تا نيمه بس است
علي شمس
وجود كم صبر 40 سالهاي است. عجول است با حوصلهاي كه اغلب ندارد. دو گوني داستان ناتمام دارد و از ميان آن همه شعري كه گفته تنها يكي دوتاشان را به سرانجام رسانده. در كل آدم نصفهنيمه كار به آخر نرساني است. برادران كارامازوف را تا قبل از مرگ فئودور خوانده و مادام بواري را بعد از سفر اولش به شهر رها كرده و صد سال تنهايي را به محض تصعيد آسماني رمديوس خوشگله از داستان كنار گذاشته. راننده تاكسي را تا همان نصفه ديده و از همه جالبتر پدرش را بعد از 20 سالگي ديگر دوست نداشته است. اين سري كه او گرفته مطمئنم نصف عمر معمولش عمر ميكند. نه كتاب، نه فيلم، نه رابطه، نه هيچ چيز ديگر. تنها در تمام كردن يك چيز استاد است. سيگارهاي نخي خودش و بستهاي رفقاش. يك جور كجفهمي قابل تحمل دارد و شوخيهاي دست به آستينش بد نيست. براي زنده بودن گهگاه نقد داستان مينويسد و نمايش. من به اين نصفهخواني و نصفه داني او سالها است واقفم. ميدانم هملت را نخوانده و يكبار محض رضاي خدا يك نمايشنامه از شكسپير را به آخر نبرده است. به من كه مسخرهاش ميكنم، ميگويد كه «آقا ايتالو كالوينو ميگه: سه نوع كتاب داريم. كتابهايي كه خواندهاي. كتابهايي كه خودت را ميزني به خواندنش و كتابهايي كه چون همه خوندهاند، پس لابد تو هم خواندهاي.» هميشه همين را ميگويد. شده شعار زندگي كم فروغ ادبياش اين حرف كالوينو. مثلا هملت يا شاهنامه يا ايلياد آثاري است كه خودش را زده به خواندنش. تا به اينجاي روزگار هم خرش را لنگ و كند كشانده و رسانده. ميماند من كه هميشه دوست داشتم نقره داغش كنم كه كردم. پارسال مجموعه مروري گرفت از يك مجله سينمايي كه ميخواست صفحاتي به تئاتر اختصاص بدهد و ويژهنامه بيرون بياورد. رفيق من در آن ويژهنامه بايد بيست نمايشنامه بزرگ قرن نوزدهم و بيستم را خلاصهنويسي و معرفي ميكرد. به خواننده فلكزده و احيانا جوان آن مجله بايد سبك نوشتار و منش گفتار و خلاصهاي سابجكتيو از هر نمايشنامه تحويل ميداد. سبك و سياق و اينجور حرفها را از ويكي پديا گويا جوريده بود و ملاط در هم جوشي از نوشته گلچين كرده بود. ميماند خلاصه داستانها. باور كني يا نه يادش نميآمد مادام رانفسكي در آخر باغ آلبالو ميرود يا ميماند. به قول خودش سه بار هم نمايش را روي صحنه ديده بود. دستش نميرفت سمت كتابخانه كه كتاب را بردارد و 10 صفحه آخرش را بخواند. اين جور وقتها سفلهتر از او در اين جهان نيست. از هر نمايشنامه با رجوع به حافظه خندهآورش چيزهاي مبهم و كلي به ياد ميآورد كه سر جمع كفاف يك جمله با فعل ساده «است» و صفت و موصوفش را نميداد. ملاط براي خرج كردن كلمه كم داشت. يك شب آمد و خلاصه داستانها را از من پرسيد. كمترين جملهها را با تتابع اضافي و مترادف و اين جور حرفها بسط مفت ميداد. مثلا «او به سفر رفت» را مينوشت: او با غمي در دل و پاهايي خسته از رنج روزگار آهي ميكشد و راهي دياري ناآشنا ميشود. چاچول بازي را ببين ! خلاصه اين رفيق ما بيايد و از من خلاصه داستانها را بپرسد و من هم در شرارت خود انگيختهاي بيچارهاش كنم. آخر تمام خلاصهها را جعل كردم به جز يكي دوتايي كه ميدانستم ميداند. مثلا حسرت در انتظار گودو به دلم ماند. دوست داشتم گودو بيايد كه نشد چون قويا ميدانست گودو نميآيد. كوتاه بنويسم كه حيثيت نصفهاش را تمام به باد دادم. ويژهنامه درآمد و ماجرا بيخ پيدا كرد. گويا سردبير هم همدرد رفيق من بود. هيچ كدام را ايراد نگرفته بود. يكي دو بار حضورا با مشت و فحش از خجالتم درآمد و سه چهار بار رازهاي دوران دوستي را توي گوش آنها كه نبايد فرياد زد و حسابي بدبختم كرد. من حالا از دور نگاهش ميكنم و با خودم مينويسم اين بشر عوض اتمامِ تمام چيزهاي خوانده و نيم خواندهاش چرا با من به هم زد. البته در دوري او ضرري نيست. ميماند بسته بسته سيگاري كه در هر بار ديدنش از دست ميرفت و حالا توي جيبم ميماند.