباره نگاه زنانه يا پرداختن به مسائل زنان بايد بگويم بعضي اوقات فكر ميكنم كه ممكن است زنان مسائلي داشته باشند كه خيلي ربطي به ساز و كار سياسي، قانوني و چيزهايي از اين دست ندارد. فكر ميكنم كه بسياري از اين مسائل ريشهاش در فرهنگ و روابط آدمها و در سلولهاي كوچكتر ارتباطي مثل خانواده است. منشا بسياري از اين چيزها، خيلي بيرون از ما و سطح كلان جامعه نيست. منشا بسياري از آنها در روابط بين فردي و كوچك ما شكل ميگيرد و بعد گسترش مييابد. منظورم الگويي است كه در شكلهاي مختلف تكثير و بازآفريني ميشود. چيزي كه برايم اهميت دارد اين است كه ما خيلي وقتها در مورد مسائل خيلي بزرگ جامعه مثل حقوق اجتماعي زن، جايگاه زن در جامعه و چيزهايي از اين دست غرولند ميكنيم. فكر ميكنم همه اينها باعث ميشود كه از اين حقوق و جايگاهي كه در روابط بين فردي و خانوادگيمان وجود دارد غفلت كنيم. بايد ديد كه ما چقدر به آنها ميپردازيم و چقدر تمرينشان ميكنيم و اصلا چقدر به آنها آگاه هستيم. اگر ما از همين جا شروع به نگاه كردن به خودمان و روابطمان با اطرافيانمان كنيم، بسياري از مسائلمان در شكل كلانتر هم حل ميشود يا دستكم اين است كه ميتوانيم برگرديم به ريشههايش نگاه كنيم. از اين جهت فرق چنداني ميان زن و مرد هم نيست چرا كه يك مرد هم ميتواند همين مسائل را در جهان كوچك اطراف خودش داشته باشد. مسائلي هستند كه ما معمولا الگوهاي كوچكش را فراموش ميكنيم و در نسبتي بزرگ دنبال دلايلش ميگرديم، در حالي كه اين ديدگاهها و تحليلها، نوعي از رفتار است كه از روابط بين فردي ما شروع ميشود و بعد تسري مييابد. چيزي كه براي من در فيلمهايم مهم بوده و هست، تلاشي است براي اينكه قدري مخاطب را به خودش توجه دهم، در روابطش با آدمهاي اطرافش و به او يادآوري كنم كه بنياد خيلي از چيزهايي كه در جامعه ممكن است تو نپسندي و خوشت نيايد و عذابت دهد، از سلولهاي كوچكي شكل ميگيرد كه شما داريد تمرين و رفتار ميكنيد و بعد شكل گستردهتر آن را ميبينيد يا به خودتان باز ميگردد.
پرداختن به موضوع آلودگي جزو آن سوژههايي نبودكه خط قرمز باشد و مشكلي براي ساخت فيلمتان با اين سوژه نداشتيد؟
تقريبا با هيچ تعريفي آلودگي سوژه اين فيلم نيست. اما در همين حد هم كه در فيلم هست بعيد ميدانم مساله نامتعارفي باشد. آلودگي چيزي نيست كه نه بشود مخفياش كرد و نه كسي بخواهد يا بتواند دربارهاش ساكت بماند. فكر ميكنم هيچكسي مخالف اين نيست كه ما در شهري زندگي ميكنيم كه هوايش آلوده است و در مواقعي از سال، اين آلودگي به شكل خطرناكي ميرسد و روي خيلي از ما تاثيرات سويي ميگذارد. پس خيلي دليلي ندارد كه كسي ما را از بازنمايي گوشهاي از معضلي كه در اين شهر با آن زندگيميكنيم منع كند. ميدانم همه به شكلي از اين ماجرا در عذاب هستند و خيليها دلشان ميخواهد كاري براي رفع اين آلودگي بكنند و البته متاسفانه از معدود مسائلي است كه بهطور مشخص از خود ما است كه برما است.
