امر اجتماعي در گفتارهايي از محمدامين قانعيراد و عادل مشايخي
قبض و بسط جامعه
محسن آزموده
امر اجتماعي چيست ؟ وقتي فوكو ميگويد بايد از جامعه دفاع كرد، چه مرادي دارد؟ آيا امري برساخته ذهن نظريه پردازان علوم اجتماعي است، يا امري عيني و برآمده از حيات انسان ها؟ جايگاهش كجاست و چگونه خود را پديدار ميسازد؟ آيا از ساحت يا سويههاي ديگر زندگي انسان مثل سياست و اقتصاد قابل انتزاع است يا در تعاملي مستقيم با آنها قرار ميگيرد؟ اگر تاثير و تاثري هست، اين كنش و واكنش به چه صورت است؟ چگونه ميتوان آن را شناخت؟ با يك برش همزمان يا در يك فرآيند در زمان؟ علوم اجتماعي ما در شناخت آن چه موفقيتهايي داشتهاند و تا كجا ناكام بودهاند؟ نشست پنجشنبه ششم آبان ماه موسسه پرسش به اين پرسشها اختصاص داشت. محمدامين قانعيراد، جامعهشناس در اين نشست كوشيد به ظهور و تكوين اين مفهوم در علوم اجتماعي اشاره كند و سه برهه را در تحول مفهومي آن برجسته سازد . ابراهيم توفيق اما كوشيد با نشان دادن وضعيت علوم اجتماعي ايران، شرايطي كه در آن امتناع از پرداختن به امور اجتماعي پديد آمده را نشان دهد. عادل مشايخي از سوي ديگر تلاش كرد با بحث از تعامل حوزههاي امر سياسي و اجتماعي و اقتصادي، به خوانشهاي نادقيقي انتقاد كند كه ميكوشند منتزع از شرايط تاريخي خوانشي ناهمزمان (anachronistic)
از پديدههاي تاريخي ارايه كنند.لازم به ذكر است با توجه به حجم مطلب در صفحه پيش رو مشروح سخنان قانعيراد و مشايخي ارايه مي شود و سخنراني ابراهيم توفيق در صفحه بعد از نظر مي گذرد:
قبض و بسط امر اجتماعي
ميتوان گفت سه مفهوم از امر اجتماعي وجود داشته است. نخست مفهوم مطلقي است كه دوركهايم مطرح ميكند، دومي مفهوم نسبي است كه ميتوان به موفه نسبت داد، اگرچه حلقه لاكلاو و موفه و كساني كه در آن چارچوب بحث ميكنند، به آن قايل هستند، سوم مفهوم پوچ است كه مفهومي بودرياري نسبت به امر اجتماعي است. مفهوم مطلق امر اجتماعي زاييده انقلاب فرانسه است و ناشي از تلاش دوركهايم براي فايق آمدن بر سوسياليسم و ليبراليسم است. در اين چارچوب است كه دوركهايم مفهوم امر اجتماعي را كه هم بسته با مفهوم همبستگي (solidarity) است، مطرح ميكند.
دوركهايم و امر اجتماعي
به عبارت ديگر پروژه امر اجتماعي در حقيقت پروژهاي دوركهايمي است و استفاده از مفهوم امر اجتماعي نزد او حركتي اصلاحطلبانه از يك سو در مقابل كساني است كه خواهان حفظ وضع موجود هستند و از سوي ديگر خواهان دگرگوني بنيادين در جمهوري سوم فرانسه است. برخي اين اقدام را ابداع يك افسانه كارآمد از سوي دوركهايم تلقي ميكنند و معتقدند دوركهايم اين بحث را در تعارض آن دو جناح كه در جمهوري فعاليت ميكردند اما ميخواستند جمهوري را به يكي از تضادهاي نخستينش تقليل دهند، مطرح كرده است. يعني فرآيند انقلاب فرانسه مثل هر تحول اجتماعي ديگر حاوي دو جريان متنافر و متضاد بود كه در عرصه سياسي بازنمايي داشتند و ميخواستند جمهوري را به تضادهاي نخستينش محدود كنند.
