حافظ روحاني / طاهره صمدي تاري به سرعت به نقاشي شناخته شده تبديل شد. اين شهرت در عين حال براي او با موفقيتهاي فراوان در حراجيها همراه شد، تا صمدي به سرعت به هنرمندي موفق در بازار رو به توسعه هنرهاي تجسمي ايران تبديل شود. طاهره صمدي متولد 1360 است و در سال 1387 در رشته نقاشي مدرك كارشناسي ارشد خود را از دانشگاه هنر دريافت كرده است. مجموعه جديد آثار او پر از حركت است و به قول خودش نشانگر شتاب زندگي در روزگار ما است. همين شتاب، همين تقسيم سطح بوم به پلانهاي متعدد باعث شده تا آثار او در بين هنرمندان ايران يكه و يگانه باشند و تقريبا نمونهيي مشابه نداشته باشند. شايد همين شتاب و حركت باشد كه باعث ميشود تا از اين هنرمند به عنوان يك فوتوريست نام برده شود، شايد چون بيش از ديگر هنرمندان ما رو به آينده دارد. چندي پيش اين نقاش موفق در نگارخانه بوم و در كنار بهار بهبهاني و بيتا وكيلي آثارش را به نمايش گذاشت، به همين بهانه با او به گفتوگو نشستيم و با او درباره برخوردي كه نويسندگان، بينندگان و منتقدان با كارش كردهاند، سخن گفتيم و او درباره تركيببندي، عمق و رنگ در كارش سخن گفت.
بيننده حس ميكند كه اين فيگورها رو به جلو هستند و چشم به آينده دارند و رو به حركتند ولي نميتوانم بگويم كه فيگورها دارند نمايان ميشوند، شايد در آينده نمايان شوند، شايد نشوند ولي ميتوانم بگويم كه قصد نداشتم تا جنسيت براي فيگورهايم چندان بارز باشد. با اينكه اشاره ميكنند، اين فيگورها زن هستند ولي من در واقع يك جور مدگرايي را در لباس آنها به نمايش گذاشتهام
ميخواستم از عنواني شروع كنم كه شما را با آن ميخوانند، در نوشته نمايشگاه هم آمده و شما را به فوتوريستها نسبت ميدهند، در اينجا و آنجا هم كه ديدم و شنيدم، شما را فوتوريست ميخوانند. از بعضي جنبهها هم البته ميتوان شباهتهايي بين كارهاي شما و كارهاي بعضي از فوتوريستها ديد ولي به نظر ميرسند كه اين جنبهها بيش از آنكه جنبههاي فرمي باشند، از جنبههاي مفهومي هستند. اصولا به كار فوتوريستها علاقهمند هستيد؟ به آثارشان رجوع ميكنيد؟
حركت، عنصري بوده كه هنرمندها زياد با آن درگير بودند، به خصوص نقاشها در سطوح دوبعدي موقع ايجاد كنش و فضا. ولي اينكه آيا من با كارهاي فوتوريستها درگير بودهام يا به كارشان علاقهمند بودم، نه به آن صورت. جنبههايي كه فوتوريستها در كارهايشان دارند، با كارهاي من تفاوتهايي دارند. شايد به خاطر عنصر حركتي كه در كارهاي من هست كار من را به فوتوريستها ربط ميدهند. من شايد چندان با فوتوريستها ارتباط برقرار نكردم. آنها بيشتر به خود حركت پرداختند، من شايد دارم بيشتر به مفهوم حركت ميپردازم، يعني شايد دارم بيشتر به سراغ فضاهايي ميروم كه در فضاي كارهاي فوتوريستها نيست. شايد عنواني كه روي مجموعهام گذاشتهام به اين ايده دامن زده و به نقدي منجر شده كه خانم فرهادكيا نوشته. شايد اگر عنوان را «شتابزدگي بيپايان» نميگذاشتم، آن جنبه حركت يك مقدار كمتر ميشد. من براي پاياننامه فوقليسانسم روي اگزيستانسياليسم كار كردم، شايد بيشتر تحتتاثير آنها باشم، يادم ميآيد آن موقع كه ميخواندم، چيزهايي داشتم كه برايم جالب بود، مثلا ايده فردگرايي يا مبحث هويت، يا اصالت وجود. بيشتر در آن وادي بودم، ميتوانم بگويم كه فكر آنها با من قرابت بيشتري داشت تا مساله فوتوريستها. بعدها به من گفتند كه كارهاي فلويم، شبيه به كارهاي گرهارد ريشتر است چون او هم يك دوره روي عكسهاي فلو كار ميكرد ولي اينها خيلي خودجوش و در طول سالها در كار من شكل گرفت. اگر بخواهم بگويم كه تحت تاثير جنبش يا ايدهيي بودهام بايد بگويم كه اينطور نبوده. اين مجموعه خيلي درونيتر شكل گرفته.
يعني خودتان هم آدم پرجنب و جوشي هستيد؟
بله. دقيقا مطابق كارهايي كه انجام دادم يا تجربياتم در سالهاي مختلف، كارهايم متفاوت شدهاند. در يك دوره از كارهايم فضاها خيلي فلو بود، خيلي تكپرسوناژ بود. كارهاي آن دوره، واقعا حال آن دورهام بود. آدمها عوض ميشوند و تحتتاثير جريانهاي جديد قرار ميگيرند و كارهايشان متفاوت از قبل ميشود، ولي چيزي كه هميشه در كارم ثابت مانده، بيهويتياي است كه فيگورهايم دارند، درست است كه همه ميگويند اين فيگورها زن هستند، ولي همين فيگورها هم چهره ندارند، سر مشخص ندارند، انگار يك حجاب يا حايل يا چيزي شبيه ماسك روي صورتشان است. اين بيهويتي را هميشه در كارهايم داشتهام حالا چه در كارهاي قبلم كه فيگورها چنان در حال محو شدن بودند كه جنسيت نداشتند و چه الان كه به لحاظ نوع لباسهايي كه به تن دارند مخاطب را به فكر مياندازد كه اينها شايد زن باشند، ولي وقتي بيشتر دقت ميكند، ميبيند كه اين فيگورها چهره ندارند و فضا، يك فضاي صنعتي مردانه است آنوقت در تصورات اوليهاش دچار ترديد ميشود.
يعني انگار فيگورها با فضاها يكي شدهاند و جزيي از فضا محسوب ميشوند؟
دقيقا. چه فيگورها و چه معماريهاي آركمانندي كه ميبينيد، پيچشها و قوسهايي كه دارند، بخشي از فضاي آدمها را تشكيل ميدهند، يا ميتوان گفت كه آدمها جزيي از اين فضا هستند، فرقي نميكند.
چيزي كه از سوال اول ماند و گفته نشد اين است كه چيزي در كار شما هست كه ممكن است يادآور فوتوريستها باشد شايد به اين دليل باشد كه مناظر دارند از چند زاويه ديد ديده ميشوند، يعني موقع تصوير كردن هر منظره آن را از يك زاويه و يك پرسپكتيو نميبينيد كه هر چشمانداز را از چند زاويه و پرسپكتيو مختلف ميبينيد.
كارهاي من چند پلان دارند كه اين پلانها در هم ادغام ميشوند ولي وقتي باز به فوتوريستها اشاره ميكنيد، فوتوريستها بيشتر در پي نمايش حركت بودند، يعني فقط حركت برايشان مهم بود. اگر در كار من حركت هست، به خاطر مفهوم حركت است، يعني حركتي كه در زندگي معاصر يا در زندگي صنعتي هست. الان به ياد «عصر جديد» چارلي چاپلين افتادم، شايد همان نگاه نقد مدرنيته يا دنياي صنعتي و معاصر كه در آن فيلم مطرح بود، من همچنين ديدي را نسبت به حركت دارم، نه مثل فوتوريستهايي كه ميخواهند حركت را در چند زاويه نشان بدهند.
منظورتان از مفهوم حركت چيست؟
آن شتاب يا حركتي كه در عصر حاضر هست. همه آدمها يك جور با آن درگيرند و همه در حال جنب و جوشند، همه دارند ميروند و ميآيند، ولي اينكه به كجا ميروند و از كجا ميآيند مشخص نيست ولي همه ما هر روز در حال تلاش و تكاپويي هستيم كه يا به ناكجاآباد ميرود يا در نهايت مقصدي دارد. من دارم يك چنين حركت يا چنين كنشي را در كارهايم نمايش ميدهم.
اشاراتي به اگزيستانسياليسم و مساله هويت كرديد و گفتيد كه به نسبت كارهاي قبليتان فيگورها دارند مشخصتر ميشوند، آيا اين به آن معني است كه اين فيگورها دارند مشخصتر ميشوند و هويت مستقل پيدا ميكنند؟
هويتي مستقل از فضا، نه. آدم احساس ميكند كه در آن فضا، فيگورها ياد ميگيرند كه آرامآرام با محيط اطرافشان، با اتفاقاتي كه دارد ميافتد در واقع همگام شوند، شايد به همين خاطر باشد كه دارند آشكارتر ميشوند. در كارهاي قبليام بيننده احساس ميكرد كه حسي از نوستالژي در كارها هست، به اين خاطر كه فيگورها داشتند كاملا در فضا محو ميشدند كه باعث ميشد تا حس نوستالژي بيشتري به بيننده منتقل شود. توي اين كارهاي جديدم نه، بيننده حس ميكند كه اين فيگورها رو به جلو هستند و چشم به آينده دارند و رو به حركتند. ولي نميتوانم بگويم كه فيگورها دارند نمايان ميشوند، شايد در آينده نمايان شوند، شايد نشوند ولي ميتوانم بگويم كه قصد نداشتم تا جنسيت براي فيگورهايم چندان بارز باشد. با اينكه اشاره ميكنند، اين فيگورها زن هستند، ولي من در واقع يك جور مدگرايي را در لباس آنها به نمايش گذاشتهام كه به اين خاطر بوده كه بيننده ارتباط بيشتري با فيگورهاي اين آدمها برقرار و احساس كند كه آنها در يك بخش يا جامعهيي زندگي ميكنند كه آنها هم ميشناسند.
با اين حال در نوشته نمايشگاه آمده كه اين فيگورها زن هستند، هر چند كه شما اصرار داريد كه اين فيگورها زن نيستند، چرا؟ ميخواهيد از تعاريف جنسيتي احتراز كنيد؟
مخالف اين هستم كه بخواهند آنها را ذيل عنوان جنسيتگرايي تعريف كنند. كاملا با اين برخورد مخالفم چون دارم چيزي را در كارم نشان ميدهم كه خيلي فلسفيتر است تا اينكه آن را به سمت نگاه جنسيتي نسبت به زنان ببرند يا بخواهند آن را به تفاوتهايي كه در جامعه هست منسوب كنند. بيشتر نسبت به آدمهايم يك كلينگري دارم ولي فكر ميكنم چون خودم زن بودم، اين گرايش كه زن بكشم خيلي بيشتر از اين بوده كه مرد بكشم.
به نظر ميرسد كه برخي عناصر بصري در كارهايتان كاربرد تمثيلي پيدا ميكنند، مثل چتر، آيا اين عناصر تمثيلي هستند؟
بله، وقتي چتر را وارد اين مجموعه كردم، واقعا به عنوان چتر نياوردم، بلكه آن را به عنوان يك عنصر مستقل آوردم و بيننده احساس ميكند كه انگار اين چتر هم جان دارد، در كارهايم شبيه به موجودات ارگانيك شده، انگار كه اين چترها دارند فيگورها را به دنبال خود ميكشند. چتر براي من هميشه يك جنبه حمايتگر دارد، چون ما از چتر در موقعيتهاي خاص استفاده ميكنيم، حالا يا باران باشد يا برف يا آفتاب ولي در آثار من چترها، خودشان كنشي پيدا كردهاند، خودشان انگار ميخواهند كه در فضا پرتاب يا رها شوند، انگار دارند جزيي از محيط اطراف ميشوند.
تركيببنديهاي شما سطح بوم را به سطوح مختلف تقسيم ميكنند و بيننده را وادار ميكنند تا همه سطح بوم را ببيند، اين تركيببنديها چطور شكل ميگيرند، به نظر ميرسد كه براي رسيدن به اين تركيببندي بايد اتودهاي زيادي بزنيد؟ چون انواع و اقسام خطوط در كارتان ديده ميشود كه به عمق ميروند و برميگردند.
بعضي چيزها در نقاشي مبتني بر قاعده و قانون است ولي بسياري از چيزها هم مبتنيبر قاعده و قانون نيست و بر اساس فيالبداهگي شكل ميگيرند، ولي انگار بايد از قبل برايشان يك طرح چيد تا با ذهنيتي وارد كار شد. قبلا شايد خيلي في البداههتر به سراغ بوم ميرفتم و كار ميكردم، براي همين فضاها پيچ و تابهايي كه الان دارند نداشتند. كمكم احساس كردم كه شايد بد نباشد كه پيشطرح داشته باشم. اين پيشطرح نتيجه اصلي نيست، بلكه كمك ميكند تا من با يك پيشزمينه وارد كار شوم. موقع كار كردن پيش آمده كه خيلي چيزها كه در پيشطرحم نبوده، وارد كار شوند و در كار چيزهايي را تغيير دادهام يا جابهجا كردهام يا چيزهايي را برداشتهام تا به چيزي برسم كه در ناخودآگاهم هست، جايي كه ميايستم و نگاه ميكنم و با خودم ميگويم كه «اين شد، اين خوب است.»
پس اتودهاي مختلف ميزنيد؟
سعي ميكنم با پيشطرح شروع كنم. اتودهاي مختلف با پيشطرح فرق ميكند. با يك اتود اوليه يا پيشطرح شروع ميكنم، ولي بعد ميروم و روي بوم كار ميكنم و اتفاقات اوليه آنجا ميافتد، چون فضاي بوم بزرگ است و اتفاقي كه روي يك بستر بزرگ ميافتد، با اتفاقي كه روي يك بستر كوچك ميافتد فرق دارد، براي همين اجازه ميدهم در طول زماني كه دارم كار ميكنم خودش به من بگويد كه چه چيز را بايد بگذارم و چه چيز را نه، الان حس كار خوب شده يا نه و شايد آن چيزي كه بايد بشود، نشده.
اين پيشطرحها شامل رنگ هم ميشوند، يا بيرنگ كار ميشوند؟
دو حالت دارند؛ بعضي وقتها ميدانم كه فضاي مورد نظرم قرار است به كدام سمت و سو برود، يعني ميخواهم چه رنگي باشد، يا چه حال و هوايي داشته باشد ولي بعضي اوقات همين رنگها هم وقتي توي كار ميآيند تغيير ميكنند، گاه گرم ميشوند يا سرد يا بر اساس حال و هوايي كه ميخواهم پيدا كنند چه تفاوتهايي بايد پيدا كنند، در پلان اول ميخواهم چه حسي به مخاطب بدهم، آيا ميخواهم به بيننده شوك بصري بدهم يا نميخواهم، بر سر چنين چيزهايي در حين كار رنگها تغيير ميكنند.
وقتي به شوك بصري اشاره ميكنيد، منظورتان اين است كه نگاه بيننده در جايي از بوم متوقف شود، چيزي را در كار ببيند؟
در اين كارها پلانبندي برايم خيلي مهم بوده، شايد به همين دليل باشد كه شما ميگوييد زواياي مختلف دارد، پلانبندياي كه عمق داشته باشد، براي من خيلي مهم بوده. براي همين كوشيدهام كه اگر دارم مفهومي را ميگويم يا عنصري را در پلان اولم دارم، آن را با قدرت رنگي ديگري تصوير كنم و بتوانم مخاطب را نگه دارم و كمك كند تا مخاطب راحت از روي كار رد نشود. وقتي چيزي خيلي هارموني دارد، به نظر ما خيلي آرام ميآيد و ساكن به نظر ميرسد به همين دليل خيلي آرام از كنارش رد ميشويم. براي همين در مقابل رنگهاي آرام و هارمونيك، ذهن ما حس ميكند كه خيلي زود همهچيز را ديده و از روي آن ميگذرد ولي وقتي رنگهاي ديگري ميآيند و اين رنگها حالت متافيزيكي پيدا ميكنند اين حس از بين ميرود، در جايي كه آدم احساس ميكند كه اين رنگها صنعتي يا ماشيني هستند. اين موضوع براي من مهم است كه بيننده مقابل كار بايستد و با كار درگير شود.
