نشست تجربه ايراني مواجهه با علوم انساني مدرن
علوم انساني در ترازوي نقد
سياستنامه
نخستين روياروييهاي ايرانيان با جهان جديد را ميتوان تا عصر صفويه پيگيري كرد؛ از رهگذر
آمد و شدهاي سياحان و سفيران و سياستمداران. اين مواجهه اما در اوايل دوران قاجار بود كه شكل جدي و دردناكي به خود گرفت. وقتي ايران از همسايه شمالياش به سختي شكست خورد و اين تكان تلخ در برخي سياستمداران مثل عباس ميرزا پديد آمد كه تفاوت اساسي ميان «ما» و «ايشان» وجود دارد. دههها طول كشيد كه در فهم اين تفاوت مساله علوم انساني جديد نيز مطرح شود. در واقع سابقه اين علوم در ايران به كمتر از 100 سال پيش باز ميگردد، يعني از زماني كه برخي موسسات آموزش عالي و در راس آنها دانشگاه تهران تاسيس شدند و به تدريج رشتهها و گروههاي آموزشي چون فلسفه و تاريخ و جامعهشناسي و روانشناسي و... به وجود آمدند. اما اين تجربه از چه جنس بود؟ علوم انساني ايراني چه ربطي به خاستگاه آن داشت و چه ارتباطي با جامعه ايراني برقرار كرد؟ شماري از اين پرسشها در نشست تجربه ايراني مواجهه با علوم انساني كه 26 ارديبهشت در پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار شد، مطرح و پاسخ داده شد. دكتر مالك شجاعي، عضو هيات اين پژوهشگاه و دبير اين همايش در آغاز نشست ضمن معرفي اهداف آن ميان سه سطح علمي، نهادي و گفتماني وضعيت علوم انساني در ايران تاكيد كرد. در ادامه استادان علوم انساني هر يك از منظر خود به بازخواني اين تجربه پرداختند. رضا داوري اردكاني، استاد فلسفه و رييس فرهنگستان علوم مهمان ويژه اين نشست بود كه ضمن اشاره به مباني معرفتي علوم انساني، بر اهميت نظرورزي جامعهشناسان در تنقيح مباني علوم اجتماعي تاكيد كرد. امري كه غلامرضا ذاكر صالحي نخستين سخنران نشست نيز بر آن تاكيد داشت. اين تاكيد داوري و ديگران بر اهميت نظريه، دقيقا در تقابل با فراخواني بود كه سال گذشته يوسف اباذري،
استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران بر ضرورت دوري گزيدن از نظريه ورزيهاي فلسفي به آن تاكيد ميورزيد. اباذري در نشست جامعهشناسان اتفاقا اصرار داشت كه جامعهشناسان ايران تاكنون بيش از اندازه به فلسفه و نظريهپردازي مشغول شدهاند و وقت آن است كه به مسائل انضماميتر بپردازند. در اين نشست همچنين نعمتالله فاضلي به تندي به نقد علوم اجتماعي ايران پرداخت و بر اهميت توجه به مردمشناسي ايراني تاكيد كرد. در ادامه روايت مختصري از سخنان ارايه شده در اين همايش از نظر ميگذرد:
به نظر من به جاي تخطئه و شماتت علوم انساني و مقايسه آن با ساير جوامع بايد به نقد منصفانه آن پرداخت. علوم انساني در ايران يك نهاد نوپاست و در شرايط فعلي بيشتر بايد با نگاه سرمايهگذارانه به آن نگاه كرد. اين علوم به اين دليل نوپاست كه هنوز برخي از بنيانگذاران علوم انساني در ايران در قيد حيات بوده و در ميان ما هستند؛ به طور مثال ما تازه از دهه 1950 به بعد بود كه صاحب علم مديريت شديم يا در علم جامعهشناسي نيز هنوز برخي از اولينها در بين ما حضور دارند. از نظر متون نيز ما هنوز بيش از 10 درصد متون علوم انساني را ترجمه نكردهايم و از هر يك از متفكران غربي تنها يك يا 2 اثر ترجمه شده و بقيه آثار آنها ترجمه نشده است. بسياري از متون كلاسيك علوم انساني هنوز به فارسي ترجمه نشده و ما در مرحله استقرار و نه ارزيابي دقيق آن علوم انساني هستيم. امروز علوم انساني در همه جاي دنيا تحت شديدترين مميزيها قرار دارد و متاسفانه موج اين مميزيها به كشور ما نيز ميآيد و ما بدون اينكه به شرايط علوم انساني در داخل كشور خود توجه كنيم انتظار داريم همان مميزيهايي كه در امريكا انجام ميشود، اينجا نيز صورت بگيرد.
سه موج: اسلاميسازي، بوميسازي، تجاريسازي
بحث من امروز بيشتر بر تحول نگاه به علوم انساني در زمان حاضر است و كاري به تاريخ و پيشينه آن ندارد. تا جايي كه به بعد از انقلاب بازميگردد، در زمينه تحول علوم انساني بعد از انقلاب سه موج را ميتوان از يكديگر متمايز كرد. موج اول به دهه 1360 اختصاص دارد. در دهه 60 موج اسلاميسازي علوم انساني به وجود آمد. موج دوم در دهه 80 تا 90 شكل گرفت. در اين موج بوميسازي علوم انساني شكل گرفت و چند سال اخير به خصوص از آغاز دهه 1390 موج سومي آغاز شده و آن مميزي علوم انساني با رويكرد فني مهندسي و بحث كاربرديسازي و تجاريسازي و فناوريسازي اين علوم است، به همين خاطر از نهادهايي كه ميكوشيدند اين موج را به سوي چارچوب عقلاني و آرامش ببرند، سپاسگزارم.
نظريهگريزي
اما اگر بخواهم بر وضعيت امروز يعني موج سوم نگاه به علوم انساني متمركز شوم، مشكلي كه در سالهاي اخير وجود دارد و در برخي جلسات نيز مطرح ميشود به نوعي گريز از نظريه و نظريه پردازي است. در مجامع علوم انساني ميبينيم كه اين موضوع باعث شده نوعي آشفتگي در عمل و الگوي توسعه آموزش عالي به ما تحميل شود. در واقع همانطور كه سيدجمال پيشبيني كرده بود كه اگر علوم انساني از فلسفه جدا شود، مشكل درست ميشود، اين آشفتگي مساله ساز بوده و محصول آن اين است كه فلسفه آموزش عالي نداريم. علوم انساني مدرن نيز از اين مشكل بي بهره نمانده است. كار ما در دانشگاه تهذيب نفس است و درون اين تهذيب نفس بايد به اين برسيم كه در خلوت دانشگاه زيست كنيم. علوم انساني امروز بهشدت از بي قدرتي رنج ميبرد. با وجود اين مشكل چگونه انتظار توانمندي از اين علوم را داريم؛ در اين راستا ما نبايد اسير مُدها شويم كه گاهي برخي از رسانهها وارد آن ميشوند؛ ضمن آنكه علوم انساني مدرن حاصل انديشههاي مدرن هستند لذا بايد دانست كه بار اين علوم، بار شيشه است. در عين حال دانشگاههاي ما نيز دچار بحران در تمامي حوزهها بوده و اين مشكل تنها اختصاص به حوزه علوم انساني ندارد. پس از ورود دانشگاه به ايران حوزههاي علميه همچنان راه خود را ادامه دادند و دانشگاه نيز مسير خود را در پيش گرفت و اين رويكرد يك گسست ايجاد كرد، در حوزه هنجارها و اجتماعات علمي نيز ما ضعيف هستيم لذا عناصر هويت ساز دانشگاه مدرن نيز ضعيف بوده و مشمول تمام رشتهها ميشود و به علوم انساني اختصاص ندارد بنابراين اگر كاركرد علوم انساني گسترش فهم در راستاي پرورش شهروند خوب باشد، در اين زمينه ايده تجاريسازي با اين رويكرد جور درنخواهد آمد.
كاربرديسازي تجاري جفاست
كاربرديسازي علوم انساني با شيوه تجاري جفا در حق آن است. اينگونه نيست كه علوم انساني تنها كالا توليد ميكند؛ در حوزه اجتماعي علوم انساني روش (method) توليد ميكند، در حوزه فرهنگي علوم انساني هنجار توليد ميكند و در حوزه سياسي نيز سيادت. در حالي كه علوم انساني كه رنجور است نه كاربردي ميشود نه بومي و نه جهاني بنابراين اين علوم بايد تقويت شده و برنامه من صبوري، مدارا و فرهنگسازي در علوم انساني است. علوم انساني دچار تورم و پركار بودن نقش شده است. اين علوم بيش از توان خود نقش بر عهده گرفته و مطالبات ما از آن ناهمگون و نابجاست؛ علوم انساني ضعيف و نوپايي كه گاهي وارد فضاي نقد ميشود به اشتباه تصور ميشود در حال خردهگيري است.
دچار تشتت هستيم
در سالهاي گذشته من يك مطالعه فراتحليلي داشتم كه مطابق با آن 130 اثر قابل اعتنا از جمله كتاب و مقاله را كدگذاري و مورد مطالعه قرار دادم و متوجه شدم در اين حوزه ما دچار تكثر و تشتت آرا هستيم و مشخص نيست وقتي بحث بوميسازي مطرح است آيا منظور همان ريشههاي غربي است يا ريشههاي ايراني موجود در دهههاي 1330 و 1340. غرب در تلاش است علوم انساني بومي را درهم ادغام كند اما برعكس ما به دنبال تفكيك اين علوم هستيم. همچنين از نظر آنها در اين علوم تعارض بنياني وجود ندارد؛ ضمن آنكه غربيها تاكيد دارند علوم بومي را در فرايند توسعه كشورهاي ديگر به كار بگيرند. آنها به شبكههاي معنايي اشاره دارند اما اينجا دچار تشتت معنايي بوده و ما معناي بوميسازي را بسيار ساده كرده ايم.
گفتمان مطالعات فرهنگ مردم يكي از گفتمانهاي اصيل ايراني است كه بسيار در حال گسترش و كارآمد است. گفتمان مطالعات فرهنگ مردم موضوع زندگي روزمره ايراني از لباس پوشيدن تا آشپزي و آب و هوا و به طور كلي همه مظاهر زندگي روزمره را در بستر معاصر توضيح ميدهد و نحوه مواجهه ما با اين امور روزمره را تشريح ميكند. مطالعات فرهنگ مردم به تجربههاي انسان معمولي و تاريخ مردم اشاره و توجه دارد نه تجربه انسانهاي والامقام، رهبران سياسي و... مطالعات فرهنگ مردم يك نوع تلاش براي بازخواني سنت و تفسير است. كاري كه اين گفتمان ميكند يك نوع آشنايي زدايي با فرهنگ مردم است. يعني اين گفتمان يك امكان براي ثبت شدن، مستند شدن و زندگي فرهنگ مردم را فراهم ميكند.
خودمان را بازسازي كنيم
ما چه بخواهيم چه نخواهيم مجبوريم مدرن شويم. ما بايد ياد بگيريم كه خودمان را در شرايط جديد بازسازي كنيم و در اين ميان مطالعات فرهنگ مردم يكي از راهبردهاي معرفتي براي امروزي شدن و مدرن شدن جامعه است كه اتفاقا آرشيو گستردهاي هم دراينباره داريم. مطالعات فرهنگ مردم كارش اين است كه پارههاي گوناگون فرهنگ ايراني را از طريق علم جديد به يكديگر متصل كند. به همين دليل هم يك علم بينرشتهاي حساب ميشود. مساله فرهنگ مردم يك بحث ناسيوناليستي نيست بلكه مساله آن خود مردم و زندگي روزمره آنهاست. اين نوع گفتمان ريشه در علوم اجتماعي ندارد بلكه ريشه در نيازهاي ارتباطي و زيستي ما دارد.
به علوم انساني برچسب نزنيم
متاسفانه در علوم اجتماعي و در نظام آموزش عالي كشور مساله گفتمان مطالعات فرهنگ مردم به حاشيه رانده شده است. محققان آن هم اغلب شخصيتهاي حاشيهاي هستند كه مورد توجه قرار نميگيرند و اگر بخواهند وارد اين حيطه بشوند به آنها برچسبهايي همچون سكولار و... زده ميشود. برخلاف برچسبهاي نابجايي مثل ناسودمندي كه به علوم انساني زده ميشود به نظر من علوم انساني در ايران بسيار سودمند و تاثيرگذار است. وقتي كتابهاي بزرگاني چون صادق همايوني يا مرحوم ابوالقاسم انجوي شيرازي را ميخوانيم ممكن است نفهميم كه چطور با روح انسان معاصر عجين شده است، ولي اينها را ميتوان پروژهاي فرهنگي براي ادغام ميراث فرهنگي با دنياي جديد در نظر گرفت. در نظام ارتباطي و رسانهاي هم جايگاهي براي اين نوع گفتمان نداريم به عنوان نمونه در صدا و سيماي كشورمان تنها يك برنامه دو ساعته با عنوان فرهنگ مردم وجود دارد اين در حالي است كه يكي از راهحلهاي بحرانهاي اصلي كه امروز با آن مواجهيم مثل بحران محيط زيست مطالعات فرهنگ مردم است.اگر به مطالعات فرهنگ مردم توجه ميشد امروزه هم مدرن بوديم و هم به مدرن بودن خودمان افتخار ميكرديم و به اين فلاكت نميافتاديم چون مطالعات فرهنگ مردم يك نگاه تازه به سنت و به عبارتي نوعي بازآفريني سنت است.
