عكاس
نويد حميدي
زير نور قرمز اتاق تاريك ايستادهام و هر لحظه ضربان قلبم بالاتر ميرود. به التماس افتادهام و با زبان بيزباني به برگه سفيد داخل ظرف ظهور ميگويم: چاپ شو! چاپ شو! حرف گوش نميكند و تغييري پيدا نكرده است. ظرف را تكان ميدهم و راست و چپ ميكنم تا زودتر تغييري ايجاد شود و به نتيجه ختم شود. اين هفته چهارم است كه نميتوانم عكسي را چاپ كنم. استاد آن سمت اتاق تاريك ايستاده و با بچهها صحبت ميكند. از خندهاش مشخص است كه از كار بچهها راضي است و در حرفهايش آنها را تشويق ميكند و جملات انرژيبخش و مثبت به آنها ميدهد. دارد به سمتم ميآيد و نفر بعدي من هستم. هنوز كاغذ در محلول ظهور تغييري پيدا نكرده و نميدانم اشتباه از كجا بوده. شايد از ميزان نوردهي، يا شايد انتخاب حساسيت كاغذ چاپ! يا هزاران دليل ديگر. وقتي براي فكر كردن به نقطه اشكال كار ندارم و بايد آماده صحبت و انتقادهايش باشم. آماده براي دعوا كردنهايش. حرفهايش را مو به مو در ذهنم تكرار ميكنم و ميدانم چه خواهد گفت! و در انتها به كجا خواهد رسيد حرفهايش! مو به تنم سيخ شده و بدنم سراسر سرد شده! به پشتم ميزند و اشاره ميكند كه چرا خبري از عكس نيست؟ خنده مصنوعي تحويلش ميدهم. اين چندمين هفته است كه در اين كار ناموفق هستم و عكسي به چاپ نميرسانم. هر دفعه فرصت جديد خواستم و اين هفته نميدانم با چه بهانهاي براي هفته بعد كارم را ادامه دهم. آرامآرام آماده ميشود كه نسخه رفتنم را بپيچاند و من را از كلاس بيرون بفرستد كه معجزه رخ ميدهد! هميشه عادتش بود كه از سختگيري كردن دست برندارد و سال بالاييها وقتي اسمش را ميشنيدند نصيحتمان ميكردند كه فلان كار را انجام بدهيم؛ فلان كار را نه! هر دقيقه كلاسش مساوي با استرس و ترس اخراج از كلاس بود. از فشار زيادي كه در اين چند هفته رويم بوده ناخودآگاه جيغي ميزنم و خوشحال ميشوم. نگاهش را سمتم ميچرخاند و بلند ميگويد: واسه يه درخت؟ همه ميخندند و من حال خوبم خراب و خرابتر ميشود. همان عكس درخت را با هيجان وصفناپذيري عكاسي كردم؛ سرماي پارك ملت زير برف! ادامه ميدهد: خسته نباشي. بعد چند ساعت تونستي كار رو آماده كني؟ البته اين هنوزم كيفيت نداره. به درد نميخوره. همه رفتن سراغ عكس دوم و سوم تو هنوز اولي رو تموم نكردي. خنده روي لبهايم خشكيده! بدجور توي ذوقم خورده. سر به زير ميشوم و سمت چاپ عكس بعدي ميروم. آن روز را تا اينجا به ياد دارم و بيشتر يادم نيست آن روز چطور گذشت و چه اتفاقي در ادامه روز افتاد. كركره مغازه را تا انتها بالا ميكشم و نخستين چيزي كه در چشمم ميافتد انعكاس مدرسه آن سمت خيابان است كه برچسبهاي رنگي در ورودياش به چشمم ميخورد و روي شيشه مغازه بازتاب پيدا كرده. روزهاي هنرستان به سرعت برايم گذشت. سختگيريهاي آن روزهاي استاد برايم خوب بود. حالا صاحب مغازه عكاسي شدهام و هر روز صبح بيشتر از قبل به آن روز و لحظه فكر ميكنم. شايد امروز اينجا نبودم. تمام آن لحظه از سختگيري آن روزها ميآيد.