• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3645 -
  • ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۸ مهر

درباره «بر ديوار كافه» نوشته احمدرضا احمدي

داستان حساسيت به جهان

ساره بهروزي

داستان «بر ديوار كافه» داستاني چندلايه است كه شرح و بسط آن تمامي ندارد. داستان با يك راوي اصلي و چندين شخصيت اصلي و فرعي است كه در اصل مانند رشته‌هاي حصيري هستند كه دايم در هم بافته مي‌شوند. اين تنيده شدن توسط استفاده از عناصر واقعي شكل مي‌گيرد كه برخاسته از عميق‌ترين احساسات آدمي است.
نخستين گام نويسنده، انتخاب گذشته يك راوي نظاره‌گر است. گفتار، لحن، به همراه مكان استقرارش فضايي عاطفي را براي خواننده ايجاد مي‌كند. رنگ و بوي حاكم بر داستان هم از نگاه راوي اصلي و هم شخصيت‌هايي كه روايت‌هاي كوتاهي را براي راوي اصلي بيان مي‌دارند، احساس برانگيز است. تلخي‌ها و ناكامي‌ها و حتي اندوه شخصيت‌ها با لطيف‌ترين ابزار در مكان‌هايي توصيف مي‌شوند كه خواننده از خود مي‌پرسد هدف راوي چيست؟ به نظر يكي از اهداف راوي اصلي جست‌وجو در بين اهالي هنر و ادبيات است و ديگر اينكه او دنيايي را به تصوير مي‌كشد كه در عين لطافت و زيبايي بي‌رحم و فناپذير است.
«در جواني وقتي دانشجو بودم در پاريس كافه‌هايي را دوست داشتم كه روي ديوارهاي آنها مشتريان در سال‌هاي مختلف يادگاري نوشته بودند... پيرمرد صاحب كافه دوست پدر من بود و هر دو عكاس دوران جنگ بودند... در اين كافه هميشه موسيقي موزار شنيده مي‌شد. صاحب كافه در جواني پيانيست بود و عاشق موزار بود. ص10»
بازنمايي عشق در داستان در مكان‌هايي كه طبيعي است، مثل دريا، آسمان، جنگل يا روزهاي باراني و برفي همگي نشان از گستردگي و وسعت بيكران هستند. با اينكه نام هيچ‌يك از شخصيت‌ها و راوي را نمي‌دانيم اما با بزرگان صاحبنامي در گستره ادبيات، موسيقي، سينما، شعر، داستان و... مواجهيم. نويسنده آگاهانه اين پيامد را با شهري چون پاريس براي خواننده ملموس مي‌كند. افراد غالبا پيانو يا ويولنسل مي‌نوازند، موسيقي راخمانيف و موزار را دوست دارند و هريك در گذشته حرفه‌هايي هنرمندانه داشته‌اند.
راوي اصلي به سراغ بيست نفر مي‌رود تا از روايت زندگي آنان فيلم تهيه كند. او خود اگرچه تجربيات متفاوتي را گذرانده اما هميشه نظاره‌گر است. در داستان راوي اول يا اصلي ما را با جهان بيروني خود آشنا مي‌سازد تا واقعيت او را درك و لمس كنيم از اين جهت كه تحصيلات، تجربيات در شغل و پيروزي و شكست‌هايش را تصوير كرده و سپس سراغ كشف و جست‌وجو مي‌رود. وقتي ماجراي فيلمبرداري را نشان مي‌دهد، ما را به دنياي شاعرانه و محزوني مي‌كشاند. او با انسان‌هايي همراه مي‌شود كه در كشمكش وضعيت دروني و بيروني هستند. 1- كشمكش متافيزيكي كه بين آرزوهاي فرد و تقدير افراد است. 2- كشمكش اجتماعي كه بين افراد و جامعه يا بين نفس منفرد و عرف است. 3- كشمكش رواني بين نفس دوپاره شده است. اكثريت با اين سه كشمكش نمايان مي‌شوند طوري كه بعضي روايت‌ها از زبان خود شخصيت‌ها بازنمايي تعليق در داستان هستند. افرادي كه مجموعه‌اي از توانايي‌هاي خود را محدود كرده، به طوري كه بعضي توانايي پرداخت هزينه لقمه ناني را ندارند كه اصلي‌ترين مايحتاج آدمي براي زنده ماندن است. اما نكته اينجاست كه اين بازنمايي از دست دادن كار و حرفه و فقر همگي با رهايي بيان مي‌شوند؛ انگار كه خودخواسته از بندهايي رها شده‌اند تا به نقطه پايان يعني مرگ برسند. به استثناي دو يا سه نفر همه قرارهاي افراد در فضاهاي گسترده است در حقيقت اكثر آنان بدون مكان هستند. به‌علاوه اينكه در روايت‌ها درست لحظاتي كه خواننده با احساسي ماورايي بر بال خيال شخصيت‌ها پرواز مي‌كند، راوي اصلي با هوشياري به بازنمايي هرچند كوچك و كوتاه از واقعيت مي‌پردازد طوري كه خواننده خيال و واقعيت را همزمان مي‌پذيرد. تكرار اين حس اگرچه به جذابيت و كشش داستان افزوده، اما به نظر تقابلي بين درون و بيرون است، دروني كه با پديده هراس‌انگيز مرگ به تقابل با جهان بيروني است كه با وسعت طبيعي‌اش زندگي را طلب مي‌كند. گويا يك نوع رهايي براي جاودانه شدن افراد است.  «يك روز در باران پاريس در ايستگاه اتوبوس دختري با يك ويولنسل كنارم ايستاده بود. ما ساعت‌ها در انتظار اتوبوس ايستاده بوديم. دختر گفت: ديگر خودت را خسته نكن كه مرا پيدا كني. من روي ديوار كافه نوشته تو را خوانده‌ام امروز روز ديدار من و توست... نمي‌دانم چرا هنوز زنده هستم. تصميم داشتم چهره‌ام را فقط به يك نفر ظاهر كنم. شانس يا بد شانسي تو بود... . ص44»
در جواني عاشق يك پرستار سياهپوست شده بود مي‌گفت: «پرستار سياهپوست ناگهان از كره زمين محو شد؛ فقط عاشق مادرش بود كه در تصادف اتومبيل مرد... گفتم: چرا با من خداحافظي نكرد. بعد گفتم مرگ كه به سراغ آدم مي‌آيد خداحافظي لوس و بي‌معني است. ص101»
به نظر مي‌رسد درونمايه اصلي روايت‌ها و تفكر شخصيت‌ها، غريزه مرگ است، اينكه چطور عاشق كساني هستند كه يا مرده‌اند ‌يا گم شده‌اند و حضور جدي ندارند. سفر و فاصله از شهر پرهياهويي چون پاريس، تنهايي و انزواي افراد عناصري هستند كه حضورشان ويرانگري يا مرگ خود يا معشوق را نشان مي‌دهد. فرويد معتقد بود، تمام رفتارهاي انسان از بازي پيچيده ميان غريزه مرگ و زندگي يا عشق و تنش و كشمكش دايم ميان آنها‌ زاده مي‌شود. هدف غريزه زندگي پيوند تكامل و وحدت بخشيدن به ارگانيسم و هدف غريزه مرگ تجزيه و جدا كردن هرگونه رابطه و ويران كردن همه‌چيز است. پس مي‌توان اينچنين پنداشت كه دوام توسط غريزه زندگي تامين مي‌شود كه در زاد و ولد متجلي است. به عقيده او، در درون انسان و در ميان نيروهاي متضاد مرگ و زندگي كشمكش ابدي وجود دارد.  مورد ديگري كه در داستان «بر ديوار كافه» با آن روبه‌رو مي‌شويم، گم شدن عشق يا مرگ معشوق و گاهي هم گم شدن معشوق و دفن عشق است. اين دوگانگي از حضور و غياب است. گاهي معشوق حضور داشته و غايب شده ولي گاهي مثل يك رويا است يعني در غياب حضور دارد و اين گمگشتگي بين عشق و مرگ به حيراني مبدل شده است. اين عشق‌هاي نافرجام با اندوه‌هايي بزرگ دايم تكرار مي‌شوند. عشق پيچيده‌ترين نوع رابطه انساني است، زيرا گاهي اين پيچيدگي‌هاي موجود در درون ما فقط در عشق و رابطه آن آشكار مي‌شود، كه در تنهايي نشاني از آن نبوده است. نويسنده كاملا به فضاي روحي و رواني شخصيت‌ها آگاه است طوري كه در برخي موارد به صورت نمادين و سمبليك حقايقي را با زبان شاعرانه و در دنياي احساسات بيان مي‌كند. مثل زندگي نوازنده فلوت كه در قايق است.  «... به كنار اين دريا آمدم و خانه‌ام اين قايق شد. ص 67» باورپذيري در ماجراي اصلي و همچنين ماجراهاي فرعي كيفيتي در داستان است كه حاصل استفاده از عناصر آشنا و واقعي است به صورتي كه گفتار اين افراد با جايگاهي كه در حال حاضر در جامعه خود داشته‌اند مطابقت مي‌كند. سرگرداني اين نوازنده با قايقي كه روي آب شناور است نشان داده مي‌شود كه مي‌گويد: «هر وقت دريا خشك شد عمر من رو به پايان است.» اگر دريا را نمادي از زندگي فرض كنيم، هيچگاه خشك نمي‌شود پس پناه او به زندگي است زيرا ميل به جاودانگي دارد و از سويي او از عشقي كه به بيان خودش پيري مرگباري دارد گريخته است، يعني گريز از مرگ. «اما حالاها دريا و من عمر داريم...»
هريك از روايت‌ها داراي زنجيره‌اي از عناصر هستند كه از بررسي آنها مي‌توان به ناشناخته‌هاي وجودي يا حتي ناشناخته‌هاي واقعي و رابطه انسان با خواسته‌هاي مهم زندگي‌اش پي ببريم. شايد در حقيقت همه اينها بازنمايي رازهايي هستند كه بايد مخفي بماند.  «راز مثل نگاتيف است كه اگر فاش شود و نور ببيند سياه  و معدوم مي‌شود. ص18»
رابطه خانه‌ها با شخصيت‌ها جاي بسي تفكر دارد. زندگي در حاشيه شهر در قطار اسقاط شده و بازمانده از جنگ، زندگي روي قايق و سكونت در زيرزمين. بعضي خانه‌ها بر خلاف زيرزمين‌ها، استحكام لازم را در زمين ندارند و برخي ديگر از افراد در باغ‌هاي بزرگ و مهم شهر قرار ملاقات مي‌گذارند، انگار كه اصلا خانه‌اي وجود ندارد. اين محيط‌هاي طبيعي خالق نماد مي‌شوند، يعني اينكه افراد مكاني كه به آن پناه ببرند را ندارند. خانه‌ها نمادي از حمايت افراد در برابر سوز و سرما و برف هستند اما اين خانه‌ها پناه گرسنگي و سرما نيستند، خواننده توانايي دورتر رفتن را پيدا مي‌كند، فضاهايي كه محصور نيست، در خاك ريشه ندارند و حساس در برابر حوادث طبيعي هستند. اگر صميميت شاعرانه بين طبيعت و خلق آدم‌هايي سرشار از احساس را در نظر بگيريم كمي ملموس‌تر مي‌شود. در لايه ديگر، انسان‌هاي مقاوم را در حالي تصوير مي‌كند كه مقاومت دروني ندارند. هريك به گونه‌اي فرو پاشيده‌اند. باغ لوكزامبورگ، باغ سيب و زندگي در جنگل همگي دلالت بر وسعت است و شايد بدين گونه شخصيت‌ها، آشفتگي دروني را با وسعت بيروني مبادله مي‌كنند.