شما در فيلمهاي قبلي تان عادت داشتيد كه از نابازيگر يا چهرههاي كمتر معروف استفاده كنيد، ولي در اين فيلم سراغ بازيگران چهره رفتيد چرا بر سر ايده قبليتان در استفاده از نابازيگر نمانديد؟
هنوز هم فكرميكنم در بعضي از فيلمها نابازيگران با ناشناخته بودنشان تاثير مخصوص خود را دارند. اما اين اصولا بيشتر يك استثنا است تا قاعده. در «قاعده تصادف» تركيبي از بازيگر و نابازيگر داشتم كه خود آن هم به دنبال چند تجربه تلويزيوني از كار با بازيگران حرفهاي ميآمد. در فيلم وارونگي نسبت بازيگران به نابازيگران بيشتر هم شد. بازيگران اين فيلم، بيشترشان حرفهاي هستند. اين رفتهرفته به من اين احساس را داد كه چقدر خوب است كه بازيگران خوب داشته باشيد؛ چرا كه انرژي كمتري از شما ميگيرد. معمولا به يك مرحله از زمان و انرژي نياز داريد تا نابازيگري را تبديل به بازيگر كنيد و براي اينكه بازي خوبي از او بگيريد يك يا چند مرحله ديگر. فكر ميكنم يكي از كشفهاي خيلي خوب من در قاعده تصادف و به ويژه در اين فيلم - هر چند همچنان تعدادي نابازيگر داشتم – كار كردن با بازيگران بود. فكر ميكنم اگر انتخابهاي خوبي داشته باشيد و كمي هم شانس بياوريد، كاركردن با بازيگران از يك مرحله دشوار و جانفرسا به يك بخش لذتبخش و شورانگيز كار تبديل ميشود. كار كردن با بازيگر به تو اين امكان را ميدهد تا همه انرژيات را صرف ارتقاي بازي بازيگران كني و نه بازيكردنشان. در وارونگي يكي از بهترين و لذت بخشترين قسمتهاي كار، حضور بازيگران طراز اولي بود كه با انگيزه و انرژي و البته هنرشان نه تنها بازيهاي قابل قبولي ارايه دادند بلكه من را براي استفاده هرچهبيشتر از بازيگران حرفهاي در كارهاي بعديام متقاعد كردند.
پيشنهاد بازيگران را در طول فيلم ميپذيريد؟
قبل از فيلمبرداري در مراحل روخواني و تمرين، هر پيشنهادي را ميشنوم. اگر فكر كنم كه آن پيشنهاد خوب است حتما آن را اعمال ميكنم و تغييرات لازم را ميدهم، ولي همه اينها تا شب فيلمبرداري است و از آن به بعد همهچيز بسته شده است.
بازيگراني كه براي كارتان انتخاب كرديد يعني علي مصفا و سحر دولتشاهي هر دو نقشهاي متفاوتي در اين فيلم بازي كردهاند.
يكي از بخشهاي هيجانانگيز كار اين است كه به بازيگران نقشهايي را پيشنهاد بدهي كه از نقشهاي قبليشان و حتي از خودشان دور است. اين چالشي براي آنها و براي تو است تا بتوانند كاراكتري را بازي كنند و آن را به مخاطب بباورانند. براي خودم هم جالب بود كه دوستان به استقبال نقشهايي رفتند كه اصولا مشابه آنها را بازي نكرده بودند. اين دستكم يك مزيت دارد كه ما پرسوناي هميشگي بازيگران را كنار ميگذاريم و از يك منظر جديد با آنها و بيشتر از آن با هنر و توانمنديهايشان روبهرو ميشويم. البته ميدانم كه برايشان كار آساني نبود اما گمان ميكنم به بهترين شكل از عهدهاش برآمدند. هر دو اين دوستان به نظرم از مفاخر بازيگري ايران هستند و استعداد، توانايي و شايستگيشان بسيار بيشتر از آن چيزي است كه به نظر ميرسد و در اين فيلم ميبينيم.