بزنگاه
همش مجسم ميكنم چند تا بچه كوچيك دارن تو يه دشت بزرگ بازي ميكنن. هزار هزار بچه كوچيك. هيشكي هم اونجا نيست. منظورم آدم بزرگهها. غير من. منم لبه يه پرتگاه خطرناك وايسادم و بايد هر كسي رو كه مياد طرف پرتگاه بگيرم-يعني اگه يكي داره ميدوه و نميدونه داره كجا ميره من يه دفعه پيدام ميشه و ميگيرمش. تمام روز كارم همينه. ناتور دشتم. ميدونم مضحكه ولي فقط دوست دارم همين كارو بكنم. با اينكه ميدونم مضحكه.
ناتور دشت- سلينجر
فلاشبك
اين آدمها هستن كه زندگي رو پيچيده ميكنن... خودِ زندگي به طرز عجيبي ساده است.
بعد از ظهر پاييزي- ياسوجيرو اوزو