هر انقلابي مبتني بر دو هراس است. ممكن است انقلاب را به دليل ذات نوآورانه آن بسيار پيشرو دانست، اما بايد در نظر داشت كه انقلابها يك ذات محافظهكارانه و پس روانه هم دارند. اين دو سويه (تغييردهنده و محافظهكارانه) هر انقلاب تضادهاي نخستيني است در تشبيه به فرد، گويي وجدان او را ميآزارند. البته يك راهحل تقليلگرايانه دوقطبي كردن نيروهاي يك انقلاب است و گفتن اينكه در هر انقلابي يك گروه پيشرو و يك گروه پس رو هستند. اما حرف دوركهايم اين است كه انقلاب در ميان همان كساني كه پيشروانه بود، پسرونده هم بود و بالعكس. بنابراين هر انقلاب دو وجه و ذات دارد كه بعدا به صورت محافظهكاري و انقلابيگري تداوم مييابد، يا به تعبيري به صورت ليبراليسم و سوسياليسم. دوركهايم در آثارش نشان ميدهد كه نميخواهد به هيچ يك از اين دو گرايش تقليل پيدا كند، يعني ميتوان او را به يك معنا ليبراليست و به يك معنا سوسياليست خواند، يعني كسي كه پايهگذار سوسياليسم اجتماعي بوده است. دوركهايم موفق شد به عنوان يك جمهوريخواه، اين مفهومي كه در جامعه وجود دارد (همبستگي اجتماعي) را ابداع كند.
ليبراليسم در مقابل سوسياليسم
در برابر مفهوم همبستگي، ليبرالها آن را به ضرر پيشرفت ميخواندند و انقلابيون هم آن را وسيلهاي براي به تعويق انداختن انقلاب ميخواندند و در نتيجه هيچ يك از اين دو گرايش با اين مفهوم كه بيانكننده امر اجتماعي بود، همدلي نداشتند. اينجا شاهد سه گانهاي هستيم: فردگرايي از سوي ليبرالها، انقلاب از سوي سوسياليستها و همبستگي اجتماعي از سوي دوركهايم. اين سه با هم تعارض دارند و اينجاست كه دوركهايم نيز نخستين روايت از امر اجتماعي را ارايه ميدهد و به تعبير دقيقتر آن را ميسازد. به طوري كه با نگاهي طبيعت گرايانه و واقع گرايانه و ساخت گرايانه امر اجتماعي را به مثابه امري بيروني ميداند كه مستقل از ما به صورت يك عينيت ابژكتيو وجود دارد و عمل ميكند. يعني دوركهايم ميخواهد نشان دهد كه قلمرو سياست كه حوزه تخاصم و تقابل است، بدون برخورداري از حمايت قلمرو اجتماع، به چيزي جز فروپاشي جامعه نميانجامد. او قلمروي اقتصادي را قلمروي تعارض منافع و جنگ منافع بين آدمهاي مختلف ميخواند و قلمرو سياست را قلمروي جنگ قدرت ميداند. او معتقد است اگر قلمروي سومي به نام قلمروي امر اجتماعي وجود نداشته باشد كه حالت دربرگيرندگي نسبت به دو قلمروي مذكور داشته باشد، گرايش اقتصادي و سياسي و قلمروي فعاليت سياسي و فعاليت اقتصادي ثمر و نتيجهاي ندارند. اين اتفاقي بوده كه در جمهوري سوم احساس ميشده است. از نظر دوركهايم اين دو گرايش جامعه رو به سوي فروپاشي ميرانند. او به يك معنا طرف هيچ كدام و به معنايي ديگر طرف هر دو را ميگيرد. او در عين حال كه هر دو گرايش را نقد ميكند، مفهوم امر اجتماعي را مطرح ميكند. امر اجتماعي قلمرويي است كه همه ما را در بر ميگيرد، نوعي حوزه فراگير و بيطرفي و در برگيرندگي و همبستگي اجتماعي كه دو سوي چپ و راست را دربرميگيرد. سياست غنينژاد و سياست مشايخي در مقوله سياست با هم متعارض و متقابل است، اما آيا اين دو در كنار همه تعارضات به يك قلمروي مشترك اجتماعي به نام امر اجتماعي تعلق دارند يا خير؟ آيا ميتوان فراسوي دعواي موجود در حوزه امر سياسي، قلمرويي را تعريف كرد كه قلمروي امر اجتماعي باشد؟ دوركهايم معتقد است چنين قلمرويي وجود دارد و آن همان قلمرو امر اجتماعي است كه به صورت خودمختار و عيني بيرون ما وجود دارد و سياست و اقتصاد از آنجا ريشه و معنا ميگيرد و عميقترين لايحههاي حمايتي اقتصاد و سياست را ميسازد.
زمينههاي طرح مفهوم نسبي امر اجتماعي
اين خودمختار امر اجتماعي و تبديل شدنش به يك پديده عيني و واقعيت كه با نگاه ساختارگرايانه مطرح شد، پيامدهايي داشت. يكي از پيامدها اين بود كه هيجانات سياسي (political passions) در عرصه فرانسه فروكش كرد. يعني جمهوري سوم موفق شد ابراز هيجاني مسائل سياسي را كاهش دهد، زيرا بين قلمروهاي موجود يك حوزه حقيقت تعريف كرد و گفت بايد به جاي اينكه خودمان را به حقايق سياست وانهيم، در مورد مسائل سياسي بيان حقيقت كنيم. اما اين ديدگاه پيامدهايي داشت كه براي برخي چندان مطلوب نبود، آن پيامد در نظر آوردن امر اجتماعي به مثابه يك مفهوم تماميت ساز (tantalizer) و طردكننده (exclusive) و كليت بخش بود. يعني گويي كليتي در نظر ميآوريم كه حوزه امر اجتماعي است كه حوزه نمادها و اعتقادات مشترك ما است و نبايد سر آن دعوا كرد و بايد همه آن را قبول كنند. در عرصه سياسي هم بايد به نحوي بحث و گفتوگو كرد كه آن بحث و گفتوگو جنبه بر هم زننده اين وحدت كلي را نداشته باشد. بنابراين برخي احساس كردند وحدت يا امر اجتماعي دوركهايمي بيش از آن فراگيرنده است كه بتواند فرآيند دموكراسي را پيش ببرد و بنابراين كساني چون موفه به اين فكر افتادند كه با طرح مفهوم نسبي امر اجتماعي، دموكراسي را دموكراتيزه كنند.
مفهوم نسبي امر اجتماعي
مفهوم نسبي امر اجتماعي زاييده جنبش 1968 اروپا است و تلاش ميكند نه تنها بر ليبراليسم و سوسياليسم در مفهوم مطلق آنها فايق آيد، بلكه بر جامعهشناسي دوركهايمي هم فايق آيد، جامعهشناسياي كه نسبت به امر اجتماعي، نگرشي مطلق و تام گرايانه داشت و ممكن است ديدگاه ستم گرايانهاي نسبت به اقليتها و گروههاي در اقليت باشد. هدف موفه اين است كه امر اجتماعي را به نحوي تعريف كند كه نه تنها امكان وحدت در جامعه وجود داشته باشد، بلكه به تكثر هويتها و تنوع آنها و گوناگوني باورها وفادار باشد. در دوره بعد از 1968 است كه با انفجار مفاهيم جديدي مواجه هستيم كه در مقابل مفاهيمي چون جامعه (society) و امر اجتماعي (the social) مطرح ميشوند. برخي از اين مفاهيم حتي شايد قبل از 1968 نيز مطرح شده باشند، مثل مفهومهاي پيكربندي (configuration) و وابستگي متقابل (interdependence) كه نوربرت الياس در جامعهشناسياش مطرح ميكند يا مفهوم مفصلبندي (articulation) كه استوارت هال در مطالعات فرهنگي مطرح ميكند. يا مفهومي كه برونو لاتور در جامعهشناسي علم مطرح ميكند يعني مفهوم امر همبسته يا association. او كتاب Reassembling the Social را در سال 1999 نوشته و مفهوم جديدي را در جامعهشناسي مطرح ميكند. او در مقابل جامعهشناسي امر اجتماعي، مفهوم جامعهشناسي امور همبسته يا انجمنها (association) را مطرح ميكند و نام آن را associlogy ميگذارد. به نظر برونو لاتور هنوز ميتوان از مفهوم امر اجتماعي دوركهايم بهره گرفت و چنين نيست كه بتوان آن را كنار گذاشت و ادعا كرد كه اين مفهوم از بين رفت. اين مفهوم نسبي از امر اجتماعي، مفهوم ديگري را كنار خود دارد كه امر سياسي است. در مفهوم مطلق نيز همين را داشت، اما بين امر سياسي و امر اجتماعي، يك خط مطلقي وجود داشت. در نگاه نسبي كه موفهاي است، اين مرزها دايما در حال جابهجايي با هم هستند و آستانه امر سياسي و امر اجتماعي به طور متناوب تغيير ميكند. به همين خاطر از قبض و بسط امر اجتماعي و قبض و بسط امر سياسي نام برد. از ديد او ما در مبارزات دموكراتيك خودمان درباره اين مرزهاي امر اجتماعي و امر سياسي صحبت ميكنيم، در حالي كه مرزهاي دوركهايمي مستحكم هستند. بنابراين از نظر موفه هيجانات سياسي را كنار نميگذاريم. يعني شاهد نوعي بازگشت به فضاي پيش از جمهوري فرانسه هستيم، يعني با همان عواطف پاي مبارزات سياسي خودمان ميايستيم. البته مبارزه مان معطوف به مذاكره درباره امر اجتماعي نيز هست و امر اجتماعي را به صورت حداقلي ميپذيرد. اين شرط ممكن كردن سياست و اقتصاد است. يعني حوزهاي مستقل و در تعامل با حوزههاي امر سياسي و اقتصادي وجود دارد كه از قضا سياست و اقتصاد را ممكن ميكند.
مفهوم پوچ امر اجتماعي
اين مفهوم را بودريار مطرح ميكند. در نگاه او همهچيز يا فرهنگي شده است يا سياسي. يعني يا همهچيز به تصاوير دنياي صنعت فرهنگ تقليل پيدا كرده است و نشانههايي از ارزشهاي نشانهشناختي در يك دنياي خاص را دارد. يا همهچيز سياسي و موضوع دعوا شده است. از ديد بودريار اين نوعي انفجار آخرالزماني از درون در جهاني كه در حال رخ دادن تحت تسلط سرمايهداري است. با اين مفهوم پوچ نميتوان كار سياسي كرد و همان شرايط هابزي جنگ همه عليه همه خواهد شد. راهحل هابز نيز دولت توتاليتر يا لوياتان بود كه بتواند جامعه را با قدرت و زور نگه دارد، نه جامعهاي كه به تعبير موفه در آن انديشهها بتوانند هژموني پيدا كنند.
قبل از پرسش از امر اجتماعي، بايد از ضرورت طرح اين سوال پرسيد و دانست كه امر اجتماعي به عنوان يك مفهوم قرار است چه مساله را پاسخ دهد. درست است كه انديشيدن با طرح مساله آغاز ميشود، اما پرسش امري خنثي نيست، بلكه مساله همواره مسبوق به مفروضاتي است كه آن را تعين ميبخشند و مسير انديشيدن را تعيين ميكنند. با آغاز نامناسب يا به تعبير برگسن شبهمساله يا مساله كاذب انديشه به بيراهه ميرود و از انجام وظيفهاش كه انتقادي است، باز ميماند. بنابراين هنگام طرح مساله بايد با نگرشي انتقادي به پيشفرضهاي آن پرداخت. به هنگام انديشيدن به امر اجتماعي يكي از آغازگاههاي نامناسب كه به طرح معماهاي لاينحل و اتلاف وقت منجر ميشود، فرد است، خواه به معناي زيستشناختي و روانشناختي و خواه در مقام فاعل شناسايي يا خاستگاه مطلق انديشه و عمل در معناي مورد نظر دكارت. وقتي با فرد منزوي شروع ميكنيم، با معماي لاينحل ديگران يا اگوهاي ديگر مواجه ميشويم و كارمان به فلسفهبافيهاي بيسرانجام ميانجامد و از انديشيدن به امر اجتماعي بازميمانيم. صرفنظر از نظرورزيهاي دكارتي راجع به سوژه منزوي و بيجهان همه ما در زندگي روزمره فهمي ضمني و عملي از امر اجتماعي داريم. بنابراين صراحت بخشيدن به اين فهم عملي (knowing how) نخستين گام براي نزديك شدن به امر اجتماعي باشد. البته از سوي ديگر روشن است كه مساله شدن امر اجتماعي و طرح اين پرسش مسبوق به يك بحران است، يعني از آن رو به طرح مساله اجتماعي رسيدهايم كه سر و كار داشتن روزمره و غيرتماتيك ما با ديگران در سطوح متفاوت زندگي اجتماعي يا تجربه متعارف امر اجتماعي در هستند با ديگران دچار اختلال شده است. با توجه به همين نكته است كه ميتوان به ضرورت سوال امر اجتماعي پاسخ داد.
يكي از عرصههاي مهم كه رجوع به آن ما را براي صراحت بخشيدن به فهم عمليمان از امر اجتماعي ياري ميكند، عرصه بازيهاست. بازي شايد بهترين نمونه امر اجتماعي باشد. البته ممكن است كسي اعتراض كند كه بازيهاي فردي نيز داريم. البته منظور ما نظريهپردازي راجع به بازيها نيست و نميخواهيم بازي به طور كلي را با امر اجتماعي يكي كنيم. به عبارت ديگر غرض نه تعريف بازي بلكه رجوع به بازيها و تجربههايي است كه از بازي كردن بازيها براي انديشيدن به امر اجتماعي داريم. البته با پيش رفتن در اين مسير ميتوان راجع به بازيهاي فردي نيز بحث كرد و نشان داد كه حتي در بازيهاي فردي، ما فرسنگها با غرق شدن در امر شخصي فاصله داريم. در اين بازيها نيز بازيگر با چيزي غير از خودش سر و كار دارد كه اوباشي خيال و رفتار دلبخواهي و بيقاعده را محدود ميكند. اين نكته ما را به مهمترين مولفه بازي يعني قاعدهمندي ميرساند. وقتي در متن امر اجتماعي سخن از بازي به ميان ميآيد، منظور به هيچوجه بازيگوشي نيست، هر كس بازي خاصي را تجربه كرده باشد، جديت آن را تصديق ميكند. وقتي بازي جديتش را از دست ميدهد، البته ميتوان آن را ادامه داد، اما تداوم آن بدون جديت، نوعي ادا در آوردن است. در نتيجه بازي را با احتياط ميتوان سلسلهاي از كنشها و واكنشهاي قاعدهمند تعريف كرد. بازيگر (ها) با ابزارهاي زباني و غيرزباني درگير تعامل يا برهم كنش ميشوند، برهم كنشهايي كه قواعدي بر آنها حاكم است. اگر بخواهيم مفهوم بازي را به عرصههاي ديگر تعميم دهيم و نهادهاي گوناگون را به مثابه بازيهاي گوناگون تحليل كنيم، خواه ناخواه پاي مسائل و مفاهيم ديگري به ميان ميآيد. منظور من از طرح اين بحث و اشاره به بازي، در نهايت اشاره به نابسنده بودن مفهوم بازي است. مثلا وقتي به مسائل مربوط به پيامدهاي بازيها و موقعيتهاي سوژهاي كه در اين جريان برهم كنش قاعدهمند شكل ميگيرند، نابسندگي مفهوم بازي خودش را نشان ميدهد. يعني وقتي با ضرورتها و الزامهاي حاكم بر تحول يا تغيير بازي مواجه ميشويم. در يك كلام ميتوان گفت هر گاه در انديشيدن به امر اجتماعي پاي تاريخ و مسائل مربوط به آن به ميان ميآيد، مفهوم بازي كارايي خود را از دست ميدهد. نحوه ادامه اين بحث و بسط آن تابع مسائلي است كه ما را به طرح پرسش امر اجتماعي رسانده است، يعني بحراني كه امر اجتماعي را به مساله بدل كرده است. اين بحران را ميتوان در قالب سر برآوردن امر تاريخي صورتبندي كرد. براي نزديك شدن به اين نكته بايد وضعيتهايي را در نظر آورد كه ديگر كنش و واكنش قاعدهمند يا كنش متقابل مطابق الگوي بازي، ناممكن ميشود. وضعيتهايي از اين دست را ميتوان وضعيتهايي توصيف كرد كه در آنها تاريخ به زور وارد بازي ميشود و آرامش قاعدهمند و قاعدهمندي آرامشبخش بازي را بر هم ميزند. بر اساس چنين وضعيتهايي است كه قياس امر اجتماعي و بازي نابسندگي خود را نشان ميدهد. البته اگر مساله حفظ وضع موجود از طريق تجويز يك بازي به خصوص باشد، با مفهوم بازي كارهاي زيادي ميتوان كرد. اما كسي كه دغدغه انتقادي و دغدغه تغيير و ظهور امر نو را دارد، بايد ابزارهاي مفهومي ديگري را به كار گيرد. اين نكته ما را به ضرورت انديشيدن و كنش نظري به طور كلي ميرساند. مساله را به اين شكل ميتوان صورتبندي كرد كه شرايط تكوين، تداوم، ثبات، تحول يا اضمحلال بازيها چيست؟ چطور يك بازي تصلب پيدا ميكند و به مرتبه امري منزل ارتقا مييابد و راه را بر نقد و تكوين بازيهاي جديد ميبندد؟ براي كوتاه كردن بحث به يكي از راههاي انديشيدن به اين پرسش اشاره ميكنم. در واقع به مفهومي نياز داريم كه ما را از ساحت بازي فراتر ببرد. مفهوم ميدان نيرو و مفاهيم مرتبط با آن چارچوبي مفهومي را شكل ميدهند كه براي پاسخ گفتن به اين پرسشها، به درد ميخورد. با رعايت ايجاز ميتوان گفت هر حركت در يك بازي خاص در عين حال حركت در يك ميدان نيرو است. هر حركت مطابق با عوايد اين يا آن بازي خاص، در عين حال اعمال نيرو در يك امتداد يك خط نيروي خاص است. در بخش اول با تاكيد بر نظريه بازي، به استفادهاي كه نظريهپردازاني مانند دكتر غنينژاد از اين مفهوم (بازي) براي توجيه اقتصاد بازار داشتند اشاره داشتم. ايشان هميشه ميگويند كه منتقدان بازار متوجه نيستند كه بازار يك نظم انتزاعي است و به اصطلاح يك تقرر غيرفيزيكي دارد و قواعدش به عنوان امري مجازي (virtual) اعمال ميشود. طرح بحث اول براي نشان دادن نابسندگي اين مفهوم است. يعني چنين نيست كه كسي نفهمد بازاري كه در آثار برخي اقتصاددانان نوليبرال در مكتب اتريش و مكتب شيكاگو مطرح ميشود، امري انتزاعي است. مساله نابسندگي اين مفهوم است.
