• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3591 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۴ مرداد

مرگ تلخ است

اسدالله امرايي

مرگ همواره براي انسان معما بوده و اديبان جهان با رويكردهاي متفاوت و گاه كاملا متضاد به آن پرداخته‌اند.  «در ستايش مرگ» نام رماني از ژوزه ساراماگو نويسنده پرتغالي برنده جايزه نوبل است كه شهريار وقفي‌پور ترجمه كرده است. روزي در كشوري مرگ تصميم مي‌گيرد كه ديگر به سراغ آدم‌ها نرود و از روز اول ماه كسي در آن كشور فوت نمي‌كند.
در ابتدا اين خبر براي مردم هيجان‌انگيز است ولي بعد از مدتي متوجه مشكلات مي‌شوند. « و بعد انگار كه زمان ايستاده باشد، هيچ اتفاقي نيفتاد. وضع ملكه مادر نه بهتر شد، نه رو به وخامت گذاشت. ملكه مادر بين مرگ و زندگي معلق مانده بود و تن نحيفش درست لبه زندگي تكان تكان مي‌خورد و هر لحظه ممكن بود به آن سمت ديگر برود، ليكن با طنابي باريك به اين سمت محكم شده بود، طنابي كه از روي هوسي نامعلوم، مرگ نگهش داشته بود، چرا كه جز مرگ چه كس ديگري مي‌توانست طناب را نگه دارد.
آن روز هم گذشت و آن روز، چنان كه اول قصه هم گفتيم، هيچ كس نمرد. » ناشر آن انتشارات مرواريد است و چاپ ششم آن در بازار است. هنوز لبخند خشكي روي لب‌هاي مادرم بود.
مدتي طول كشيد تا بتواند حرف بزند. سرانجام، با تاملي تلخ كه حتي با يادآوري‌اش نفسم بند مي‌آيد به دكتر متخصص گفت: «پس شما داريد به من مي‌گوييد كه در واقع كاري نيست كه بتوانم انجام دهم. » مكثي كرد و افزود: «هيچ كاري نمي‌توانم بكنم. » دكتر متخصص پاسخ صريحي نداد، اما سكوتش گويا بود.
آنجا را ترك كرديم. سكوتي كه ما را تا اتومبيل همراهي كرد فراتر از چيزي بود كه مي‌شد تصور كنم يا حتي تا آن زمان تجربه كرده بودم. طي رانندگي به طرف مركز شهر، مادرم به بيرون از پنجره خيره شد. بعد، پس از پنج دقيقه يا بيشتر، از پنجره روي برگرداند، به طرف من برگشت و گفت: «واي، واي!»
ديويد ريف در «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» به داستان مرگ مادرش پرداخته.
اين كتاب با ترجمه‌ فرزانه قوجلو در انتشارات نگاه منتشر شده است. «مرگ در ونيز» از آثار مطرح و مهم توماس مان، نويسنده بزرگ آلماني است كه با ترجمه‌ محمود حدادي در نشر افق منتشر شده است. از اين رمان فيلمي هم به كارگرداني لوكينو ويسكونتي ايتاليايي ساخته شده كه از فيلم‌هاي مطرح تاريخ سينماست.
«اما در همين‌لحظه، حس يلگي و شناوري وجودش را پساويد و آشنباخ با وحشتي نامعقول چشم باز كرد و دريافت كه بدنه سنگين و تيره كشتي از ديواره اسكله و كشتي به تلاطم درمي‌آمدند. كشتي پس از تقلايي ناشيانه، دماغه را رو به پهنه دريا داد. آشنباخ به كنار اتاقك سكان‌داري رفت. مرد قوزي در اينجا صندلي‌اي راحتي برايش باز كرد و ميهمانداري كهنه و آلوده‌لباس جوياي اوامرش شد.
آسمان گرفته بود و باد، نمور. بندر و جزيره در پشت سر به‌جا ماندند.طولي نكشيد كه در اين چشم‌انداز مه‌آلود هرآنچه خشكي بود محو شد. خاكستر زغال‌سنگ، سيراب از نم، به روي عرشه نمناك فرومي‌نشست كه صفحه تازه‌شسته‌اش سر خشك‌شدن نداشت. پس از ساعتي، سقفي از كتان زدند، زيرا باران گرفته بود. »

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون