درباره يك عكس
تن زخمي اين ديوار
زينب كاظم خواه
روزنامه نگار
وقتي تن اين خانه زخمي شد توي كوچه داشتيم بازي ميكرديم. صداي سوت وحشتناك هميشگي كه آمد گوشهايمان را گرفتيم. چند لحظه بعدش ميدانستيم كه صداي انفجار بلندي ميآيد. آمد. آنقدر به گوشها فشار آورديم تا آن صداي كابوسوار تمام شود. اما صدا خيلي نزديك بود، مثلا بغل گوشمان. اينبار خيلي نزديك. اين صداها براي ما بازي بود، اما يك بازي همراه با دلهره و ترس. صداي انفجار پيچيد توي سرمان. مادرها پابرهنه دويدند توي كوچه، گوشه چادر گليگليشان را لاي دندان گرفته بودند و نام بچههايشان را جيغ ميكشيدند، بعد كه بچهشان را پيدا كردند دستشان را گرفته و دنبال خودشان كشيدند، دست من هم محكم توي دست مامان بود دلم ميخواست همان لحظه دستم را ول كند، بروم كوچه بالايي ببينم چه خبر است. دستم را كشيدم و دويدم توي كوچه بالايي و همينطور كه دورتر ميشدم صداي مامان پشت سرم ميآمد. برگشتم ديدم دارد پشت سر من ميدود. هراسان. نميخواست بروم. هراساش را آن وقتها نميفهميدم چرا كه همهچيز برايمان بازي بود. بازي بود كه برويم ببينيم كدام خانه خراب شده است.
اينجا ديوار يك خانه بزرگ است، ديوار خانه مهري خانم كه قرار بود چند هفته ديگر عروسي پسرش سعيد را در آن بگيرند كه همه بچههاي محله عاشقاش بودند. ما هم مدام دنبال مامان ميرفتيم توي اين خانه بزرگ به اتاقها سرك ميكشيديم. مهري خانم بدجوري سرش شلوغ بود، عروسش هم آمده بود تا بساط عروسي را باهم آماده كنند، آخر ماه قرار بود سعيد از جبهه برگردد و شادي پر شود توي اين خانه.
حالا خانه تلي از خاك شده بود. مادرها جلوي چشم بچهها را ميگرفتند تا فاجعه را نبينند. اما ما از لاي انگشتها ديديم كه همه جا را خاك گرفته و يكي از زانوهاي ميز وسط خانه خم شده و لوستر بزرگ رويش افتاده است. مادر داشت با گوشه چادرش اشكهايش را پاك ميكرد و مدام ميگفت مهري خانم، مهري خانم. انگار منتظر بود از زير آن همه آوار او دستش را بيرون بياورد و بگويد اينجايم، دارم استراحت ميكنم.
ما زل زده بوديم به مهري خانم كه از روي تاقچه داشت به ما نگاه ميكرد، از توي قاب عكسي قديمي كه هنوز آنجا مانده بود. از تمام خانه، همين يك تاقچه سالم مانده بود كه عكسهاي خانوادگي رويش بود، آقا منوچهر و سعيد و وحيد و خود مهري خانم در سالهاي مختلف از توي عكسها نگاهمان ميكردند. حالا از آن چند نفر فقط يك نفرشان زنده مانده بود كه او هم اينجا نبود. نيروهاي امداد تا برسند، مردم داشتند حجم انبوه آجرها را كنار ميزدند تا شايد هنوز كسي آن زيرها زنده باشد، آن روز بچهها را بيرون كردند، اما در روزهاي بعد اين خانه خرابه جايي بود براي بازي ما. يك وقت چمدان مهري خانم را پيدا ميكرديم و يك وقت صندلي شكسته از زير آوار بيرون ميآمد، خرابههاي خانه يكي ديگر، زمين بازي ما شده بود.
يكي از همان وقتها كه داشتيم در خانه مهريخانم اكتشاف ميكرديم، سعيد آمد، بيست روز از آوار شدن خانه گذشته بود، از خانهشان يك ديوار مانده بود، ما داشتيم از توي پنجره سعيد را نگاه ميكرديم. او انگار ما را نميديد. مات به ديوار خانه نگاه ميكرد. انگار دستي از بالا روي شانههايش فشار ميآورد، شانهها خم شدند، بعد زانوها شكستند روي خاك افتاد.
خيره شده بود به تمام چيزي كه از خانه برايش مانده بود. ما يك گوشه كز كرديم. نميتوانستيم جم بخوريم. سنگ شده بوديم. بلند شد آرام ديوار را دور زد. فقط نگاه ميكرد. تنها چيزي كه برايش مانده بود عكس خانوادگيشان روي تاقچه بود كه همه باهم رو به دوربين لبخند زده بودند.
چند ماهي كه در آن محله بوديم ديگر به آن خانه نرفتم. بعدش هم نتوانستيم هراس و ترس زندگي زير موشك و گلوله را تحمل كنيم، بار و بنهمان را برداشتيم و از آبادان رفتيم. در چند ماه آخر ميدانستيم سعيد همانجاست. ساكت و خاموش. فقط شبها بيرون ميآمد و غذايي دست و پا ميكرد. يك شب ديدمش، موها و ريشهايش بلند شده بود. داشت باخودش بلند بلند حرف ميزد از كنارش كه رد شديم دست مادرم را سفت گرفتم، از او ترسيدم. آن مرد مهرباني كه هر وقت تو كوچه و خيابان ميديدمش از سر و كولش بالا ميرفتم حالا برايم موجود ترسناكي شده بود.
چند سال بعد كه برگشتيم، ديوار زخمي خانه مهري خانم مانده بود، اما تنش زخميتر شده بود. رفتم پشت ديوار هنوز عكس مهري خانم و آقا منوچهر روي تاقچه زل زده بود به روبهرو، اما از سعيد خبري نبود. هيچوقت هم ديگر خبري از او نشنيدم. نميدانم كجاي اين دنياي تيره دارد نفس ميكشد يا نميكشد.