هر چه به پايان روايت‌ها نزديك مي‌شويم، بايد به واقعيت بازگرديم، افراد خانه و آپارتمان دارند اما از بيماري‌هاي جسمي رنج مي‌برند. كور شدن چشم، تب مداوم، قلب بيمار، ريه‌هاي ضعيف. حقيقت دوپارگي درون در بروز بيماري‌هاي جسماني نمايان مي‌شود. در بيستمين و آخرين روايت، راوي يا آخرين يادگاري چند تفاوت مهم آشكار است. نخست اينكه زن و شوهر هر دو پزشك هستند و به هم عشق مي‌ورزند. دوم اينكه زندگي آنها به هراسناكي و دلزدگي 19 نفر قبلي نيست. سوم راوي با اين زن و شوهر براي ساخت فيلم به مسافرت مي‌رود. اينكه خانم دكتر روانشناس و شاعر و شوهرش جراح قلب است به غير از مفهوم ظاهري، رابطه دوسويه شعر و روانشناسي را مشخص بيان مي‌كند و شوهر امراض جسمي كه مهم‌ترينش قلب است و محل نگهداري احساس را درمان مي‌كند. مراجعين، براي خواننده آشنا هستند. يادگاري بيستم اشاره ظاهري به ديدني‌هاي دنيا به مكان‌هاي مهم و زيباي جهان و همچنين ايران دارد در حالي كه بيان مي‌كند «...يافتن دوستاني كه من و تو در عمرمان گم كرده بوديم و تصميم گرفته‌ايم...» شايد اين گم كردن در عمر حكايت از چيزهاي دوست‌داشتني وجود آدمي است كه حالا براي بازگشتش بايد به احساسات متفاوتي رجوع كرد و اين متفاوتي با مكان‌هاي مهم در شهرهاي با اهميت تصوير مي‌شوند و در نتيجه هم زن و هم شوهر در عمق آب مي‌روند همان چيزي كه فرويد از آن تعبير سفر به ناخودآگاه را دارد. فيلم‌ها ساخته شدند و فيلم بيست موفق بوده، پس از گذشت سال‌ها راوي به كافه مي‌رود. عوض شدن آدم‌ها در كافه نشان از تغييري بزرگ است. به جاي پيرمرد كه همه او را مي‌شناختند حالا فردي جوان جايگزين شده اما ديواري كه مهم‌ترين عنصر در اين داستان بوده هم رنگ سفيد دارد و هيچ يادگاري روي آن نيست. ديوار سخت و محكم ما را ياد مقاومت و ايستادگي مي‌اندازد. اين ديوار مقاوم كه واقعي يا نشان واقعيت است لحظات حساسي از زندگي وجودي بيست آدم را در خود نگه داشته بود. واينك با پايان رسيدن داستان ديوار رنگ مي‌شود يعني گذشته‌اي كه با سفيدي پاك شد.
سخن آخر اينكه در آغاز فيلمبرداري راوي براي مونتاژ، صحنه‌هاي بسياري را نام مي‌برد اما آخرين صحنه را فيلمبرداري از قبر آلبر كامو ذكر مي‌كند. در آخرين جمله داستان كه نقل‌قول همسرش است، اين نكته را براي ما آشكار كرده كه چرا راوي نظاره‌گر بوده، با وجود اشتراكات بسيار با شخصيت‌ها، هيچ تصوير هراسناك و دلخراشي او را تحت تاثير قرار نمي‌دهد.  همسرم مي‌گفت: «ببين چقدر پسرمان به آلبر كامو شبيه است كه تو آن قدر كامو را دوست داري.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون