ضربان بهار در قلب باغ
روزي كه انسان تا چشم گرداند، خدا را ديد، تا به همهچيز رو كرد خدا را ديد، تا به همهچيز پشت كرد خدا را ديد، روزي كه فقط يكي بود؛ و آن يكي فقط خدا بود، نه چيزي بود، نه كسي؛ و خدا خواسته بود انسان باشد. كاينات را گفته بود؛ كُنْ؛ كهكشانها را گفته بود كُنْ؛ ملايك ملكوت را گفته بود: كُنْ، زيرا كه خواسته بود انسان باشد و اينگونه، بهار آفرينش دميده بود. اولين بهار از پس شعاع اولين آفتاب پنجه بر گونه منتظر انسان سوده بود؛ و همه اينها آنقدر ترد و تازه بود كه فرشتگان، بالافشان، دلشان داشت لك ميزد براي لحظهاي آدم بودن... و بهار آفرينش خداوندي را احساس كردن و در سبزهزار انس انسان و خدا كامهاي شبنمخيز برداشتن،... كه خدا خواسته بود انسان اينگونه باشد؛ مانوس به بهار. خدا خواسته بود كه انسان بهارينهترين آفريدهاش باشد. آفريده محبتش و شايد عشق درست همان لحظه از ذات خدا در ذات آدمي چكيده بود و چون سرخ گلي بر سينه روح آدمي نشسته بود.
بهار... بهار... در هركجا كه خواسته باشي احساسش كني، حس عرش و ملكوت در رگهايت ميدود و آن خاطره ازلي در جانت بيدار ميشود. آن يادواره عزيز كه روز اول بود، فقط يكي بود، فقط خدا بود، كه خواسته بود انسان باشد...
و چنين شد كه حضور بهارانه انسان با ضرباهنگ طبيعت، به نظام اصيل خداوندي پيوست، نظامي كه در تكرار شبان و روزان و آمد و گشت فصلها به تكامل ذرات عالم منتهي ميشود. نظامي كه در عبور از مسير زمين، انسان خاكي را شوق افلاكي شدن در جان ميافكند و شعله عرش، در نگاهش مشتعل ميكند. او را از حضور به عبور سوق ميدهد. تابع فصلهاي زميني روحش را مبتلاي تحول ميكند و در گذر از خزانها و زمستانها، بهار چون حسي اصيل و ازلي در روح آدمي جوانه ميزند. دمي درنگ... جهان به تماشاي كش و قوس جوانه روح در غلاف جان آدمي ميآيد. عيد ميرسد، ضربان هستي شدت ميگيرد، همهچيز به ناگهان تپيدن ميآغازد. انسان در آمدن چنين تحولي، چه تدبيري انديشيده است؟ در برابر او كه مدبر ليل و نهار است؟!
وقتي هستي دست ميگشايد، انسان چه دارد كه از گريبان حضورش به درآرد و تقديم كند؟ وقتي زمين به بهار ميرسد، انسان از كدام سمت به ملكوت متصل ميشود؟ كجا ميايستد تا كاينات، شولاي سبزينهپود رسالت بر دوش او بيفكند؟ در كدام نقطه وجودش خدا انگشت اشارت مينهد و خاك پايان ميكارد؟
بهار از كدام گوشه خلقت به تبرك هميشه بهار جان آدمي ميآيد؟ و اين سال، كه كوله بار بهار بردوش، ازراه ميرسد آيا، نقطه آغازي است در درك عميق انسان از نظامي كه او را و تمام هستي را به سوي ابديت مطلق رحمانيت سوق ميدهد؟ آيا انسان توان درك موقعيت خود را دارد؟ ميداند كه در كجاست و چرا؟
ساقيا آمدن عيد مبارك بادت / وان مواعيد كه كردي مرواد از يادت / در شگفتم كه در اين مدت ايام فراق / برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت / برسان بندگي دختر رز گو بهدرآي / كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت / شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست / جاي غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت / شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت / بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت / چشم بد دور كز آن تفرقهات بازآورد / طالع نامور و دولت مادرزادت / حافظ از دست مده دولت اين كشتي نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت