وضعيت تحولي داستاننويسي امروز
يك پيشنهاد كاربردي براي جوايز ادبي
ادبيات داستاني ايران پوست مياندازد
حسين سناپور
در سال 92 و با تغيير دولت، شايد هنوز براي خيليها زود بود كه حدس بزنند در دو، سه سال بعد از آن، چه تعداد رمان و داستان كوتاه (و البته كتابهاي ادبي و غيرادبي ديگري كه من ازشان حالا هم كمتر خبر دارم) منتشر خواهد شد. اما حالا اين تعداد (و باوجودي كه هنوز اغلب ناشران ادبيات به استقبال وضعيت جديد نرفتهاند و با ترديد و امساك كتاب منتشر ميكنند) چنان زياد شده و هر سال چنان به نويسندگان كتاب اولي و كتاب دومي ما اضافه شده و آنقدر نامهاي جديد به گوشمان ميخورد كه ميشود فهميد در وضعيتي بيسابقه وارد شدهايم كه خوبيها و بديهاش برايمان چندان قابلفهم نيست و بنابراين روزبهروز گيجتر و نافهميدهتر ميشويم. تبعات زيادشدن كتابهاي داستان و نامهاي جديد فقط گيجي اهل داستان (نويسنده و منتقد و ناشر و خواننده پيگير) نيست، چيزهاي ديگري هم هست، مثل پايين آوردن تيراژ كتابها توسط ناشران (براي نخوابيدن سرمايهشان و ريسكنكردن بر همين كتاب اول يا دوميها)، كوچكي كتابفروشيها براي اين همه كتاب (و در نتيجه آشكارشدن ضرورت كتابفروشيهاي بزرگ و مدرن)، بيش از پيش آشكار شدن وضعيت بد توزيع كتاب (چون اغلب كتابها به شهرستانها نميرسند، يا بسيار دير ميرسند) و البته حتي تغيير بافت كتابخوان ما و اكثريت پيداكردن خوانندگان جوان شهري و بهتبع آن، بيشتر طرفدار پيداكردن رمانهاي شهري و البته (و متاسفانه) كمتوجهي خوانندهها (و ناگزير، ناشران هم) به مجموعه داستانها و درنهايت ضعيفشدن اين نوع از داستان در كشورمان، كه تا همين چند سال پيش بهشدت به آن افتخار ميكرديم (و البته شخصا هنوز هم به آن اميدوارم و اميدوارم باز هم بشود به آن افتخار كرد)، كه دليلش يكي گرايش بيشتر نويسندگان به رمان و حرفهايشدن است و ديگري تعطيلي غالب جوايز داستان كوتاه كشور در دو دولت نهم و دهم (كه در دوره اصلاحات تعدادشان بسيار زياد شده بود.)
همين كه مخاطب اين متن بپذيرد كه اتفاقهايي كه گفتم افتاده است، معناش اين است كه تغيير و تحولهاي چشمگيري در ادبيات داستاني ما درحال رخدادن است؛ تغييراتي كه فعلا بيشتر در سطح نشر ديده ميشود، اما در آينده تاثيرات خود را در خودِ داستانها هم بيش از آنچه گفته شد و هست، نشان خواهد داد. نكته مهم اين كه، به گمان من كم يا زياد همه دستكم به بعضي از اين تغييرات واقف شدهاند و نسبت به آن واكنشهاي متفاوت هم نشان ميدهند. بعضي از آن به دوران ركود ياد ميكنند و حسرت همان چند اسم (گيرم ده تا) دهه شصت و حتي هفتاد را ميخورند، و همينطور بد و بيراه ميگويند به اين همه كار كه دارد منتشر ميشود از دوستان اغلب جوان، كه چرا در ميانشان شاهكاري كه آنها انتظارش را دارند، وجود ندارد. بعضي هم گلايه ميكنند كه دوروبرشان پر شده از نويسنده و حسرت دوراني را ميخورند كه خودشان بودند و خودشان و ديگران فقط خواننده بودند. نويسندههاي جوانتر هم كه تيراژها را ميبينند و شهرتي را كه ديگر مثل دهههاي 60 و پيش از آن، به راحتي به دست نميآيد، يقه همديگر را ميگيرند و هم را متهم ميكنند كه چرا كارهاشان ضعيف است و چرا به جاي كتابخواندن، همه دارند مينويسند (كاري هم ندارند كه عين همين حرفها را ديگران درباره خودشان ميزنند.) ميشود ما و اينجا كاري نداشته باشيم به وضعيت جهان و مثلا اينكه بنا به آمار (منتشرشده در كليپ موسسه اوج درباره كتابخواني) در كشور ايسلند ظاهرا از هر 10 نفر يكي نويسنده است و ميزان مطالعهشان بسيار بالاتر از حتي امريكا و بقيه كشورهاي اروپايي است. من كه رابطه مستقيم ميان اين دو را باور دارم و انكارش نميكنم و به همين دليل هم هر روز خوشحالتر ميشوم كه ميبينم تعداد كتاباوليها مدام و به صورت شايد حتي تصاعدي دارد بيشتر ميشود. اميدوارم دوستان ديگر هم رابطه مستقيم ميان كتابخواني و نوشتن را انكار نكنند يا دستكم براي انكارشان دليل بياورند. به نظر من كتابخوانهاي بيشتر خودبهخود، و با بالابردن تيراژ، كمك ميكنند به بيشتر شدن نويسندهها و بيشتر شدن نويسندهها هم حداقل كمك ميكند به تنوع آثار و اين تنوع هم به بالارفتن تعداد كتابخوانها.
حرفهام تا اينجا را خلاصه كنم: به گمان من داستاننويسي ما بنا به شواهد بيشمار در حال پوستاندازي و تغيير است، چه اين تغييرات را دوست داشته باشيم و آنها را مثبت بدانيم و چه دوست نداشته باشيم و منفي بدانيمشان. اين تغييري كه به نظر من ميتوان تحول ناميدش، اگر با درك درست و همراهي درست همه اهل كتاب، اعم از نويسنده و خواننده و ناشر و منتقد، همراه شود، به گمان من باعث تغييرات بسيار مثبت و شگفت در داستاننويسيمان خواهد شد، و اگر نه، فرصتي خواهد بود كه از دست خواهد رفت، مثل بسياري كه پيش از اين از دست رفته. من اينجا نميخواهم تفصيل بدهم كه اين تحول كجاها و در چه بخشهايي از حلقه نشر اتفاق نيفتاده و براي هر بخش چه كارها ميشود يا نميشود كرد. به نظرم هر بخشي خودش بايد اين تحول را تشخيص بدهد و براي همراهي با آن يا ايستادن در مقابلش فكري بكند. اينجا ميخواهم فقط از چيزي حرف بزنم كه بهخصوص اين يكي، دو سال حرفش را از دوستان نويسنده زياد شنيدهام و خودم هم شفاهي يا كتبي دربارهاش زياد حرف زدهام: جوايز كتابهاي داستان.
همهمان كم و بيش ميدانيم بودن جوايزِ معتبر كتابهاي داستاني چه طور ميتواند هم به خوانندهها كتابهايي را پيشنهاد بدهد، هم فضايي حولوحوش كتاب ايجاد كند و به جز نويسندهها و ناشران، آن را مساله و دغدغه جمع بيشتري از آدمها بكند، و هم (در مرتبه آخر) با دادن جوايزي به يك كتاب و نويسنده، بخش كوچكي از نيازهاي مادي و معنوي او را برطرف كند. اينها را انگار همهمان ميدانيم. اما مشكل در اين است كه چرا پس عاقبت جوايزِ داستانمان به آنجاها كشيد كه نبايد؟ و چرا همچنان درجا ميزنيم و كاري نميكنيم؟ اينها پاسخهاي بهشدت متفاوتي از آدمهاي مختلف، نويسنده و ناشر و منتقد و خواننده، ميگيرند. پس طرحشان در اينجا فقط به كشمكشي قديمي دامن ميزند كه در جاهايي ديگر بايد به آن پرداخت و من اينجا قصد پرداختن به آن را ندارم (گرچه در جاهاي ديگر حرفش را زدهام و لازم باشد، باز هم خواهم گفت.) هرچه هست، هنوز دادن جوايز ادبي نه چندان مساله ناشران است (گرچه با برگزاري جوايز معتبر و تاثيرگذار بيشترين سود را از آن خواهند برد)، نه دوستداران ادبيات داستاني (كه پيش از اين كارهايي كردهاند و اما معمولا متاسفانه فقط جوابشان فحش و تهديد بوده است)، و نه منتقدان (كه فعلا هيچ جمع حرفهاي و شناختهشدهاي ندارند و اغلب هم علاقهاي به وضعيت داستاننويسي اخيرمان ندارند و به جاي نقد آن بيشتر در جاي طلبكار و شاكي نشستهاند و منتظر كارهاي مطلوبشاناند.) هيچكس اكنون به اندازه نويسندگان از تيراژهاي پايين كتابها صدمه نميبيند (ناشران با تنوع عناوين تاحدي به سودي كه لازم است، ميرسند). پس انگار خودِ نويسندهها هستند كه بايد فكري به حال اين وضع و راهاندازي جوايز ادبي بكنند. اين موضوع صحبت بعضي از دوستاني است كه در يكي دو سال اخير گاهي باهاشان حشرونشر داشتهام و البته موضوعي مهم براي خود من هم. براي همين، من هم مثل آن دوستان به اين موضوع زياد فكر كردهام. اينجا ميخواهم نظرم را به صورت يك پيشنهاد بيان كنم و باقي را بگذارم براي علاقهمندان اين موضوع.
