تقديم به «محسن»ها و «عاطفه»ها
كليدداران لحظههاي خاص
حسامالدین مقامیکیا
روزنامهنگار
محسن و عاطفه همديگر را نميشناسند. تقريبا هيچ ربطي به يكديگر ندارند. الا اينكه هركدام به طريقي، غربت را بر من سهل كردند.
***
در زندگيام، كم و زياد، شورشهايي كردهام.
يك بار، سال سوم دبيرستان، كه همه بخشنامهها و آييننامهها ميگفتند: «انتقال از دبيرستان غيرانتفاعي به نمونه مردمي انجامپذير نيست و انتقال از يك منطقه آموزش و پرورش به منطقهاي ديگر منع قانوني دارد و جابهجايي در ميانه سال تحصيلي هم چيزي در حد ناممكن است»، من پايم را در يك كفش كردم و گيوهام را وركشيدم و گفتم: «يا ديگر مدرسه نميروم، يا همين ميانه سال، از اين خراب شده غيرانتفاعي ميروم به همان مدرسه نمونه مردمي سال اولم در منطقه قبلي، كه بچههايش معرفت داشتند و دل داشتند... .»
اين را به اطلاع مدير مدرسه بامعرفتها و مقامي مسوول در منطقه مدرسه با معرفتها رساندم و ديگر به خراب شده نرفتم و در خانه ماندم.
روز اول در مدرسه شلوغ و كمجاي با معرفتها، وسط درس زيستشناسي، ناظم سال اول كه از قضا حالا ناظم سال سوميها شده بود، من را به كلاس برد، معرفي كرد و خواست كه جايي بين نيمكتهاي كموبيش پرجمعيت برايم
دستوپا كند.
سال اول كه بودم، با يكي از همين همكلاسيها بدجوري به تيپ هم زده بوديم. ناظم از سر خيرخواهيهاي سنتگرايانه، من را به عنوان نفر سوم يك نيمكت، كنار طرف دعواي قديمي، نشاند. طرف دعوا هم كه بدجوري ليف من به تنش خورده بود، رويش در هم رفت و ترش كرد و علنا به روي ناظم آورد كه: «بين اين همه ميز، گير دادهايد به ميز ما؟!» و آن وقتها تا آخر سال، بايد همانجا مينشستي كه روز اول نشسته بودي و جاي هركسي منطقه سوقالجيشي و استراتژيكي بود براي خودش... .
ناظم از اعتراض همشاگردي جا خورد و تند شد و تا اين دو بيايند بگومگو كنند و معترض همديگر شوند، محسن، كه تا آن روز، هيچ همديگر را نديده بوديم و پيدا بود بچهها حرفش را ميخوانند، از چند نيمكت آن طرفتر بلند شد، رفت جايي نزديكيهاي ته كلاس، جايش را داد به من و خودش به جماعت نيمكتي ديگر اضافه شد و تا آخر سال، همانجا ماند، تا مهمان كلاس، كه من باشم، جديدالورود،
نامهرباني نبيند... .
***
در دانشكده، بعد از يك سال، عاقبت با همه احتياطها و مشورتها تصميمم را گرفتم. گفتم: «رشتهام را براي بار دوم عوض ميكنم.» اينبار به رشتهاي ديگر در همان دانشكده؛ بينياز از كنكور مجدد و فقط با موافقت مقامات دانشگاه. سهل بود. رفتم به كلاس همرشتهايهاي جديد. يك صندلي در رديفهاي آخر براي خودم دستوپا كردم و نشستم و خب مرسوم نبود غريبهاي بيمقدمه، وسط سال دوم، به عنوان دانشجو سروكلهاش در كلاس پيدا بشود.
تكليف بچهها با من معلوم نبود. به عنوان يك شيء ناشناخته غيرقابل پيشبيني، زيرچشمي ورانداز ميشدم؛ نه ميشد با من گرم گرفت و نه ميشد من را زيرسبيلي رد كرد! گاهي كسي براي كشف بيشتر من، تك سوالي ميپرسيد و البته هنوز سر معده همه مانده بودم. عاطفه بود كه دست آخر گفت: «به هر حال به هر دليلي كه آمدهايد، از آشنايي با شما خوشوقتيم، خيلي خوش آمديد، اميدواريم همكلاسيهاي خوبي باشيم.» پيدا بود كه ديگران حرف عاطفه را هم ميخوانند... خواندند... شديم همكلاسيهاي خوب و آشنا...
***
سالها پيش شنيدم كه محسن بعد از ديپلم و سربازي، در يك مغازه كولرسازي كار ميكند و اين آخرين خبري است كه از او دارم. عاطفه را هنوز در جمع همدانشكدهايهاي سابق و دوستان ديرپاي امروز ميبينم. نه محسن و نه عاطفه، هيچ كدام صميميترين دوستان من نبودهاند. اما آنها در ذهن من، كليدداران لحظههايي ويژه از خاطرات مناند. آنها را اين گونه به ياد ميآورم و پيش از هرچيز با اين ويژگي ميشناسم: كليدداران لحظههاي خاص.