گفتوگو با ايزابل آلنده، رماننويس
شيليايي- امريكايي
به سرزميني تعلق ندارم
خلاقيت من از اندوه سرچشمه گرفته است
بهار سرلك
واپسين رمان ايزابل آلنده با درونمايههايي از عشق، فقدان و گذر عمر، تعمقي است درباره رابطههاي گسترده زندگي و چالشهايش، رازداري و رنجي كه ميتواند همه اينها را از هم بپاشد. با آغاز جنگ در سال 1939، دختر جواني به نام آلما بلاسكو، از لهستان به خانه خاله و دايي ثروتمندش در سانفرانسيسكو فرستاده ميشود. آلما كه تنها و ناراحت است با ايشيمي فوكودا، پسر مهربان باغبان ژاپني خانه خالهاش دوست ميشود و در همين حين دانههاي عشقي ناممكن و جاودانه كاشته ميشود.
الهام از تجربيات شخصي همواره آثار ايزابل آلنده، رماننويس شيليايي-امريكايي و برنده مدال آزادي رياستجمهوري را تحت تاثير قرار داده است؛ نخستين رمان او «خانه ارواح» با نامهاي آغاز ميشود كه او براي پدربزرگش نوشته بود، همچنين آلنده در كتاب خاطراتش «پائولا» به شرح مرگ دخترش در سال 1992 ميپردازد.
تازهترين كتاب او كه دو نسل و دو قاره را پوشش ميدهد نيز از اين قاعده مستثني نيست؛ عشق، فقدان و گذر عمر ذهن آلنده 73 ساله را پس از جدايي از همسرش پس از 27 سال زندگي، درگير خود كرده است. اين اثر با ترجمه معصومه عسگري از سوي نشر كولهپشتي روانه كتابفروشيها شده است.
آلنده بيش از 20 اثر خلق كرده كه 65 ميليون نسخه از آنها در سراسر جهان به فروش رسيدهاند. پس از انتشار اين رمان، كاترين السووث، خبرنگار وبسايت كتابخواني «گودريدز»، نوامبر 2015 مصاحبهاي با اين نويسنده ترتيب داد. آلنده در اين مصاحبه درباره تبعيضي كه جامعه در مورد سالخوردهها اعمال ميكند و چگونه غم و فقدان هم ميتواند به خلاقيت كمك كند، صحبت كرده است.
كاترين السووث كه خود نويسندهاي اهل لسآنجلس است، پيش از اين به مدت سيزده سال در روزنامههاي ديليتلگراف و سانديتلگراف به ويراستاري و گزارشگري مشغول بود. گفتوگوي اين نويسنده را با آلنده ميخوانيد.
در نوشتن كتاب «عاشق ژاپني» از چه چيزي الهام گرفتيد؟
از جملهاي كه يكي از دوستانم به من گفت الهام گرفتم. اما فكر ميكنم مدتها بود درونمايههاي كتاب در ذهنم بودند. عشق، فقدانها، گذر عمر، مرگ، خاطره كموبيش درونمايههاي داستان «عاشق ژاپني» هستند. ايده كتاب، وقتي به ذهنم رسيد كه با دوستم در خيابانهاي نيويورك قدم ميزديم و او ميگفت مادر 80 سالهاش كه در خانه سالمندان به سر ميبرد، 40 سالي ميشود با باغباني ژاپني دوست است و من گفتم: «آه، شايد عاشق و معشوق هستند.» و البته دوستم گفت: «نه، چرا اين حرف را ميزني؟» او اين حرف را به اين خاطر ميزد كه ما هرگز نميتوانيم فكر كنيم ممكن است والدينمان عاشق كسي باشند اما بعد به زني فكر كردم كه 80 ساله است و روزگارش را در خانه سالمندان سپري ميكند و پرسيدم ممكن است او هنوز درگير رابطهاي عاشقانه باشد؟ در نتيجه، اين ايده بذر اصلي رمان شد و ادامهاش چيزي است كه در حال حاضر در زندگي من رخ ميدهد. من هفتاد و چند ساله هستم و امسال براي من، سال تغيير و فقدانها بوده است. پدر و مادرم خيلي پير هستند؛ مادرم 95 سال سن دارد و پدرخواندهام به زودي 100ساله ميشود. بنابراين هر روز ميبينم كه آنها پيرتر و بيمارتر ميشوند و ماندهام كه زياد عمر كردن واقعا چه ارزشي دارد. علاوه بر اين، 27 سال بود ازدواج كرده بودم و عاشق همسرم بودم، اما سه سال اخير همهچيز خراب شد و سپس ماه آوريل از هم جدا شديم. اين جدايي براي من فقدان بزرگي بود. گرچه زندگيمان ديگر شور و حالي نداشت و من آدمي احساساتي هستم اما هميشه به اين فكر ميكنم كه باشد، زندگي را ميشود درست كرد. ممكن است باقي زندگيام را با شخص ديگري ادامه دهم، تا اينكه تنها بمانم.
چطور شخصيت ايشيمي فوكودا به ذهنتان رسيد؟ اين شخصيت را هم از كسي الهام گرفتهايد؟
نه، ايشيمي بر اساس شخصيت كسي شكل نگرفته است اما من او را بدين شكل تجسم كردم، چون فكر ميكردم فردي كه با طبيعت سروكار دارد و از فرهنگ ژاپني آمده و به آن دوران تعلق دارد، آدم بسيار درونگرا، ساكت و آرامي باشد. اتفاقي كه افتاد اين بود كه ابتدا شخصيتها خيلي محو بودند اما بعد هرچه كتاب، ذهنم را بيشتر مشغول خود كرد و بيشتر به شخصيتها پرداختم، زندهتر شدند و صدا و داستان خودشان را به دست آوردند. من نميتوانم جلوي پيشروي شخصيتها را بگيرم. واقعا نميتوانم.
داستان، جنگ جهاني دوم را در اروپا و ايالات متحده پوشش ميدهد، جايي كه خانواده فوكودا به اردوگاههاي دستهجمعي فرستاده شدند. احتمالا براي نوشتن رمان بسيار تحقيق كرديد.
هميشه وقتي داستان مينويسم، تحقيق ميكنم. با زمان و مكان شروع ميكنم؛ چه زمان و كجا اين اتفاق افتاد، چون داستان من، مانند سالن تئاتري است كه بازيگرانم در آن حركت و زندگي ميكنند. به واقعيت نزديك شدن مهم است چون پس از آن ميتوانم داستان را بر آن واقعيت بنا كنم و خواننده آن را ميپذيرد، چرا كه حقايقي بنيادي را در آن نهفتهام. وقتي شروع به خواندن تاريخ جنگ جهاني دوم كردم، ايدهاي در مورد بازداشتهاي دستهجمعي ژاپنيها نداشتم. بعد فهميدم پس از حمله به پرل هاربر، 120 هزار ژاپني كه دوسوم آنها شهروند امريكايي محسوب ميشدند در اردوگاههاي كار اجباري به سر ميبرند. به اين اردوگاهها، اردوگاههاي كار اجباري نميگفتند؛ امريكاييها اين اردوگاهها را بازداشتگاههاي دستهجمعي ناميده بودند و البته اصلا قابل مقايسه با كاري كه نازيها در اروپا كردند، نبود. اما با اين وجود آدمهايي زنداني بودند و چهار سال و نيم از عمرشان و هر آنچه را كه به دست آورده بودند، از دست دادند. ايسي يا همان نسل اولي كه از ژاپن به امريكا مهاجرت كردند، شرمزده بودند و آنقدر بياحترام شده بودند كه هرگز به اين واقعه اشارهاي نكردند. حتي فرزندان آنها هم به اين اتفاق اشارهاي نميكنند؛ چون حرف زدن در اين باره در خانوادههاي ژاپني ممنوع بود. اما نوادگان اين نسل كه نسل سوم ژاپنيها در امريكا را تشكيل ميدهند، اين ماجرا را از ورطه فراموشي بيرون كشيدند و در حال حاضر اگر دنبال اطلاعات اين واقعه باشيد، در اختيارتان قرار ميگيرد.
درباره دوره زماني داستان چطور تصميم گرفتيد؟
خب، داستان در زمان حال و در منطقهاي در سانفرانسيسكو اتفاق ميافتد. اما اگر شخصيت زن داستان 80 ساله باشد بايد به 80 سالي كه او پشت سر گذاشته، بازگردم. بنابراين زمان را به عقب بردم. اما زمان داستان، زمان حال است.
در مقايسه با ترسي كه اغلب موضوع مرگ و گذر عمر را در فرهنگ ما احاطه كرده است، ديدگاه شما از گذر عمر در اين داستان راحت و مترقي است. در ذهنتان چيزي بود كه اميد داشتيد به آن هم اشاره كرده باشيد؟
نه، سعي نداشتم پيامي بدهم. من از تجربيات و آنچه در اطرافم ميبينم، مينويسم. ما در فرهنگي زندگي ميكنيم كه به سمت و سوي جواني و موفقيت سوق داده شده است؛ آدمهايي كه جوان و موفق نيستند، خارج از اين دايره فرهنگي قرار ميگيرند. اگر معلول، چاق، فقير و سالخورده هستيد بيرون از دايره قرار ميگيريد و بخشي از فرهنگ نيستيد. در نتيجه اين موضوع خيلي سخت است، چون دير يا زود همه ما پير ميشويم و گذر عمر غيرقابل اجتناب است. انكار اينكه ما روزبهروز پيرتر ميشويم پوچ است. در حال حاضر من به 70 سالگيام رسيدهام، ميدانم كه در درونم همان آدمي هستم كه هميشه بودم. انرژي دارم، مغزم كار ميكند، هيچ چيزي هنوز افت نكرده است. احساس سرزندگي ميكنم، پر از كنجكاوي و اشتياقم. به عنوان يك زن پير احساس نميكنم فرهنگ براي من چه جايگاهي قايل است. اصلا اين احساس را ندارم. خيليها ندارند. همسايه من بيوهاي 87 ساله است و ياري دارد كه 14 سال از خودش جوانتر است و پنجشنبهها به ديدن او ميرود و سه روزي را با هم ميگذرانند. اما هيچكدام از آنها به اين فكر نميكنند كه در يك خانه زندگي كنند. آنچه دارند برايشان كامل و بينقص است. بنابراين اين چيزها ممكن است؛ عادي نيست اما ممكن است. همه اين چيزها مهم است و من در كتابهايم به آنها اشاره ميكنم اما نه با اين ايده كه بخواهم پيامي بدهم يا عقيدهاي را به خورد مردم بدهم. اينها چيزهايي هستند كه من ميبينم. اينها تجربيات من هستند.
بله، چون من از نظرات شخصيت آلما مانند «حقيقتش اين است كه هر چه پيرتر ميشوم، بيشتر از نقصهايم خوشم ميآيد» و ديدگاه او كه «آدمهاي پير سياره را احاطه كرده بودند... آدمهايي كه بيشتر از آنچه علم بيولوژي به آنها نياز داشته باشد و براي اقتصاد مفيد باشند، عمر كردند» لذت بردم. آيا اين نظرات را با نظرات خودتان يكي ميدانيد؟
بله، من آلما نيستم اما نظراتم با حرفهايي كه او ميزند، يكي است.
چطور شخصيت آلما را شكل داديد؟
ميدانستم اين زن بايد يهودي باشد، چون وقتي دوستم درباره مادرش به من گفت، ميدانستم مادر او يهودي است. بنابراين فكر كردم چه اتفاقي ممكن است در طول زندگياش افتاده باشد، او از كجا آمده، چطور يهودي بودن روي سرنوشت او تاثيرگذاشته يا تاثيرنگذاشته؟ او ثروتمند بود يا نه؟ اين چيزها شخصيت او را مشخص ميكرد. او دختري لوس بوده يا نه؟ ميخواستم تا آن حد كه ميشود فاصله و تفاوت بين دو انساني كه عاشق هم هستند ايجاد كنم تا عشق آنها پر از مانع باشد. مانعهايي كه قابل برطرف شدن نيستند. حقيقت اين است كه نژاد، مذهب، طبقه اجتماعي، ثروت، فرهنگ و همهچيز عليه آنها هستند و كار اين تفاوتها جدا كردن اين دو نفر از يكديگر است. علاوه بر اين، در آن زمان نميتوانستي با فردي كه از نژاد ديگري است ازدواج كني؛ غيرقانوني بود. در نتيجه اين موضوع هم چيزي بود كه بايد آن را در كتابم لحاظ ميكردم.
در خانه لارك، خانه سالمنداني كه آلما در آن زندگي ميكند، مواد مخدر سبك توزيع ميشود و صحبت درباره اتانازي آزاد است. اين مكان، براساس مكاني حقيقي توصيف شده است؟
بله، اسم مكان حقيقي «ردوودز» است و در ميلولي كاليفرنيا است و خانه سالمنداني است كه خيلي به مكاني كه در كتاب توصيف كردم، شبيه است. در اين خانه چپگراها، ليبرالها، هنرمندها، هيپيها و آدمهاي پيري زندگي ميكنند كه فوقالعاده و سرزنده هستند. آنها انجمني فرهنگي دارند كه بيرون از خانه سالمندان تجمع و به اقدامات دولت و سيا اعتراض ميكنند. جمعهها آنها را ميبينيد كه با صندليهاي چرخدارشان به خيابان آمدهاند و راهپيمايي اعتراضي راه انداختهاند.
مرگ انتخابي موضوعي است كه در كتاب آمده است. اين انتخابي بودن مرگ، موضوعي است كه شما ديدگاهي دربارهاش داريد؟
بله، البته. اين اتفاق هماكنون شايع است. كاليفرنيا مرگ كمكي را در شرايط به خصوصي تصويب كرده و فكر ميكنم زماني كه من به اين مرگ احتياج داشته باشم، در همه شهرها و ايالتهاي امريكا قانوني باشد. يكي از چيزهايي كه كودكان نسل انفجار (افرادي كه در دوره انفجار جمعيت پس از جنگ جهاني دوم، يعني در حد فاصل سالهاي ۱۹۴۶ و ۱۹۶۴زاده شدهاند) تغيير دادهاند همين ايده گذر عمر است. قبلا وقتي 30ساله بودي، انسان بالغي محسوب ميشدي. وقتي 50 سال داشتي، پير بودي. اما حالا پيري به 90 سالگي رسيده است و حالا كودكان نسل انفجار با مرگ انتخابي روبهرو شدهاند چون ميبينند والدينشان خيلي پير و ناتوان شدهاند و خدمات پزشكي براي موجي از افراد پيري كه عمر بلندي دارند، آمادگي سرويسدهي ندارد. دكترها به جاي اينكه به پزشكان آموزش دهند سطح و كيفيت زندگي بيماران را تا آنجايي كه ميشود بهبود ببخشند به آنها آموزش ميدهند هر طور شده بيماران خود را زنده نگه دارند و طول عمر را بدون هيچ دليلي افزايش بدهند اين كار هيچ معنايي نميدهد. چرا بايد فرد پيري را كه درد ميكشد با دستگاه اكسيژن زنده نگه دارند؟
دو شخصيت اصلي داستان، آلما و ايرينا پرستار هستند و از اروپاي شرقي به امريكا مهاجرت كردند. آيا اين مهاجرت نشانهاي در داستان است؟
نميدانم اين موضوع مهم هست يا نه. اما من هم مهاجر هستم. من در تمام طول زندگيام يك خارجي بودم. پدرم ديپلمات بود، پناهنده سياسي شدم حالا هم يك مهاجرم. من به سرزميني تعلق ندارم بنابراين ميتوانيم در اين رابطه حرف بزنيم چون تجربه خودم است و نيازي به ابتكار ندارم؛ موضوع مهاجرت خيلي طبيعي از درون من ابراز شده است.
يكي از اعضاي گودريدز درباره نقش جنبش استقلالخواهي زنان در داستان «خانه ارواح» سوال پرسيده است. شخصيتهاي زن لحن نرمتري نسبت به شخصيتهاي مرد دارند اما ميتوانند تغيير را به شيوههاي دور از انتظار و ديرپا ايجاد كنند. شما كتابهايتان را به مثابه ابزاري براي قدرتبخشي به زنان سراسر دنيا ميدانيد؟
در تمامي كتابهايم شخصيتهاي زن قدرتمندي وجود دارند. معمولا اين زنها، شخصيت محور هستند. آنها با هر نوع مانعي ميجنگند و قادرند زندگي خود را بسازند. من هميشه يك استقلالطلب بودهام. البته جنبش زنان تغيير كرده؛ اين عقيده ديگر آن عقيده دهههاي 70 و 80 نيست اما من بنيادي دارم كه ماموريت آن قدرتبخشي به زنان و دختران در حوزههاي تحصيلي، سلامت و حفاظت است. بسياري از داستانهايي كه روايتشان ميكنم از پروندههايي كه در بنياد با آنها سروكار داريم، سرچشمه گرفتهاند.
به جدايي از همسرتان اشاره كرديد. در مصاحبهاي گفته بوديد: «غم، خاك حاصلخيزي است كه پاي قلب ريخته ميشود، جايي كه بهترين چيزها در آنجا رشد ميكنند. » احساس ميكنيد اتفاقهاي خوب از اين مكان براي شما پيش آمدهاند؟
قطعا. البته. احساس ميكنم من بايد از ميان دورههاي تاريك عبور كنم و به روشنايي برسم و هر غم يا فقداني كه داشته باشم، بر آن غلبه خواهم كرد. نه اينكه فراموشش كنم؛ غلبه كردن عبارت درستي نيست. خودم را با آن وفق ميدهم، اين غم بخشي از آن زمين حاصلخيز و جايي است كه من ايستادهام و تمام خلاقيت من از آنجا برميآيد. اگر زندگي شاد و بدون اتفاقي داشتم، ميخواستم درباره چي بنويسم؟
يكي از اعضاي گودريدز پرسيده است: «كدام يك از رمانهايتان مستلزم حداكثر تلاش شما بود؟»
فكر ميكنم سختترين رمان، دومين رمانم «از عشق و سايهها» بود. چون نخستين رمانم، رماني بزرگ بود و بلافاصله به موفقيت دست يافت و همين موفقيت وحشتناك بود، چون همه از من انتظار داشتند رمان بهتري بنويسم. يادم ميآيد كه كارمن بالسلز، نماينده ادبيام كه به تازگي از دنيا رفت، وقتي دستنوشته نخستين رمانم را دريافت كرد به من گفت: «كتاب خوبي است. هر كاري از دستم بربيايد انجام ميدهم تا منتشرش كنم. هر كسي ميتواند نخستين كتابش را خوب بنويسد، چون هر چه در اين فرد هست، هر تجربهاي كه در زندگياش داشته، خانوادهاش، خاطراتش و چيزهاي ديگر در كتاب هم ميآيد. دومين كتاب است كه جاي پاي نويسنده را محكم ميكند.» و راست هم ميگفت چون نوشتن كتاب دوم خيلي سخت بود و وقتي دخترم از دنيا رفت از سرگيري نوشتن خيلي برايم سخت بود. دو سه سالي دچار خشكي قلم شده بودم.
نوشتن به شما كمك ميكند از غم دلشكستگي و فقدان، بهبودي پيدا كنيد يا با آن كنار بياييد؟
نوشتن خارقالعاده است، چون روند كندي دارد و بايد انتخاب كنم چطور چيزها را توصيف كنيم، نكات پررنگ كدامهاست، كدامها كمرنگترند و نقاط خاكسترياي كه كسي به آنها اهميت نميدهد، كدامند؟ چطور چيزي را توصيف كنم كه لحن متناسب با آن را داشته باشد؟ ميتوانم زندگيام را با صفتهاي تيره، منفي و بدبينانه براي شما شرح دهم و بگويم زندگي وحشتناكي دارم و ميتوانم همين زندگي را با همان كلمات اما با صفتهاي متفاوتي توصيف كنم و اين زندگي به صورت تكنيكالر، درخشان و فوقالعاده در ذهن شما ظاهر شود. بنابراين بستگي به انتخاب لحن و كلمات دارد. وقتي مينويسم سعي ميكنم هرجومرج زندگي را سازمان دهم و آن را شفاف كنم. هر كتابي شبيه به نقشه است، نقشهاي كه بخشي از يك سفر را نشان ميدهد. از نظر من نوشتن شيوهاي خارقالعاده براي غلبه كردن و يادگيري است.
ميانگين نوشتن روزانهتان چقدر است؟ كجا مشغول نوشتن ميشويد؟
همين حالا زندگي من وارونه شده است، خانهاي جديد گرفتم و دارم قفسههاي كتابخانهام را به ديوار نصب ميكنم. همه كتابهايم در كارتن هستند. اما تا تاريخ 8 ژانويه (روزي كه آلنده نامهاي براي پدربزرگش نوشت كه به كتاب «خانه ارواح» تبديل شد و روزي كه او هر رماني را در آن روز آغاز كرده است) همهچيز براي شروع در اين مكان جديد آماده ميشود. براي نوشتن به جايي احتياج دارم كه بتوانم ساكت، آرام و تنها باشم. من همه اين چيزها را در خانه جديد دارم. ساعتهاي زيادي در روز كار ميكنم، معمولا صبحها كارم را شروع ميكنم. صبحها عملكردم بهتر از عصرها و شبها است. بنابراين بيدار ميشوم، قهوه ميخورم، سگم را به پيادهروي ميبرم و به دفترم ميروم و سعي ميكنم تا ساعتي كه ميتوانم كار كنم.
كدام نويسندهها يا كتابها بيشترين الهام را به شما دادند؟
من به نخستين نسل نويسندههاي امريكايلاتين تعلق دارم كه حين بزرگ شدن كتابهاي نويسندههاي ديگر امريكاي لاتين را ميخواندند. چون قبل از جنبش ادبي «بوم» امريكاي لاتين كه اواخر دهه 60 و دهههاي 70 و 80 رخ داد، آثار نويسندهها در كشورهاي خودشان منتشر ميشد اما آثارشان به خوبي توزيع نميشد. بنابراين اگر كارلوس فوئنتس در مكزيك مينوشت، من كه در شيلي زندگي ميكردم كتابش به دستم نميرسيد. بعد موسسههاي انتشاراتي كه در بارسلونا كار ميكردند كتابهاي نويسندههاي امريكاي لاتين را منتشر كردند و همين منجر به جنبش ادبي بوم در امريكاي لاتين شد كه دنيا را درنورديد. من به اين نسل تعلق ندارم؛ ميخواهم جنبش «پس از بوم» را درنظر بگيرم. اما حقيقت خواندن كتابهاي اين نويسندهها حين بزرگ شدن، من را شديدا تحت تاثير قرار داد چون آنها گروه همسراياني را كه صداهايي متفاوت اما هماهنگي داشتند كه حقيقت ما را نه براي جهان بلكه بيشتر براي خودمان توصيف ميكردند، تشكيل دادند. آنها آينهاي براي ما بودند تا خودمان را ببينيم، و از اين لحاظ فكر ميكنم آنها بيشترين تاثير را بر نويسندگي من داشتند.
در حال حاضر چه كتابي ميخوانيد؟
در حال حاضر كتاب «پيوريتي» از جاناتان فرنزن را ميخوانم و به تازگي كتاب «بلبل» اثر كريستين هنا را تمام كردم.
در داستان «عاشق ژاپني» چند اشاره به ارواح و اشباح نيز كردهايد. برخي از خوانندهها ميخواهند بدانند كه آيا شما قصد داريد با دست پر به دنياي رئاليسم جادويي بازگرديد؟
يعني آثار رئاليسم جادويي بيشتري بنويسم؟ فكر نميكنم رئاليسم جادويي يك آرايه ادبي باشد يا مثل نمك و فلفل كه بتواني آن را روي هر چيزي بپاشي. نه. برخي داستانها اين سبك را طلب ميكنند و بسياري از داستانها نه. در نتيجه اگر بخواهم سهگانهاي براي خوانندگان جوان بزرگسال بنويسم، البته كه عناصري از رئاليسم جادويي در آن وجود خواهد داشت؛ من نميتوانم فانتزي بنويسم، اما ميتوانم رئاليسم جادويي بنويسم. اگر بخواهم داستاني مثل رمانهاي جنايي بنويسم، استفاده از عناصر رئاليسم جادويي در آن جاي نميگيرد. بنابراين به داستان بستگي دارد. اما نميخواهم سعي كنم اين عناصر را به زور در داستاني به كار ببرم. اينطوري كاري از پيش نميرود.
ايدهاي در مورد اثر بعديتان داريد؟
هيچ ايدهاي براي اثر ادبي ندارم. شايد باز هم خاطرهنويسي كنم. اما مطمئن نيستم. هنوز سه ماه وقت دارم تا در اين مورد فكر كنم.
دلايلي كه براي نوشتن داريد در طول سالها عوض شدهاند؛ مثلا انگيزه نوشتنتان؟
از نظر من نوشتن راهي براي امرار معاش نيست و نوشتن به هيچوجه راهي براي شناخته شدن هم نيست. من عاشق نوشتنم. عاشق داستانسراييام. وقتي داستاني را تعريف ميكنم آنقدر خودم را درگير و مشغول روند آن ميكنم كه هيچ چيزي آنقدرها برايم مهم نيست. بنابراين نوشتن سفري خارقالعاده به قلمرويي ناشناخته است.