عكسنوشت
كافي است تا سرچ كنيد: «كودتاي 28 مرداد»؛ گوگل دريايي از عكسهاي تاريخي از ظهر داغ مردادي را در اختيارتان ميگذارد كه يك دنيا حرف دارند. خيابانهاي تهران پرشده از معترضاني كه چهرههايي گنگ و مبهم دارند؛ پرشده از تانكها و اتوبوسهايي كه آدمها روي سقف آن ايستادهاند و شبيه قصههاي علي حاتمي، روايتي از دارودستههاي شعبان بيمخ و خيابان شلوغكن آن دورانند. عكسها يك به يك روايت اتفاق دردناك تاريخي هستند كه ظهر داغ مرداد سال 32 را داغتر ميكنند. حتي عكسهاي خانه مصدق هم هست. عكسهايي از عصر روزي كه به خانه ميريزند و ماشين آقاي نخستوزير را تكه و پاره ميكنند. همه اين عكسها روايت يك تاريخند. يك اتفاق كه سرنوشت امروز ما را هم تغيير ميدهند؛ اما اگر بخواهيد واقعيت تلخ و دردناك اين كودتا را دقيق و به رسم شكل ببينيد، بايد اين عكس محمد مصدق در دادگاه نظامي را نگاه كنيد. پيرمرد خسته سر بر شانه سرباز مراقبش گذاشته و انگار بعد از آنهمه ماجرا، داستان و تلاش، در دادگاهي كه از پيش متهمش كرده، تنها چيزي كه ميخواهد لحظهاي آرامش و رهايي از جهاني است كه او را به اين خستگي بيانتها رسانده. اين عكس را بايد بارها و بارها نگاه كرد و از دلش مصدقي را بيرون كشيد كه سرنوشت ايراني باعث شد تا بالاخره از روياي تغيير و رهايي از استبداد دست بكشد و اينچنين خسته به آخر راه مبارزه برسد.