• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3670 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۰ آبان

خانم هاويشام در اين روزهاي تهران

هاله مشتاقي‌نيا نمايشنامه‌نويس

 


از پشت پنجره، روبه‌رو، خانه‌اي بود انگار متروك... ذهنم چرخيد به سال‌هايي دور... صداي دوستم كه به دنبال لوكيشن براي فيلم كوتاهش بود، در ذهنم پيچيد: «كاراكتر مورد علاقه‌ات، از توي آرزوهاي بزرگ پريده بيرون نشسته پيش روم، مي‌گي نه؟ پاشو بيا!»
خانم هاويشام يكي از شخصيت‌هاي عجيب و مورد علاقه من از دوران كودكي بود. ترس شيريني داشتم از آن زن و خانه‌اش...
حياط خانه متروك پيش رو، خانه و زني را برايم تداعي مي‌كرد كه در بيست سالگي ديده بودمش...
خانم مسن و خواهرزاده‌اش پيش روي ما بودند. خانم مسن با نگاهي جذاب كه چشم‌هاي آبي‌اش دلم را مي‌لرزاند، خيره مانده بود به من. شايد هفتاد سال، شايد هم بيشتر داشت. موهاي بلند سفيدش را گيس كرده بود. رنگ چشم‌هاي خواهرزاده‌اش مثل خودش بود؛ آبي.
 خانم مسن، پيراهن كرمي به تن داشت كه مدلش آدم را ياد ژورنال‌هاي قديمي مي‌انداخت، پيراهن تا زير زانو بود و جوراب‌هاي پارازين رنگ پا پوشيده بود. ناخن‌هايش صورتي و بلند بود، هم رنگ گل‌هاي رز صورتي روي كنسول بزرگ چوبي گوشه هال.
 تلاش خواهرزاده براي آنكه آن خانه محل فيلمبرداري شود، فايده‌اي نداشت. دختر چشم‌آبي جوان براي دوستم تعريف كرده بود، خانه را پدربزرگ براي دو دخترش به ارث گذاشته، و او پس از مرگ مادرش، پيش خاله‌اش به تهران آمده است.
 در بيست سالگي خاله عاشق پسري مي‌شود، دانشجوي فلسفه. پسر هر بار كه به ديدن او مي‌آمده دسته گل رز صورتي برايش مي‌آورده. قرار ازدواج و تاريخ عقد هم مشخص مي‌شود. يك شب مانده به عروسي پسر مي‌رود و ديگر برنمي‌گردد. نه در دانشكده، نه محيط كار، نه پزشكي قانوني، هيچ كجا ردي از او پيدا نمي‌كنند. فرقش با قصه چارلز ديكنز در هزار و هشتصد و شصت و يك ميلادي، اين است كه عروس چندين ماه در بيمارستاني بستري مي‌شود. تا چند سال بعد هم تحت مراقبت و درمان قرار مي‌گيرد. كم‌كم حرف مي‌زند، از خانه بيرون مي‌رود، اما ديگر ازدواج نمي‌كند و به گلفروشي سفارش مي‌دهد كه هر هفته برايش گل رز صورتي بفرستد. عقربه‌هاي ساعت ديواري كنار كنسول پُر از گل‌هاي صورتي مي‌چرخيدند، اما زمان ايستاده بود انگار...
آن فيلم كوتاه هيچگاه ساخته نشد. دوستم ازدواج كرد و از ايران رفت. چند سال پيش كه برگشته بود، سراغ آن خانه را گرفتم.
گفت، خاله سال‌هاست فوت شده. خواهرزاده هم آن جا را فروخته و حالا در لندن زندگي مي‌كند. الان هم آن خانه را كوبيده‌اند...
به خانه پيش رو نگاه مي‌كنم و دلم هوايش را مي‌كند، خانمي مسن با چشم‌هاي آبي جذاب، خانم هاويشام در تهران اين روزهاي ما... و اينكه نكند خواهرزاده در لندن شبيه استلا شده باشد؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون