بنزين تهران سالم است
سروش صحت
حالا ديگر بيشتر روزها و بيشتر ساعتها ترافيك هست. ديگر قبول كردهايم، اما هنوز عادت نكردهايم. چند قطره باران آمده بود و ترافيك از هميشه سنگينتر شده بود. ماشينها تكان نميخوردند. ما در تاكسي نشسته بوديم و اسير ترافيك بوديم. سلولي حبس شده لابهلاي سلولهاي ديگر. به راننده نگاه كردم. آرام نشسته بود و از پنجره به بيرون خيره شده بود. پرسيدم: «شما چه جوري تحمل ميكنيد همهاش تو ترافيك باشيد؟» راننده گفت: «براي خودم قصه تعريف ميكنم.» پرسيدم: «يعني چي؟» گفت: «به بقيه ماشينها نگاه ميكنم، به آدمهايي كه توي ماشينها هستند، بعد با خودم ميگم اين آدمها كي هستند؟... زندگي هر كدومشون چه جوريه؟... اونهايي كه تنها تو ماشين نشستند چرا تنها هستند؟... اونهايي كه ناراحتند از چي ناراحتند؟ اونايي كه ميخندند به چي ميخندند؟... تو دلشون چه خبره؟ اگه تو فكر هستند به چي دارند فكر ميكنن؟ اگه به بيرون خيره شدند، نگاهشون به كجاست؟ اگه با موبايل حرف ميزنند، با كي دارند حرف ميزنند؟ چي ميگن؟... زندگيهاشون چه جوره؟ كدومها خوشبختند و كدومها ناراضياند... چرا؟ اين ماشينها هركدوم عين يه كتاب هستند.» به راننده نگاه كردم و لبخند زدم. راننده پرسيد: «به چي ميخنديد؟» گفتم: «زندان من، كتابخانه شماست...»