ماركس و امر اجتماعي
مفهوم شيوه توليد ماركس كانون يك چارچوب مفهومي است كه همه شرايط مفهومي نابسندگي مفهوم بازي را كه در بخش نخست بحث اشاره شد، برآورده ميكند. در اين چارچوب مفهومي امر اجتماعي در يك ميدان نيرو قرار ميگيرد. مفهوم شيوه توليد از يك سو بعد سياسي-اجتماعي جداييناپذير اقتصاد را روشن ميكند و از سوي ديگر با فراهم آوردن امكان تشخيص منطقهاي منحصر به فرد نظامهاي اجتماعي، سرشت تاريخي اين نظامها و قابليت تغييرشان را آشكار ميكند. از ديدگاه ماركس آنچه سرشت هر شيوه توليد را رقم ميزند، روابط توليد است. لازم به ذكر است اين شكل طرح بحث ماركس، با خيلي رهيافتهاي ماركسيستي و خوانشهاي ديگر از ماركس تعارض دارد كه فرصت بازگشايي آنها نيست. منظور از رابطه توليد، رابطه اجتماعي ميان توليدكنندگان مازاد اقتصادي و تصاحبكنندگان آن است. ماركس نشان ميدهد كه امور اقتصادي را نميتوان بدون توجه به ابعاد اجتماعي و سياسي آنها فهميد. هر نظام اقتصادي به منزله يك نظام توليد-توزيع-مصرف نظامي از روابط اجتماعي است و اين روابط اجتماعي، در عين حال روابط قدرت هستند. نوآوري بزرگ ماركس تحليل شيوههاي توليد بر اساس روابط اجتماعي است. روابطي كه به نحو درون ماندگار سياسي هستند. يعني چنين نيست كه ابتدا روابط توليد به مثابه روابط اقتصادي و اجتماعي شكل بگيرند و بعد روابط قدرت براي حفظ و بازتوليد روابط توليد، بالا به آنها افزوده شوند. يعني بر خلاف ديدگاه برخي ماركسيستهاي ارتدوكس، سياست و امر سياسي در زيربنا قرار ميگيرند. البته اين به معناي انكار اهميت نهادهاي سياسي و در راس آنها دولت در مقام روبنا نيست. نكته اين است كه نقش و اهميت دولت و كاركرد روبنايي آن را بدون توجه به ابعاد سياسي درونماندگار زيربنا نميتوان درك كرد. در پاسخ به كساني كه ميگويند بازاز مفاهيم منسوخ زيربنا و روبنا استفاده ميشود، اين اشاره لازم است كه رابطه زيربنا و روبنا جبري (determinative) نيست بلكه اكپرسيو (expressive) است. يعني زيربنا يك ميدان نيرو است و كردارهاي نهادي روبنا اعم از حكومتي و حقوقي، اعمال نيرو هم سو با بردارهاي مقوم زيربنا هستند. در مقام تلخيص ميتوان گفت هدف استراتژيك پروژه ماركس آشكار كردن ابعاد اجتماعي- سياسي و سرشت تاريخمند اقتصاد است. از ديد ماركس برخلاف ماركسيستهاي ساختارگرايي چون آلتوسر يا نظريه پردازان جامعهشناسي سيستمي چون پارسونز، اقتصاد حوزه مستقل و فروبستهاي نيست كه ارتباط با حوزههاي به اصطلاح مستقلي مثل سياست و فرهنگ يك معماي لاينحل باشد.
