درايورها
حسام مقاميكيا
روزنامهنگار
همهچيز عالي است. من و شهاب و امير، سوار ماشين امير هستيم كه آخرين مدل موجود در بازار است؛ با پدال دوچرخهاى و زنجير و طراحى به شكل ماشينهاى فرمول يك. نوبتى سوار ميشويم و براى آنكه دو نفر ديگر هم نقشى در بازى داشته باشند، ماشين را هُل مى دهند. ما هفت، هشتسالههاى محل، تا همين ديروز هرغروب، بعد از اينكه فوتبال توى كوچه با قهر مسعود در اعتراض به نتيجه بازى و بردن تيردروازههايش تمام مىشد، به حياط خانه اميراينا ميرفتيم و بازىهاى ويژه خودمان را مىكرديم؛ مثل نوعى فوتبال كه اسمش «يار قديمى» است و البته حق داريد اگر اسمش بيشتر شما را ياد سفرهخانههاى سنتى بيندازد تا فوتبال.
اين ماشينسوارى هم حالا يكى از بازىهاى سهنفره است كه نخستين غروب مهرماه با روپوش مدرسه، در ممنوعيت فوتبال خياباني و توي حياط اميراينا مشغولش شدهايم.
شيوه كار اين است كه يك نفر- كه بيشتر اوقات صاحب ماشين است- سوار مىشود، آن دو نفر ديگر -كه با وجود رايزنىها معمولا من و شهاب هستيم- هل مىدهند. سرعت كه از صد يا صد و ده بالا زد - اين تخمين ماست البته- راننده دستى را مىكشد.
آهان؛ اين ماشين يك ترمز دستى كوچك هم دارد كه برگ زرين ديگرى در طراحى بهروز و مدرن آن محسوب ميشود. الان يك ساعتى هست كه ما درايورهاى لقلقوي چرك و عرقكرده، در حياط اميراينا دستي مىكشيم و البته كسى اين دوروبر نيست كه شيفته دستفرمان ما بشود و جيغ و هورا بكشد...
قريب به يك ساعت تجربه در امور فرمول يك و دستي باعث شده هى ركوردها را جابهجا كنيم و بهبود ببخشيم و طول خط ترمزهاى به جا مانده، نشانهاى افتخار ما هستند كه بر موزاييكهاي حياط ثبت مىشوند. من و شهاب در هلدادن حرفهاى و صاحب سبك شدهايم، صفر تا صد ماشين را تا حدى كه دانش فنيمان اجازه مىدهد پايين آوردهايم و البته تشويقهاى امير هم در اين امر بىتاثير نيست.
خب، حالا من و شهاب تصميم مىگيريم بيشتر تشويق بشويم و خط ترمزى را در جريده عالم ثبت كنيم. در واقع ما هل مىدهيم امير ثبت مىكند. شمارش معكوس شروع ميشود، چراغهاى سبز روشن ميشوند و خط نگهدار، پرچم شطرنجى را تكان مىدهد.
هل مىدهيم. سرعت بيشتر و بيشتر ميشود. چشم جهان به ركورد تازه ما دوخته شده. سرعت از هميشه بيشتر شده. امير دستى را مىكشد. چهار چرخ هوا مىرود. امير پرواز ميكند. حالا امير با ماشين در هم آميخته است.
ما فكر ميكنيم امير دارد مىخندد. ما هم ميخنديم... اما امير دارد گريه مىكند. ما ديگر نمىخنديم. به هم نگاه مىكنيم. ثانيههايى ديگر است كه مادر امير به حياط بيايد. نيازى به در ميان گذاشتن فكر مشترك من و شهاب با همديگر نيست. چون اشارات نظر نامهرسان ماست هر دو به سوى خانه ميدويم. يادم رفته بود بگويم؛ من و شهاب برادريم...
در خانه تا حد ممكن طبيعى جلوه مىكنيم و گاهى كه دورمان خلوت است احتمالات موجود درمورد سرنوشت امير را- از مرگ درجا تا نجات با عمل پيوند عضو- بررسى مىكنيم. تصميم ميگيريم توصيههاى مجرى منطقى برنامه كودك را جدي بگيريم و شب، خواب آرامى داشته باشيم.
صبح، روپوش مدرسه پوشيده، سر صبحانهايم كه زنگ مىزنند. من و شهاب با همديگر وداع مىكنيم. مادر در را باز كرده. امير آمده؛ يك دستش را با تكه پارچهاي دور گردنش انداخته و دست ديگرش به كيف مدرسه مشغول است و تمام راه خانه تا مدرسه دارد كونسه ميدهد كه چطور مىشود امروز غروب، كمى خط ترمز را طولانىتر كرد... .