بدهي تاريخي داريم
ما گفتمان مطالعات مردم را از فرهنگمان حذف كرديم در حالي كه جزو باستانيترين كشورهاي جهانيم. ما به ميراث تاريخي خودمان و انسانهاي بزرگ تاريخ خودمان بدهكاريم. اگر امروز مهندسان به ما سلطه پيدا كردند و براي ما تصميم ميگيرند به خاطر اين است كه در ايران دونپايهترين دانش، علم مردمشناسي است. پيش از اينكه غارت شويم بايد بيدار شويم و مواجهه خودمان با تاريخ و سنت را بازخواني كنيم.
در بحث از تجربه مواجهه ايرانيان با علوم انساني جديد مساله نخست اين است كه اصولا علوم انساني چه تعريفي دارد. من معتقد نيستم كه علوم انساني را بايد از علوم پايه و فني مهندسي جدا كرد بلكه اين علوم با يكديگر تعامل داشته و تحولات علوم انساني يا تحولات علوم پايه و ديگر علوم منحنيهاي معنادار و مرتبط با هم دارند. به عبارت ديگر بسياري از تحولاتي كه در حوزه علوم انساني وجود دارد يعني تحولات از دهه 1960 به بعد، تحولاتي است كه در علوم پايه نيز رخ داده است.
برگرديم به اين مساله كه ما علوم انساني را معادل چه چيزي قرار دادهايم؟ تعبير علوم انساني را نخستين بار فارابي به كار برده است. اما حادثهاي در علم جديد رخ داده كه منحصر به علوم انساني نيست. ويژگي علوم انساني اين است كه در آن سوژه و ابژه درهم تنيدهاند. يكي از مسائل ما اين است كه علوم انساني در برخورد يا مواجهه با حوزههاي علميه ما چه تاثيري را خواهند داشت يا ارتباطي را برقرار خواهند كرد. ما نميتوانيم در اين باره به صورت كلي حرف بزنيم و بايد برشهايي در اين زمينه وارد كرده و ببينيم حوزههاي علميه چه تاثيري در اين زمينه ميتوانند داشته باشند. در حوزه علوم انساني نيز به لحاظ روشي تقسيماتي انجام ميشود، بر اين اساس رويكردها نيز دستهبندي ميشود. نگاه تبييني علم با نوع نگاه هستيشناسي اصحاب معرفتشناسي مقارن بود. دراينراستا بعضا آن تفسيرهاي تقليلگرايانه كه شكل ماترياليستي براي كسي دارد كه در فضاي فرهنگ ديني تنفس كرده، آزاردهنده است. در نگاه تبييني، دين كاركرد داشته و مفيد و لازم است اما در اين نگاه دين پديدهاي صرفا فرهنگي و تاريخي بوده ضمن آنكه در اين ديدگاه از علم چيزي به نام يقين وجود ندارد. رويكرد ديگر نگاه پديدارشناختي به علم است. در اين رويكرد چنين نيست كه معنا در حوزه حيات اجتماعي آثار و تعاملاتي نداشته باشد اما به صرف اينكه در جهان سوم و جهان دوم (ذهن) رخ ميدهد، براي خود جهان مستقل دارد.
واژه تجربه ما را به عالم تاريخ و پديدارشناسي ميبرد، مواجهه نيز به معناي رويارويي در يك مقطع تاريخي است. ما در جايي از تاريخ ايران با جامعهشناسي برخورد كرديم كه همزمان با مواجهه ما با تمدن غرب، علم و تكنولوژي مدرن است. مواجهه ايران با علم و تكنولوژي مدرن پس از شكست در جنگهاي روسيه و دو عهدنامه معروف گلستان و تركمانچاي بود، به همين دليل ما نقش زيادي به تكنولوژي نظامي داديم و دريافت ما از علم بيشتر تكنولوژيك بود. هنوز هم ما اسير رويارويي اوليه با علم و تكنولوژي جديد هستيم.
اما درباره شكلگيري جامعهشناسي جديد در ايران لازم است به برخي بزنگاههاي تاريخي اشاره كنم. غلامحسين صديقي در سال 1317 از فرانسه فارغالتحصيل شد و در دانشسراي عالي درس جامعهشناسي تعليم و تربيت را تدريس كرد. سال 1322 نيز يحيي مهدوي كتاب جامعهشناسي خود را تاليف كرد كه نخستين كتاب در اين زمينه بود. 10 سال بعد موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي راهاندازي شد. سال 1350 نيز دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران به عنوان نخستين دانشكده علوم اجتماعي راهاندازي شد. پس اين رشته حدود 78 سال تاريخ دارد. دوره 40 ساله 1317 تا 1357 در تاريخ جامعهشناسي مهم تلقي ميشود، زيرا شكلگيري و تكوين جامعهشناسي ايران در همين دوره صورت ميگيرد. لازم به ذكر است مركزي نيز در سال 1355 به رياست داريوش شايگان تاسيس شد كه بعدها در نهادهاي ديگر ادغام و اكنون هم پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي فعلي است.
نقطه عطف مواجهه ما با علوم اجتماعي جديد به سال 1337 بازميگردد. برخي از اعضاي موسسه تحقيقات اجتماعي بعدا توسط ساواك دستگير و محكوم به اعدام شدند. اين موسسه در سال 1353 منحل شد. اين پديده كمك به راديكاليزه شدن جامعهشناسي در كشور كرد. در آن سالها نسل جوان تحتتاثير نهضت ملي با رهبري مصدق بودند. نهضت ملي در 28 مرداد 1332 شكست خورد. شريعتي و جلال آلاحمد دو محقق اجتماعي فعال اين دوره محسوب ميشوند. شريعتي خود از معتقدان به احياي دين در جامعه بود.
وقتي به اين پيشينه تاريخي توجه ميكنيم، در مييابيم كه مواجهه ما با علوم اجتماعي در ايران محصول انسانهاي شكستخورده در مقابل دولتهاي داخلي و غربي بوده است. اين دقيقا برعكس مسيري است كه جامعهشناسي در فرانسه طي كرد. در فرانسه جامعهشناسي با پيروزي انقلاب فرانسه حاصل شد. اين مبتني بودن بر تجربه شكست و باعث شد تنها چيزي كه جامعهشناسي در ايران توليد كند، مقاومت باشد، بنابراين هيچگاه جامعهشناسان نتوانستند با الگوي توسعه پيوند بخورند و بيشتر ناقد توسعه بودند.
ما نزديك به صد سال است كه در مدارس و دانشگاههايمان درس تاريخ داريم. البته كشوري با قدمت ايران، هميشه تاريخنگاري داشته است، اما تاريخ به عنوان درس و امتحان و يك رشته جديد براي همه ما جديد است. البته كارنامه آموزش تاريخ بعد از يك سده در ايران مثبت است. بگذريم كه خيليها از درس تاريخ خوششان نميآيد، اما هيچ كس نميتواند اين درس را حذف كند. تاريخنگاري ما در دانشگاه مصدر خيلي خدمات براي جامعه شده است، هرچند نواقصي هم داشتهايم، اما آنچه ما به عنوان تاريخنگاري از دبستان تا دانشگاه داريم، از نوع انتقادي است. اين نوع تاريخ نگاري از قرن ۱۹ به وجود آمد و جزو يكي از خالصترين انواع تاريخ نگاري است. اين نوع از تاريخ نگاري بر سه پايه ويژگي زمان، مكان و عليت استوار است. تاريخنگاري انتقادي را ميتوان تاريخ نگاري محض دانست چون همه اتفاقات در آن براساس تاريخ و زمان دقيق بررسي ميشود. تاريخنگاري انتقادي در اواخر قرن نوزدهم در واكنش به تاريخ نگاري رومانتيك به وجود آمد. آثار ادبي كه در ايران به عنوان آثار تاريخي ميشناسيم مثل بينوايان همگي تحت تاثير جريان تاريخ نگاري رومانس بوده است. دليل از بين رفتن تاريخ نگاري رومانس هم اين بود كه عدهاي انتقاد داشتند اين مدل تاريخ نگاري، جديت و دقت لازم را براي تاريخ نگاري ندارد. ويژگي تاريخ نگاري انتقادي بي طرفانه بودن آن است. تاريخ نگاري ما نيز به دليل تبعيت از تاريخ نگاري انتقادي بي طرف شد. يعني تاريخ نگاري ما همواره تلاش داشته تا بي طرفانه روايت كند در حالي كه تاريخ بي طرف نميشود. تاريخ بيطرف بيمزه است به همين دليل هم اغلب دانشآموزان ما از اين درس خوششان نميآيد. در همه جاي دنيا هم مطرح ميشود كه تاريخ نبايد بيطرف باشد. از نظر تاريخ نگاري كريتيك ذكر زمان و تاريخ كفايت ميكند به همين دليل هم از ديدگاه اين نوع تاريخ، قصههايي چون شاهنامه افسانه و اساطيرند نه تاريخ؛ اگر اينطور باشد پس پدران ما در گذشته خوانش غلط از تاريخ داشتند و به ما هم غلط آموختند.
ما بايد از تاريخ انتقادي ميگذشتيم و به عرصههاي ديگري ميرفتيم ولي اين كار را نكرديم. هيچ ملتي، كاري كه ما با تاريخ مان كرديم با تاريخش نكرد. ما هيچگاه نگاه رواياتمان را بر مبناي تاريخ نگاري قرار نداديم. من پروايي ندارم كه رستم و سهراب را واقعي بدانم چنانچه همه جا هم اين را گفتم اما متاسفانه ما هيچكدام از اينها را تاريخ نگاري رسمي نميدانيم؛ پاك كردن روايات تاريخي يعني از بين بردن خيلي چيزها؛ تاريخنگاري ما احتياج به خودآگاهي فلسفي دارد. دانشجويان رشته تاريخ ما بايد فلسفه بخوانند و برنامه آموزشيشان گسترش پيدا كند وگرنه در حالت فعلي، اوضاعمان از چيزي كه هست بهتر نميشود.
بين نقادي و علوم انساني رابطه نزديكي برقرار است، شايد بتوان گفت نقادي يكي از پايهايترين مباحث علوم انساني باشد. علوم انساني با نوعي انديشه انتقادي، نقد و درك انساني از پديدهها رابطه دارد. يكي از مشكلات ما در ايران اين است كه نقد ادبي دچار بدفهمي است، اينكه ما چه چيزي را نقد ميكنيم، موضوع مهمي است. متاسفانه ما همچنان در ايران وقتي حرف نقد ميزنيم، عيبيابي به ذهن ميرسد، در حاليكه نقد يك توصيف و خوانش است. نقد ادبي مدنظر ما به صد سال پيش بازميگردد. دوره اول اين نقد چهرههايي از آخوندزاده تا مرحوم عبدالحسين زرين كوب را در بر ميگيرد و هدف نقد را اصلاح اجتماعي ميدانستند. دوره دوم از زرينكوب تا رضا براهني است و دوره سوم از براهني تا امروز، نقد به مثابه روش است. اما فقدان نظريه پردازي در نقد ادبي در ايران دلايل گوناگوني دارد. يكي از دلايل اصلي فرهنگ ما ايرانيان است كه اين فرهنگ بخشي از شاخصهايش با مفهوم نقد در منافات است. از لحاظ زبانشناختي نيز زبان تفكر ايراني شعر است، اما نقد، شعر نيست، بلكه نثر است. ما از تفكر شاعرانه دور نشدهايم، همچنين درك غلطي از معني نظريه داريم. انديشه انتقادي معناي مشخص و ويژگيهاي معيني دارد. يكي از اين ويژگيها كاربست نظريه درون چارچوب مشخص است، جسارت رفتن به راههاي جديد و در بند قلمروها نبودن برخي ديگر از اين ويژگيهاست. انديشه انتقادي هيچگاه اسير تنگناها نميشود و از فرآيند تاريخ خارج نميشود.