ذهنيت مرگ او را در خود گرفته بود
افشين شاهرودي
يدالله رويايي را از سالهاي دور ميشناسم و با شعرش رابطه دارم. هم به دليل نوعي آشنايي و ارتباط خانوادگي و هم به دليل علاقهاي كه به شعر داشتم. براي من رويايي هميشه شاعري متفاوت بوده و از بسياري جهات نسبت به همنسلانش پيشرو. از سال 50 به خانهاش رفت و آمد داشتم. آن رفت و آمدها نوعي شيفتگي به شعرهاي او در من كه جواني تازه كار و با شور و شوق بودم و دو سه سالي بود شعر ميگفتم ايجاد كرد. به جرات بگويم كه تمام شعرهايي را كه تا آن زمان از او منتشر شده بود به دقت خوانده و بيشتر آنها را از بر بودم. اين موضوع باعث شده بود شناخت مناسبي از او پيدا كنم. رفت و آمدها ادامه داشت تا سال 54 يا اوايل 55 (درست يادم نيست) كه با همسرم كه چندماهي بود ازدواج كرده بوديم اورا براي مهاجرت دايمياش به اروپا در فرودگاه مهرآباد بدرقه كرديم.
ديگر اورا نديدم تا اوايل سالهاي هفتاد كه در سفري به اروپا در منزل برادرم در شهر ر وان در نرماندي فرانسه دوباره همديگر را ديديم. در اين مدت من شده بودم عكاس و او هم بر بلنداي پختگي شاعرانهاش ايستاده بود.
قبل از سفر در ذهنم برنامهاي را براي يك كار عكاسي هدفمند از او در ذهنم پرورانده بودم. در همان ملاقات پيشنهاد عكاسي را به او دادم. قرار شد چند روز بعد در منزلش در روستاي انورونويل كه با شهر روان سيوپنج كيلومتر فاصله داشت ناهار مهمانش باشيم. با قطار رفتيم در ايستگاه به استقبالمان آمد و با هم به خانهاش در نزديكي ايستگاه رفتيم. خانهاي قديمي با باغي زيبا و تعدادي مرغ و خروس و اردك و مرغابي و يك گوسفند كه گوشه باغ ميچريد.
آن موقع رويايي داشت روي مجموعه «هفتاد سنگ قبر» كار ميكرد. به طور عجيبي ذهنيت مرگ او را در خود گرفته بود. شايد به دليل مرگ زودهنگام همسر مادلن كه اورا سخت تكان داده بود. فرق يك هنرمند خلاق با يك انسان معمولي در همين است كه اين تكان سخت را به دستمايهاي براي يك كار خلاقانه هنري تبديل ميكند و اضطراب جهاني را كه هر لحظه ما را به نيستي تهديد ميكند به آرامش و تحمل و باور ميرساند. براي من كه از گذشتههاي دور او را ميشناختم مجموعه هفتاد سنگ قبر چنين معنايي داشت.
بعد از ناهار ساعتي را به شنيدن شعرهاي آن مجموعه گذرانديم و توضيحاتي را كه خودش در مورد آنها ميداد. در همان جلسه توانستم با اين مجموعه رابطه خوبي ايجاد كنم و تصميم گرفتم فكر عكاسيام را با الهام از آن مجموعه اجرا كنم. پيشنهاد كردم دفتر شعرهارا بردارد و باهم برويم به گورستان روستا. جايي كه تن مهربان مادلن را دربرگرفته بود.
آن روز چند ساعتي باهم در سكوت وهم آلود گورستان راه رفتيم. بعد از مدتي كه تاثير فضا بر ما چيره شد از او خواستم شعرها را بلند بلند بخواند و او هم چنين كرد.
او شعرها را با صداي بلند براي آرميدگان گورستان ميخواند و من ساكت و آرام مثل سايه همراهش راه ميرفتم و عكس ميگرفتم. فقط صداي او بود كه سكوت وهمآلود گورستان را ميشكست و گهگاه شاتر دوربين كه لحظههاي اضطراب، آرامش، تحمل و باور اورا از مرگ ثبت ميكرد. عكسهاي زيادي از آن روز دارم. اين عكس يكي از آنها است.