نقدي بر تاريخ نگاري نوليبرال
با اين چارچوب مفهومي ميتوان بسياري از ادعاها را مورد نقد قرار داد و هياهوي فراوان راجع به علم اقتصاد، علمي بودن اقتصاد، فرآيند توليد به مثابه يك فرآيند مكانيكي منتزع از هر گونه امر اجتماعي و امر سياسي را مورد نقد قرار داد. يكي از پيامدهاي ناديده گرفتن ابعاد اجتماعي- سياسي درون ماندگار اقتصاد، فروكاستن نظام سرمايهداري به تجارت آزاد است و بنا كردن آن به شكل نظري بر امر به اصطلاح طبيعي و جهانشمولي به نام داد و ستد و مبادله آزاد و در نهايت استقرار و توجيه سرمايه داري بر مبناي مفهومي مبهم به اسم طبيعت انسان. نمونهاي از اين تقليلگرايي و تاثير آن در روايت تاريخ را ميتوان در گفتوگوي اخير دكتر موسي غنينژاد ديد.ايشان در مورد تاريخ صدر اسلام صحبت ميكنند و با ذره بين علم اقتصاد موفق به كشف سرمايه داري در آن جا ميشوند. آنچه دكتر غنينژاد در اين مصاحبه راجع به عدم تضاد اسلام با سرمايهداري يا به تعبير مورد علاقه ايشان اقتصاد مدرن ميخوانند، مبتني بر كتاب بنديكت كلر بانكدار سابق و مورخ كنوني است كه كتابي با عنوان صدر اسلام و زايش سرمايهداري (2014) نوشته است. دكتر غنينژاد در اين مصاحبه بالاخره كلمه سرمايهداري را پذيرفتهاند، اگرچه با اين تعبير مخالف هستند. دكتر غنينژاد اصل حاكم بر نگرش تاريخي خودشان و بنديكت كلر را صريحا صورتبندي كردهاند. به زعم ايشان «اقتصاد مدرن يا سرمايهداري بر دو اصل مالكيت شخصي و تجارت آزاد بنا شده است.»مورخاني نظير كلر با اتكا بر اين دو اصل سرمايهداري را به آنچه نظام بازار ميخوانند، تقليل ميدهند و با معياري كه از طريق اين تقليل به دست ميآورند، با كشف آن چه اشكال جنيني سرمايهداري خوانده ميشود، در سراسر تاريخ از مصر و بينالنهرين گرفته تا يونان باستان و ايران باستان و رم باستان، به شوق ميآيند. در حقيقت اين رويكرد يكي از نمونههاي انتزاع اقتصاد از ابعاد اجتماعي- سياسي آن است. البته دكتر غني نژاد ميتوانند ادعا كنند كه از نظر ايشان اقتصاد يك امر اجتماعي است، زيرا همواره از مبادله آزادانه سخن گفتهاند يا به تعريف هايك از سرمايهداري به منزله نظمي اقتصادي-اجتماعي با محوريت بازار استناد كنند. اين برداشت هايكي از اقتصاد گرچه مدعي است كه بعد اجتماعي اقتصاد را در نظر ميگيرد، اما اين بعد را بر اساس مفهوم بازي ميفهمد و همه ضعفهاي رويكرد بازي محور و امر اجتماعياي كه در بخش نخست بدان اشاره شد را در خود مستتر دارد. نكته اين است كه وقتي سرمايهداري را به مبادله آزاد تقليل ميدهيم، زمين سخت تاريخ را ترك ميكنيم و در آسمان ايدههاي ناب به پرواز در ميآييم و از نهضت بورژوايي در حجاز حرف ميزنيم. همانطور مورخاني نظير رابرت برنرر و الن مايكسينس وود (Ellen Meiksins Wood) نشان دادهاند، بازار برخلاف تصور مذكور، در سرمايه داري جايگاه و كاركرد سراسر متفاوتي دارد و به هيچوجه نميتوان بازار سرمايه داري را با بازار در جوامع پيشاسرمايهداري يكسان انگاشت. بسياري از مورخاني كه در زمينه اقتصاد سياسي كار كردهاند، به استثناي تعداد انگشتشماري، با همين مفهوم از سرمايه داري سراغ تاريخ ايران رفتهاند و از گذار به سرمايهداري يا نبود سرمايه داري يا موانع رشد سرمايهداري در ايران صحبت كردهاند. مايكسينس وود در مقاله درخشاني با عنوان از فرصت تا الزام: تاريخ بازار نشان داده كه در نظامهاي اقتصادي پيشاسرمايهداري، زندگي اقتصادي تابع نيروهاي بازار نيست. درست است كه در همه مراحل تاريخ مكتوب ميتوان ردپايي از بازار ديد، اما زندگي اقتصادي تابع نيروهاي بازار نيست. فقط در نظام سرمايه داري است كه تمام فعاليتهاي اقتصادي و حتي روابط اجتماعي تابع الزاماتي ميشوند كه بازار ديكته ميكند. الزام به رقابت، انباشت، حداكثرسازي سود و افزايش بهره وري نيروي كار برخي از اين الزامات است.
