هم من فريبكار باشم و هم تو
مهرداد احمدي شيخاني
سالها پيش كه دانشجوي رشته معماري بودم، براي دروس طراحي و نقشه كشي از نوعي قلم خاص به نام «راپيد» استفاده ميكرديم كه به نسبت توان مالي آن زمان ما بهايش زياد و تا آنجا كه ياد دارم قيمت هر قلم هزار تومان بود. اين قلم تشكيل شده بود از يك بدنه و يك سرقلم كه بهاي اصلي قلم هم مربوط به همين سرقلم بود. مثلا وقتي به دليل فرسودگي سرقلم، مجبور به تعويض آن ميشديم، بايد هر سرقلم را 700 تومان ميخريديم. يادم هست يك مغازه كوچك لوازمالتحريري بود كه اغلب وسايلم را از آنجا ميخريدم، از جمله همين قلمهاي راپيد و سرقلمهايش را. صاحب مغازه پيرمردي حدود 70 ساله بود. كم حرف و ساكت كه معمولا در گوشهاي از مغازه مينشست و به ديوار خيره ميشد. نامش را به ياد ندارم ولي چند خاطره از او دارم كه حتي اگر بخواهم نميتوانم فراموش كنم. يكي از اين خاطرات برميگردد به همين سرقلمهاي راپيد. ياد دارم كه يك بار براي خريد سرقلم تازه به مغازهاش رفتم. در ميانه مغازه و روي ويترين شيشهاي آن، جعبهاي چوبي بود كه سرقلمهايي با اندازههاي مختلف را در آن ميگذاشت. اينبار اما به جاي يك جعبه چوبي، دو جعبه كنار هم گذاشته بود كه در هر كدام تعدادي سرقلم وجود داشت. وقتي ميخواستم سرقلمهاي مورد نيازم را انتخاب كنم بالاي سرم آمد و گفت «سرقلمهاي جعبه سمت راست 700 تومان و سرقلمهاي جعبه سمت چپ 730 تومان است». با تعجب و البته با لحني كه اعتراض هم با خود داشت پرسيدم چرا دو قيمت؟ مگر با هم فرق دارد؟ كه جواب داد «جعبه سمت راست خريد قبلي است و جعبه سمت چپ خريد جديد است كه گرانتر خريدهام». نفسم بند آمد. همين الان هم كه اين را مينويسم، قلبم تند تند ميزند. 30 سال از آن روزها گذشته است. قبل از آن را نميدانم ولي بعد از آن در هيچ آدمي چنين رفتاري را نديدهام. اينكه براي پولي كه ميگيرد، براي ريال به ريال آن نگران و حساس باشد. براي كاري كه ميكند، دغدغه داشته باشد. حالا گيريم آن روزها اسمش دغدغه حلال و حرام بود. گيريم امروز به اين اخلاق بگوييم تربيت سنتي. بگوييم تربيتي كه ديگر در جهان امروز امكانپذير نيست. بگوييم اين آخرين انسانهايي بودند كه چنين زندگي ميكردند. ولي خب بالاخره در اين جهان و تا همين چند سال پيش از اين آدمها وجود داشت. گيرم تك و توك، ولي وجود داشت. اما حالا كه ديگر از اين آدمها را نداريم به جايش چه داريم؟ آن تربيت و اخلاق را اگر به هر دليل و ضرورت ديگر نداريم، چه چيز به جايش داريم؟ اگر نميشود به آن دوره و آن شكل از تربيت برگشت ـ كه اگر ميشد حتما برگشته بوديم ـ چه جايگزينش كردهايم؟ آن رفتار با خود نتيجهاي را به همراه داشت كه نامش را اعتماد ميگذاريم. فرض كنيد كه شما همهچيز داريد، يك زندگي ايدهآل، خانه، ماشين، پول، شغل و هر چيزي كه براي رفاه تصور كنيد. اما به ديگران اعتماد نداشته باشيد. وقتي مريض ميشويد و پيش پزشك ميرويد و برايتان نسخه مينويسد، به تشخيصش اعتماد نكنيد. به داروخانه ميرويد تا نسخه پزشك را برايتان بپيچد ولي مطمئن نباشيد كه دارويي كه دكتر داروساز برايتان پيچيده، همان داروي اصل باشد. در محل كار به همكارتان اعتماد نداشته باشيد، به كارمند زير دستتان يا به مدير ارشدتان، در خانواده به همسر و فرزندانتان و در كوچه و خيابان به آشنا و ناشناس. وقتي به هر دليلي اعتماد از ميان برود فرق نميكند چه به جايش داريد. اعتماد كه از بين برود همه روابط و ذهنياتتان را رنگ بياعتمادي و شك و دودلي ميگيرد. هر سلامي بوي فريب ميدهد. هر لبخندي زمينه يك فريب است و هر دستي كه براي دست دادن دراز ميشود نه براي دوستي كه براي دزديدن انگشتانتان است. در جهان بياعتمادي تمام تلاشتان صرف محافظت از خودتان ميشود چرا كه هر چه پيرامونتان است رنگ و بوي فريب و دروغ دارد. سالهاست كه نگراني از گسترش اين بياعتمادي عدهاي از ما را بر آن داشته كه راهحل را در بازگشت به سنتهايمان جستوجو كنيم. اين دلبستگي به اخلاق گذشتهمان كه در ابتداي همين يادداشت هم نمونهاي از آن آوردم، گاه آنقدر برايمان شيرين است كه تبديل به نوستالژيمان شده، ولي چرا با اين همه تلاش و تبليغ و سعي در آموزش مباني آن سنتهاي اخلاقي، دستاوردي به چشممان نميآيد؟ مشكل در كجاست كه با تلاش براي بازگشت به آن اخلاقيات شيرين، هنوز آن دوران برايمان فقط يك نوستالژي است و نه رخدادي مربوط به زمان حال. بدون داشتن اعتماد در روابط اجتماعي و فردي، زندگي به كارزاري وحشتناك تبديل ميشود كه هر كس ناچار است در سنگر خود بماند و به ديگري شليك كند، كارزاري كه فقط يك دشمن نداري و فقط تو دشمن نداري، كه هر كس هست، هم دشمن توست و هم دشمن ديگران و خود تو هم براي ديگران يك دشمني. چنين وضعيتي انسان و جامعهاي كه در آن زندگي ميكند را تا مرز فروپاشي ميبرد. آيا فقط من چنين حسي دارم يا ديگران هم وجود اين بياعتمادي در روابط شخصي و اجتماعي را حس ميكنند؟ اميدوارم اين فقط توهمي باشد كه من دچارش شدهام، ولي اگر واقعا حضور بياعتمادي در بين ما گسترش يافته باشد و هر روز هم گستردهتر شود، بهتر است نگران باشيم؛ بهتر است همه ما نگران باشيم. بحث من بحث اخلاقيات نيست. بحث من ترس از زندگي در جامعهاي است كه هر كس در هر رفتاري فريبكاري ببيند. هم من فريبكار باشم و هم تو.