تحليلي بر فيلم كالواري (صليبگاه) به كارگرداني جان مايكل مكدونا
حكايت مردي با صليبي بر دوش
شهرام زعفرانلو/ كشيشي متفاوت كه قبلا در برخي آثار سينمايي شاهد نمونههاي گوناگوني از آن بودهايم: از «خاطرات كشيش دهكده» روبر برسون گرفته تا «كفشهاي ماهيگير» مايكل اندرسون و «پرندگان خارزار» داريل داك. اما كشيش فيلم كالواري (صليبگاه)، نميخواهد يك روحاني معمولي و كليشهيي باشد كه سرگرمياش گرفتن اعتراف از گناهان است و وظيفهاش موعظه و دعا در زمان غسل تعميد يا برگزاري مراسم عشاي رباني در كليسا. او لاجرم به دليل اضمحلال اخلاقي همصنف و همكيش خود، بايد نقش مسيح را بازي كند و تاوان گناهكاري «ديگري» را با مرگ خويش بپردازد. او صليب بر دوش تا انتهاي داستان پيش ميرود و در ساحل دريا و گسترهيي لايتناهي كشته ميشود. مردي كه در سكانس افتتاحيه فيلم بدون ديده شدن و درحين اعتراف به مورد سوءاستفاده غيراخلاقي قرار گرفتن توسط يك كشيش در سنين كودكياش، كشيش داستان (با بازي گليسون) را به مرگي زودهنگام تهديد ميكند، جرقه معمايي را در ذهن كشيش و بيننده شكل ميدهد كه تا پايان فيلم منتظر حل شدن آن هستيم. زماني را كه او براي ارتكاب قتل وعده ميدهد «يكشنبه» (روز مقدس) آينده است و كشيش فرصت دارد در «هفت روز» خود را براي مرگي بدون اتهام آماده كند. او به شكلي نمادين ايام هفته را تا رسيدن روز موعود طي ميكند. كشيش در بين دو جهان تقديري و اختياري سردرگم و گرفتار شده است. آيا بايد رسالت مسيحايياش براي قرباني شدن را بپذيرد و منتظر مرگي سعادتمند باشد، مرگي كه به گفته قاتل احتمالي، قبل از آلودگي به گناه، سعادتي دايمي به دنبال خواهد داشت، يا بايد به اختيار به دنبال قاتل و پليس و... برود تا از چنين مهلكهيي جان سالم به در برد؟ تلاطم ذهني و اعتقادي او در دو سوي اين طيف، وي را به مكاشفهيي معنوي و اجتماعي رهنمون ميسازد. نتيجه اين مكاشفه، جستوجو و دريافتي عميق هم از خويشتن خويش است و هم روشنبيني و شناختي است از اطرافيان. جامعه منتخب فيلمساز، جامعهيي است كه از منظري واقعبينانه و به دور از تعارفات مرسوم ترسيم شده است، آن هم با نمايش چهره واقعي آدمها و زندگي روزمره آنها. همه انسانها، معمولياند كه يا در گذشته يا هماكنون، گرفتار خطاها، اشتباهات و گناهان خود بودهاند كه برخي مسبب آن را سايرين ميدانند و برخي تضعيف تدريجي عشق و ايمان در خود.
كشيش داستان، ديگر آن وجهه مقدسمآب و متعارف سنتي را ندارد. او بدون آنكه اشاره مستقيمي بر ناتواني و ناكارآمدي نهاد روحانيت و كليسا داشته باشد، با اشاراتي مانند نگاه، سكوت يا حالتي از چهره به ظاهر سرشار از متانت و طمانينهاش بر اين مصيبت، معترف است. روحيه و روان آدميان متصلب است و جهان معناگرا را به سخره ميگيرند و هيچ كاري هم از دست واسطهها و مدعيان سعادتمندي انسان بر نميآيد. مسير اوديسهوار كشيش تا پايان فيلم، درصدد اثبات اين مدعاست. زيبايي و دقت در بازي گليسون به نقش كشيش، به خوبي استيصال او را نمايان ميسازد. او ميبيند و ميبيند و ميبيند و گاهي از زبان سالكان شكستخورده ميشنود اما بدون آنكه عكسالعملهايي هيجانانگيز و پرشور از خود نشان دهد، با خطوط جاافتاده در صورت و پوشيده از محاسني پرپشت، با مخاطب حرف ميزند. نماهاي نزديك و متوسط از چهره و قامت او در رداي مشكي و مقدس، از او روحي ميسازد كه به هرجا سرك ميكشد و بر هر نوع ارتباطي وارد ميشود. او متحول ميشود.
تحول در ساير آدمها و شخصيتها را كمتر نظارهگر هستيم. گويي همگان به جاي دغدغه تغيير، فرصتي يافتهاند تا آنچه در پس ذهن و دلهايشان مدتهاست مثل دمل چركيني خفته است را آشكار كنند.
شرارت و آلودگي، جو و فضاي مسلط بر فيلم است اما محيط سرسبز و مملو از آباداني، به تمثيلي ميماند از بهشتي كه آدمي از آن رانده شده است. حضور و حصول در عدن زميني شده، گرهيي از مشكلات بشر دوپاي امروز را باز نميكند. ميل و هوس و غوطهخوردن در گناه و به دنبال آن توجيهاتي به ظاهر منطقي و فلسفي از اعمال و رفتار؛ آتيه و نهايت خوشيمني براي آدمي به دنبال ندارد، جز ارتكاب جنايت و فرو رفتني مداوم در پستي و دنائتي ديگر.
گفتمان غالب فيلم آلودن و آلوده شدن، بدون ميل به پالودگي است. نه كس را ياراي تغيير مسير است و نه كسي را سوداي گريز از اين بنبست. رابطهها يك طرفهاند و منفعتطلبيها خودخواهانه. نزديكترين تمثيل بر اين گفته، داستاني است كه از زبان پزشك، براي كشيش تعريف ميشود. كودكي پس از يك عمل جراحي به سبب خطاي پزشك، كور و كر و فلج ميشود. اما نه پدر و مادر و نه ديگران، ياراي فهم و درك شرايط تحميلي بر او را ندارند. كودك درمانده و يله و تنها و بدون هيچ تصوري از پيرامون خويش در عمقي از فلاكت و بدبختي فرو ميرود.