ويژگي منحصر به فرد نظام سرمايهداري اين است كه براي نخستينبار در تاريخ تمام بازيگران اقتصادي تابع بازار ميشوند و براي تامين نيازهاي خودشان ناگزيرند الزامات بازار را در نظر بگيرند. اين دگرگوني ماهوي را نميتوان به گسترش بازار تقليل داد. بلكه يك اختلاف ماهوي ميان بازار در معناي سنتي و مدرن وجود دارد. در واقع آنچه منطق منحصر به فرد و بيسابقه سرمايه داري را رقم ميزند، رابطه توليد جديدي است كه ميان توليدكننده مستقيم مازاد اقتصادي و تصاحبكننده آن شكل ميگيرد. اين رابطه در جوامع پيشاسرمايهداري از جمله عربستان پيش و پس از اسلام و بعدها در قلمرو امپراتوري اسلامي سابقه نداشته است. در اين جوامع مازاد اقتصادي به شيوههاي مختلف مثل خراج دولتي يا نظام اربابي و... استخراج ميشده و در حقيقت بازار در فرآيند استخراج مازاد هيچ كاركردي نداشته است. درست است كه در ايران پيشامدرن ميتوان از دورههاي رونق تجارت گفت، مثل دوره صفوي يا دوره سلجوقي، اما اساس تجارت در اين دورهها ارزان خريدن و گران فروختن بود و هيچ ربطي به برتري در رقابت نداشته است، بلكه مبتني بر تسلط سياسي بر مسيرهاي تجاري بوده است. در همين قالب رابطه اعراب پيش از اسلام در مناطق حيره و يمن و قرار گرفتنشان بين دو امپراتوري ايران و رم و رقابت آنها بر مسيرهاي تجاري را ارزيابي كرد و ربطي به بازار سرمايهداري ندارد. در نظام سرمايهداري بين توليدكننده و تصاحبكننده مازاد رابطه قدرت متفاوتي برقرار ميشود، تكنولوژيهاي قدرتي با كاركردها، آماجها، تكنيكها و هدفهاي متمايزي. ممكن است گفته شود شما از ماركس سخن ميگوييد و از فوكو مدد ميگيريد. نكته اين است كه در مقاله حلقههاي تور قدرت كه افشين جهانديده ترجمه كرده، فوكو صراحتا ميگويد كه مفهوم جديد قدرت را از ماركس گرفته و اگر جايي با ماركس مخالفت ميكند، منظورش ماركس روسي شده است. بنابراين اين مفاهيم دقيقا از ماركس آمده است. يعني روابط توليد در عين حال روابط قدرت هستند و از بالا بر روابط توليد اضافه نميشوند، بلكه خود روابط توليد به نحو درونماندگار روابط قدرت هستند. در نظام سرمايهداري بازار سرشت و كاركرد كاملا متفاوتي پيدا ميكند و براي نخستينبار در تاريخ روابط بين انسانها به ميانجي روابط كالايي برقرار ميشود. يعني هم كار و هم ابزارهاي توليد براي نخستينبار جملگي به كالا تبديل ميشوند و به همين دليل چنان كه ماركس در كاپيتال ميگويد، روابط ميان انسانها به مثابه روابط ميان چيزها پديدار ميشود. با توجه به اين نكات بايد از مورخاني چون بنديك كلر و ستايشگران ايرانياش پرسيد آيا در صدر اسلام ميتوان از چنين پديدهاي يافت؟ آيا ميتوان در اسناد و منابع تاريخي به جا مانده از آن دوران شواهدي يافت كه نشان بدهد منطق حاكم بر فعاليت اقتصادي چرخه بيپايان پول-كالا-پول بيشتر در چارچوب روابط تابع بازار ميان توليدكننده مستقيم و تصاحبكننده مازاد بوده و در نتيجه روابط انسانها به منزله روابط بين چيزها پديدار ميشده است؟