كتاب آخر
محمد حسيني
با هم به پاريس نميرفتيم؛ اما هر دو ميگفتيم ميرويم.
ميگفت: « حيف است نبيني پاي تاق پيروزي هميشه شعلهاي به ياد سربازي گمنام ميسوزد.»
ميگفت: «از هرم شيشهاي كه وارد موزه لوور شوي؛ سه راهرو پيش رويت است و در هر كدام ميتواني شاهكارهاي مشهورترين هنرمندان جهان را ببيني.»
با هم به پاريس نميرفتيم؛ اما هر دو ميگفتيم ميرويم و من نه به كليساي نتردام؛ نه به كاخ ورساي؛ نه به برج مونتپارناس كه به ديزني لند پاريس فكر ميكردم و كودكي تباه شدهام در سالهايي كه پيرمرد و ديگر پيرمردهاي اين سالها پيرمرد نبودند و خبرساز بودند. ميخواندند؛ مينوشتند؛ زنداني ميكردند؛ زنداني ميشدند؛ انقلاب ميكردند؛ محاكمه ميشدند؛ محاكمه ميكردند؛ ميجنگيدند؛ ميكشتند و كشته ميشدند و تيتر يك همه روزنامهها بودند. رفاقتي بههم زده بوديم در چند سال پاياني زندگي پر فراز و نشيبش. دو كتابش را ويرايش كرده بودم كه يكياش چاپ شده بود و يكي مجوز نگرفت و ماند و ماند تا همين يك هفته پيش كه منتشر شد؛ اما پيمانه پيرمرد زودتر از آن بنا بود سرآيد. در ماههاي پاياني عمر، گاه صبحها سري به كتابفروشي نشر ميزد و كتاب بيربطي اگر در رديف انبوه كتابها ميديد، بر ميآشفت و گناه را از من ميديد. ميگفت اين مزخرفات چيست و چرا چنين كتابي را براي چاپ تاييد كردهام. همكارانم از فروشگاه تلفن ميزدند كه بيا و تا چهار طبقه را پايين بروم و برسم به كتابفروشي براي پيرمرد توضيح داده بودند كه ناشر كتاب نشر ما نيست و لاجرم من بيتقصيرم. از در فروشگاه كه تو ميرفتم خشمش به آخر رسيده بود و آغوش ميگشود.
قصهنويس نبود؛ اما هميشه همينگوي را برايم تداعي ميكرد. فراز و فرود هستي را چشيده بود. در عصر آرمانخواهيها زيسته بود و سرانجام آرمانها را هم ديده بود. ميگفت كه انتشار كتاب آخرش را فارغ از همه شكستها در كافهاي در ميدان كونكورد جشن ميگيريم. اما با هم به پاريس نميرفتيم. اين را ميدانستم. كتابهاي آخر زيادي ديده بودم كه بنا نبود پيمانههاي عمر نويسندگان ديدنشان را كفاف دهد. كتابهاي آخر را ميشناختم.
اسم كتاب آخر او «روياي شيفتگان» بود.
اسم پيرمرد «احسان نراقي» بود.