درباره نمايشگاه گلهاي اندي وارهول در گالري دستان
پسابرجام و اندي وارهول!
بهزاد شِهني /
دهههاي 60 و 70 ميلادي، دهه انفجارِ خلاقيت و كشف
فرم-گفتارهاي جديد در حوزه هنر مدرن بود و به عنوان نقطه عطف و يك نشانه در تاريخ هنر به آن نگريسته ميشود. جنبشهاي متعددي در اين دو دهه عرصه جولان پيدا كردند كه ويژگي مشتركشان در دوچيز بود؛ اول اينكه تخيل، انتزاع و ايهام اروپايي جاي خود را آرامآرام به بازتابِ محيط و اتفاق در آثار هنري امريكاي پس از جنگ داد و دوم كشف روابطي جديد فارغ از نگاه سنتي بين مخاطب و اثر هنري. از كنشهاي هيجاني نقاشان در برابر بوم تا آفرينش سطوح سرد و يكنواخت در نقاشي، از نگاه صنعتمآبانه در هنر تا تاكيد بر حضور مجدد سهپايه در نمايشگاه، از جنبش هنر مفهومي و تاكيدش بر زبان و معنا تا كمينهگرايي در هنر مينيمال، از ورود شخصيترين عواطف و احساسات در بوم تا وارد كردن عموميترين چيزها در تابلوي نقاشي در قالب هنر پاپ، همه و همه بر اين اصل استوار بودند كه تعريف واژه زيبايي در هنر دستخوش تحول شده و از مفاهيم قبلي خود در تاريخ هنر پيروي نميكند؛ تعريفي كه سرفصل شجرهنامهاش به مارسل دوشان ميرسيد و هر چه به سمت انتهاي قرن بيستم نزديكتر ميشد دچار هرج و مرج و تكرار بيشتري شد. در واقع در بيشتر اين نحلههاي فكري از اصالت ايدئولوژي و استيليزاسيونِ هنري هنرمند كاسته و بر بازتاب اتفاقات روي داده در محيط و جهان پيرامون او، به دور از لفاظيهاي گنگ و نامفهوم در اثر هنري تاكيد ميشد.
هنر پاپ به عنوان يكي از شاخههاي اصلي اين شجرهنامه، در امريكا متولد شد و به بلوغ ساختاري و فكري رسيد. هنري كه از دلِ معموليترين چيزها پديد ميآمد و سعي داشت تا «ضمير ناخودآگاهِ بيننده» را نسبت به محيط اطرافش هوشيار سازد. هنري كه با وجود هجمههاي وارده به آن مبني بر نداشتن محتوا- به شكل سنتياش- و تاكيد بيش از حد بر فرم و اغواي بيننده، در زيرِ پوست تُنُك و مملو از انرژيهاي بصرياش، نقدي هدفمند با بهرهگيري از عناصري ساده و دمِ دستي نسبت به شيوه زندگي امريكاييان ارايه ميداد و بر همين اساس بود كه همه كس و همهچيز قابليتي بالقوه براي حضور در بوم را داشت. «اندرو وارهولا» معروف به «اندي وارهول» نماد و چهره سرشناس اين تفكر در بين هنرمندانِ اين جنبش بود؛ نقاش و فيلمسازي كه با دنياي فيلم و دوربين ارتباط پيوستهاي داشت و با همين معرفت همواره تصاوير ضبطشدهاي از جهان اطرافش را در قالب فريمهاي ثابت و بيحركت رودرروي بيننده قرار ميداد. او در قالب عاميانهترين چيزها و با كاربستِ سهل و ممتنع عناصر، جهان بيپيرايه، گستاخ و مملو از هيجان پيراموني خويش را به تصوير در ميآورد و همواره ميكوشيد به جاي استفاده از موضوعهاي شخصي و دروني در نقاشي، مفاهيم عمومي و بيروني را به عنوان چالش در فضاي نقاشانهاش انتخاب كند؛ چاپ و دستمالي تصوير مرلين مونرو، بطري كوكاكولا، قوطي سوپهاي كمپل، صندليهاي الكتريكي، انفجار اتمي، خودكشيهاي امريكاييان و تصوير حوادث ريز و درشت اجتماعي- سياسي بخشي از تلاش او در بازتاب تراژدي عظيمي بود كه امريكا نام داشت؛ سرزمين تبليغات و مجلات زرد، سرزمين حوادث و خشونتهاي مهار نشده. در واقع شيوه نقاشي او و همسِلكانش بهگونهاي بود كه با تكثير و تكرار سوژه در پهنه نقاشي، واكنش و نقدي هدفمند نسبت به روزمرگي، مصرفگرايي عظيم و درك مفهوم خشونت به عنوان بخش جدانشدني از جامعه امريكا- به عنوان شاخصه دنياي مدرن- ارايه ميداد. نقاشيهايي كه تمام ويژگيهاي جنبش پاپ و فلسفه فكري متزلزل آن دوره را در خود داشتند و از آن جمله ميتوان به سهل و ممتنع بودن ايده، هنر فاقد پيچيدگي و همهفهم، اجراي سريع و آسان، تكرار و تكرر سوژه در بوم، استفاده از رنگهاي خالص و ناب، توليد انبوه اثر و در نهايت استفاده از فرآيندهاي صنعتي براي توليد محصولِ هنري اشاره كرد كه اين ويژگي آخر امكان گسترش و تكثير هنر را در بين همگان- خواص و عوام- فراهم ميساخت، گويي دالاني باز شده بود براي بسط مفاهيم عام و همهپسند از دنياي تبليغات و مجلات به دنياي جادويي هنر.
اما در اين ميان، مجموعه گلهاي ختمي، تعريفِ وارهول نسبت به زندگي در مقياس عام كلمه را نشان ميدهد و فضاي نقاشي چرخشي از موضوعات احساسي به سمت درك مفهوم چيستي زندگي پيدا ميكند. مجموعهاي كه كار روي آن توسط «هِنري گلد زاهلر»- كيوريتور موزه متروپوليتن نيويورك- به او پيشنهاد شد و براي نخستين بار در گالري لئوكاستلي نيويورك در سال 1964 به نمايش درآمد. ايده اصلي كار با گل ختمي از عكسي مستند برداشته شد كه در نيمه دهه 60 ميلادي توسط «پاترشيا كالفيلد»، عكاس طبيعتنگار امريكايي گرفته شده و در مجلات عكاسي مدرن آن دوره به چاپ رسيده بود. محتواي عكس، هفت گل ختمي سرخرنگ را نشان ميداد كه وارهول با بريدن عكس- كروپ- و خلاصه كردن آن به چهار گل در زمينهاي مربعشكل، الگو و ساختار كمابيش ثابتِ يكي از مشهورترين آثار خود را به دست آورد كه در پي سالها و در قالب تركيببنديهاي متفاوت اما تا حدود زيادي شبيه به هم و با تكنيك سيلك اسكرين به توليد انبوه آن پرداخت و از اين حيث- توليد انبوه اثر با يك سوژه- جزو معدود هنرمندان تاريخ هنر به شمار ميرود. تلاش خستگيناپذيرِ او و دستيارانش كه گاه به دهها نفر ميرسيدند و مسووليتشان كه رنگگذاري و كشيدن بومها بود سبب شد تا كارخانه عظيم وارهول از رونق نيفتد و
صدها و صدها نسخه از يك الگو را توليد و چاپ كند تا در نهايت پس از ارايه آثار، فضاي داخلي كارگاه يا گالري تبديل به باغستاني مملو از گلهاي رنگي شود.
سابقه حضور گل به عنوان اثر هنري شايد به هنر ايران، روم و يونان برميگردد، اما در تاريخ هنر مدرن آثاري همچون نيلوفرهاي آبي مونه، گلهاي پامچالِ دورر، گل در گلدانِ ژان بروگل، گلدان با گل رز صورتي ونگوك، شكوفههاي گيلاس هركوساني يا خشخاش شرقي جورجيا اوكيف، نمونههايي شاخص و پيشاوارهولي بهشمار ميروند. گلهاي ختمي از حيث فرم و معنا بيش از همه به گلهاي شرقي اوكيف نزديكترند؛ هر دو همان نگاه نزديك به سوژه را دارند؛ يكي با واسطه و يكي بيواسطه و هر دو تقابل زندگي و مرگ را در عرصه نقاشي در قالب فرمِ گلهايي شبيه به هم به تصوير درآوردهاند؛ اما وارهول گلي را انتخاب ميكند كه نسبت به گل خشخاش ماهيتي عمومي و عامهپسندتر دارد و در همه جا به فراواني مشهور است، گلي خودرو با عمري بسيار كوتاه كه مادگي خود را به شكلي آشكار نمايان ميسازد تا سمبل و نمادي باشد از كشور امريكا، اما نقاش آن را در اثر پنهان و شايد نابود ميسازد. گلي كه در ميان انبوهي از شاخ و برگها رشد و همانجا هم زندگي را ترك ميكند و وارهول بهخوبي تمام اين ويژگيها را به شكلي سطحي و ساده در چارچوب بوم بسط ميدهد تا بتواند تعريف خويش از واژه زندگي را در قابِ هنر ابدي سازد. پس از چاپ اوليه اصلاح و رنگگذاري مجدد روي تصوير آغاز ميشد تا شفافيت و درخشندگياي كه به مدد باكرگي و خلوص رنگها در لايه اول پديد ميآمد پوششي فراهم سازد براي حلول لايههاي محتوايي زيرين. در اين فن نقاشانه گاه تمام گلبرگهاي گلها تكرنگ ميشدند، گاه چند رنگ مختلف و گاه هر گلبرگ از رنگي به رنگي ديگر تغير مييافت؛ همچون هجرت قرمزها به صورتي يا كوچ بنفشها به سبز. اين شفافيت و مينيماليسم در رنگگذاري براي او نماينده سادگي و زيباييهاي عيانِ زندگي بود و هنگامي كه اين روساخت با زيرساخت رنگهاي تيره سياه و سبز و فرمهاي درهم برهمِ ساقههاي پيشزمينه تركيب ميشد تضاد معناداري از جهانِ زيسته انسان ارايه ميداد تا بدين واسطه تصوير و تفسيري رنگي از ملغمهاي به نام هستي پيشاروي بيننده قرار دهد. در واقع در فضاي نقاشانه «اندي وارهول»، رنگها حاكم بلامنازع صحنهاند و نقاش با تغييرات رنگي مداوم در صحنه، تجربه بصري بيننده را به طور مداوم دستخوش تحول ميكند و بيجهت نيست كه «دونالد جاد» هنرمند مينيمال امريكايي در مورد او ميگويد: «بهترين چيز در مورد وارهول رنگ است». سرخ، زرد، نارنجي، سبز، صورتي، بنفش، آبي، فيروزهاي و سفيد رنگهاي غالب در مجموعه «گلهاي ختمي» هستند تا جهاني را در بوم بسازند كه تعريفي از زيباييهاي مستتر در زندگي با تمام كوتاهي و شكنندگياش ارايه ميدهد. در يك كلام اين مجموعه تجربه همزمان زشتي و زيبايي و تجربه توامان زندگي و مرگ است كه او با مهارت تمام اين دو كليدواژه را در يك فضا به تصوير و تجربه خود در ميآورد، آنها با زبانِ بيزباني اين مصرع «مارگوت بيگل» را يادآوري ميكنند كه ميگويد: «زندگي سخت ساده است و پيچيده نيز هم.»
«اندي وارهول» اين روزها در تهران، در فضاي پرانرژي و پرهياهوي پسابرجام روزهاي پرملاقاتي را تجربه ميكند. 21 تصوير از آثار او در قالب مجموعههاي «گلهاي ختمي و گلهاي سياهسفيد» به همراه يك ويديو كه مربوط به نحوه كار در كارگاهش است فضاي گالري دستان را به باغچهاي كوچك تبديل كرده است. مجموعهاي كه ميتوانست كاملتر، دقيقتر و با نمايشگاهگرداني بهتر ارايه شود. به عنوان نمونه، انتخاب موسيقي از دهههاي 60 و 70 امريكا ميتوانست فضاي شنيداري بهتري را نسبت به موسيقي هردمبيل و نابهنجار الكترونيكياي به وجود آورد كه همزمان با فيلم پخش ميشود و با ضرباهنگهاي خشنش به شكلي آزاردهنده تمركز بيننده را برهم ميزند. اما با اين همه اين نمايشگاه و ايده برگزاري آن را بايد به فال نيك گرفت و اميدِ آنكه آثار بيشتري از هنرمندان مطرح و صاحبسبك بر ديوارهاي سفيد و خاكستري گالريها ديده شود.