در بعضي كارها ديده ميشود كه لباسها را با اشيا همرنگ گرفتيد، آيا چنين رنگگذارياي اين اشارت را دارد كه بايد آنها را يكي فرض كنيم؟ يعني ماشين را با آدم يكي بگيريم؟ يا آدم ماشين ميشود؟
آدم ماشين نميشود، ولي اشيايي كه در كار آوردم را هم مثل جاندار فرض كردهام. همه واقعا جزيي از يك فضا هستند. در اين دنيايي كه ساختهام، آدمها، پلها، يا ترني كه دارد رد ميشود انگار همه به شكلي جان دارند. فضا گاه آنقدر روي انسان غلبه ميكند كه انسان هم گاه خودش را در فصا رها شده يا خودش را جزيي از اشيا ميبيند. اين مفهوم در كار من بوده تا آنها را جزيي از هم بكنم و اين تفكيك را قايل نباشم كه اين ترن است و اين موجود زنده، بلكه بيننده احساس كند كه اين موجود زنده هم انگار جزيي از ترن است، يا ترن هم جزيي از موجود زنده است و خودش در اين فضا جان دارد.
در طراحي فيگورهايتان اغراقهاي زيادي ديده ميشود، آيا براي رسيدن به اين حالتها اتود ميزنيد؟
بله زياد به فيگورها نگاه ميكنم به خصوص فيگورهايي كه در فضاهاي خيلي نوراني ضدنور ميشوند. تقريبا ديگر ميدانم كه چه اتفاقي براي فيگورهايي ميافتد كه در نور زياد قرار ميگيرند. اين است كه در حين كار خيلي راحت آنها را با توجه به اغراقهايي كه ميخواهم درميآورم ولي در مورد لباسها كار ميكنم، همان طور كه گفتم رگههاي مدگرايي را در بعضي كارها ميبينيد.
يعني لباس را تن مدل ميكنيد و طرح ميزنيد؟
نه، بعضي وقتها تصوير ميبينم، همان ديدنش براي من كافي است، فقط كافي است كه چيزي را ببينم، همان ديدنش باعث ميشود كه توي كار بيايد. لباس چيزي است كه هر روز با آن درگيريم، لباسهايي كه فيگورهاي من بر تن ميكنند هم چندان لباس عجيبي نيست، لباسهايي است كه در زندگي روزمره ميبينيم. به همين دليل فضاها خيلي ملموس هستند و لازم نيست كه من مدل زنده را جلو چشمم بگذارم و بخواهم از رويش كار كنم. در نتيجه يك بار ديدن فيگور براي من كافي است.
منظورتان از مدگرايي اين است كه به جريانات روز در مد لباس اهميت ميدهيد، آنچه آدمها امروز ميپوشند؟
شايد الان بخشي از دنياي معاصر با مدگرايي عجين شده باشد. بخشي از كار من به خاطر مخاطب است كه مخاطب احساس كند كه اينها بخشي از دنياي خودش هستند، در نتيجه سعي ميكنم به لباسهاي روز نگاه كنم. در كارهاي قبليام بيننده حس ميكرد كه فيگورها شنل به تن دارند و حالتي نوستالژيك داشتند و معلوم نبود كه اين فيگورها به كدام دنيا يا به كدام دوره مربوط ميشوند ولي در كارهاي جديدم لباسها به روز شدهاند با اين حال حتي اگر نقاشي از كشور ديگري هم آنها را ببيند نميفهمد كه اين كارها به ايران تعلق دارند يا به نقاشي از كشوري ديگر، احساس ميكند كه ميتواند از بخشي از جامعه خودش باشد، اين همگام بودن براي من خيلي مهم بوده چون من هيچوقت در كارهايم موقعيت جغرافيايي را معلوم نميكنم و شايد فضاهايم خيلي اقليم نداشته باشند. بعضيها خيلي نقد داشتند كه اين آثار موقعيت جغرافيايي مشخصي ندارند، ولي من پاسخ ميدادم كه خودم اين طور ميخواهم، من اصلا نميخواهم اقليم مشخصي را تصوير كنم، من ميخواهم كه آثارم بخشي از يك اقليم بزرگتر باشد تا يك اقليم محدود و كوچكتر، يعني جوري باشد كه هر كس اين كار را ببيند، فكر كند كه آن كار به كشور و اقليم خودش مربوط است. يك نمايشگاه داشتم در سوييس، جالب بود كه آنها خيلي با كارهاي من ارتباط برقرار كردند و ميگفتند كه كارهاي شما، خيلي بيانگر فضاهاي ما است، ميگفتند كه انگار نقاش آمده و يك مدت در اينجا زندگي كرده. باز نمايشگاهي در لندن داشتم و ميگفتند كه چقدر اين فضاها به لندن شبيه هستند. كسي نميگويد كه اين كارها به ايران تعلق ندارند، شايد اين كارها دارند فضاي 10 سال ديگر ايران را نمايش ميدهند.