جايزهاي كه احيانا خودِ داستاننويسان بخواهند راه بيندازند و برگزار كنند، به نظرم چون شايبه منافع شخصي و گروهي را - به نسبت جوايزي كه ديگران برگزار كنند - بيشتر خواهد داشت، بايد هم تعداد بسيار زيادي از نويسندههاي شناختهشده را دربربگيرد و پشتيباني آن را به همراه داشته باشد و هم تا حد امكان شفاف باشد. به اين منظور به نظر من چنين جايزهاي بايد به صورت نظرخواهي بين دستكم صد نويسنده شناختهشده برگزار شود. معيار شناختهشده بودن را ميشود نوشتن حداقل دو يا سه كتاب داستاني بزرگسال فرض گرفت اما اگر اين فرض كافي نباشد، ميتوان يك گروه موسس مثلا بيستنفره داشت، كه اين گروه با اكثريت آرا تشخيص بدهد كه فلان نويسنده (كه دو يا سه كتاب هم دارد) آيا ميتواند جزو اين گروه بزرگ حداقل صدنفره باشد يا نه. به اين ترتيب و با راهانداختن يك هيات موسس بيستنفره ميتوان بالاي صدنفر را تعيين كرد و بعد براي هر سال از آنان نظرخواهي كرد. به گمان من اين نظرخواهي بايد براي ده كتاب برتر هر سال باشد و اعضا بايد ده كتاب را در هر سال به عنوان كتابهاي برتر معرفي كنند. اين آرا و براي شفافيت، پس از برگزاري جايزه ميتواند اعلام شود تا هيچكس نسبت به درستي 10 كتاب منتخب شكي نداشته باشد. آن هيات موسس پس از جمعبندي آرا ، ده كتاب برتر و نامزد جايزه بهترين را معرفي ميكند و دوباره اين ده كتاب را ميان تمام اعضا به داوري ميگذارد. در اين صورت ميتوان يك ماه پس از معرفي ده كتاب، كتاب برگزيده را انتخاب كرد و اميدوار بود كه در اين فرصت يكماهه همه يا اغلب اعضا هر ده كتاب را خوانده باشند. جمعبندي آرا هم ميتواند با حضور همه اعضاي موسس انجام شود و حتي ميشود چند شخصيت ادبي و غيرعضو را به عنوان ناظر براي انجام اين كار دعوت كرد. طبعا پشتوانه نظر بيش از صد نويسنده شناختهشده ميتواند اعتبار لازم را براي يك جايزه به همراه داشته باشد. بهخصوص اگر مراسم بزرگ و درخوري هم براي چنين جايزهاي برگزار شود. البته ممكن است چنين انتخابي از نظرِ بعضي از نويسندگان يا منتقدان لزوما به انتخاب بهترين و مثلا متفاوتترين كتابهاي داستاني منجر نشود، اما اين انتخاب، هرچه باشد، برآيند كلي و خوبي از نظرات نويسندگان خواهد بود.
مهمترين دستاورد اين كار البته كار جمعي ميان نويسندهها خواهد بود و ميتواند مبنايي براي كارهاي بيشتر و همدلي و همراهي بيشتر آنها باشد. به جز اين حتما حداقل به بيشتر خواندهشدن آن ده كتاب هم منجر خواهد شد و بعيد نيست كه فضاي خوبي را هم براي كتابخواني حول آن كتابها در ميان عامه خوانندگان به وجود بياورد (گرچه تغيير جدي در ميزان كتابخواني مردم، حتما بستگي دارد به خيلي چيزها، كه مهمترينش به نظر من تغيير نگرش آموزش و پرورش به مقوله كتابخواني است و گذاشتن ساعتي براي كتابهاي غيردرسي و بهخصوص ادبي. وگرنه تا وقتي محفوظات و كسب مدرك معيار آموزش و پرورش ما و خانوادهها باشد، تغيير اساسي در كتابخوانيمان نخواهيم داشت.)