كف خيابان
سروش صحت
راننده تاكسي گفت: «واي كه چقدر گرمه... هرسال داره گرمتر ميشه... از صبح بشين پشت اين فرمون كلاچ، ترمز، كلاچ، ترمز... مسافر سوار ميشه يه جور اعصابت رو خرد ميكنه، موتوري يه جور اعصابت را خرد ميكنه، پيادهها يه جور اعصابت رو خرد ميكنن، رانندگي بقيه يه جور اعصابت رو خرد ميكنه، گرما هم كه قربونش برم، استوا... ترافيك هم كه شبانهروزي...» راننده نفسي كشيد دوباره شروع كرد: «صبح ترافيك، ظهر ترافيك، شب ترافيك... آخه بايد چي كار كنيم؟ اين هم از خيابونها كه هر روز دارن يه گوشه را ميكنن، يه روز براي فاضلاب، يه روز براي مترو، يه روز براي برق... يه روز براي آب، يه روز براي اِل، يه روز براي جيمبل» لحظهاي سكوت شد. راننده عرقش را پاك كرد و گفت: «واي از گرما... ديروز ماشين را بردم روغنش را عوض كنه، سرويس را بيست تومن گرون كرده، ميگم چرا؟ ميگه همه چي گرون شده... گروني، ترافيك، گرما، شلوغي... بعد شب ميري خونه... اونجا دوباره داستان داريم، هنوز نرسيده زنم ميگه...» راننده جملهاش را تمام نكرد. از كنار ماشيني رد شديم كه با موتورسواري تصادف كرده بود. موتورسوار كنار اتوبان روي زمين افتاده بود و پارچه سفيدي روي سرش انداخته بودند. گوشه پارچه سفيد لكه قرمز كوچكي ديده ميشد. زني كنار خيابان روي جدول نشسته بود و فرياد ميكشيد و چند زن ديگر سعي ميكردند زن گريان را آرام كنند، اما فايدهاي نداشت. راننده ديگر چيزي نگفت. حتي يك كلمه هم حرف نزد.