به شتابزدگي اشاره كرديد و اسم مجموعه را هم «شتابزدگي بيپايان» گذاشتهايد، انگار كه اين شتابزدگي برايتان موضوع و مساله مهمي است. خودتان گفتيد كه نگاهتان انتقادي است، ولي به نظر من نگاه شما به اين شتابزدگي خيلي انتقادي نيست.
نه انتقادي نيست.
انگار حتي داريد اين وضعيت را ستايش ميكنيد؟
مساله اين است كه خودم هم نميدانم كه آيا ستايش ميشود يا نه. من احساس ميكنم كه وضعيتي است كه با آن درگير هستيم و انگار فعلا جوابي برايش ندارم. همان طور كه نميدانيم پنج سال ديگر چه اتفاقي براي خودمان ميافتد من براي اين كارها هم نتيجهيي مشخص نكردم. چيزي كه هست اين است كه الان ميتوان اميدي به آينده داشت، يعني شتابي كه در كارها ميبينيد، شتاب بدي نيست. اين است كه خيلي منظر انتقادي نسبت به دنياي صنعتي ندارد. دارد يك فضاي صنعتي را نشان ميدهد كه آدمها در آن حل شدهاند، شايد از اين منظر يك مقدار انتقادي باشد، ولي نسبت به حركت و اتفاقات صنعتي و فناوري نه، ديد خيلي انتقادي نيست.
شخصا به فناوري علاقهمند هستند؟
علاقهمند هستم، به شرطي كه بتوانم پابهپاي پيشرفتهايي كه رخ ميدهد جلو بروم. چون در بعضي جاها، برخي وسايل چنان با سرعت پيش ميروند و تغيير ميكنند، برايم سخت ميشود. همان طور كه وقتي همهچيز تغيير كرد و ديجيتالي شد، همهچيز براي پدران و مادران ما سختتر شد و احساس ميكردند كه دنيا چقدر بيگانه و غريبه شده است. اگر بشود با فناوري ارتباط برقرار كرد ميتواند خوب باشد، در غير اين صورت هر چقدر كه بترسيم اين فناوري ميتواند مثل يك غول باشد.
در 30 سال گذشته رسانههاي جديدي آمدهاند تا مضاميني اينچنيني را بيان كنند، آيا ممكن است كه به سراغ چنين رسانههايي برويد؟
خيلي براي چنين كاري برنامهريزي نكردهام. اين جرياني است كه در سالهاي گذشته مورد توجه هنرمندان جوانتر قرار گرفته. مثل كشورهاي ديگر نيست كه رسانههاي جديد با فرهنگ عجين شده باشد، در ايران هنوز داريم اين رسانهها را تجربه ميكنيم. اين رسانهها از آن چيزهايي است كه اگر با آن ارتباط برقرار نكنيم به غول تبديل ميشود. الان اين قضيه براي من غريب است تا من بخواهم وارد چنين فضايي بشوم، ولي فكر ميكنم كه شايد بايد از جايي اين كار را شروع كنم. الان نميدانم، چون الان خودم را نقاش ميدانم. هنوز نميدانم كه وارد حوزه ديگري بشوم يا نه. الان دارم با نقاشي زندگي ميكنم، الان نقاشي به من احساس خوبي ميدهد، مگر اينكه احساس كنم كه چيزي بايد وارد شود كه با ورودش ديگر نقاشي من را راضي نخواهد كرد ولي الان نقاشي و سطح دو بعدي و توهمي كه سطح دو بعدي هست من را راضي ميكند و شايد يك رسانه جديد اصلاً چنين حسي را به من ندهد.