• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3680 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۴ آذر

آنکه غبار را کنار می‌زند، می‌ماند

احسان حسینی‌نسب روزنامه‌نگار

 

 

چفیه عراقی‌اش را پیچید دور سرش و از بالای سر یک دور چرخاند و گَلِ گردنش گره زد تا سرمای دمِ صبح گوش‌ها و گردنش را خراش ندهد. دست کرد توی جیب کاپشن سربازی و از جیبِ تویی، یک پاکت سیگار کشید بیرون. یکی را گذاشت روی لبش و ناشتا آتش کرد، دود و بازدم را از ریه‌اش پرتاب کرد در هوای سردِ صبحگاه بغداد.
بازدم‌ش در هوا پخش شد، اما دودِ سیگار در هوا ماند بوی زباله می‌آمد، بوی خاک و زباله و صبح. خورشید هنوز درنیامده بود؛ تنها در دوردست‌ها رگه‌هایی در فلق به سرخی
می‌گروید.
در مشرق عالم، جایی که بغداد به پایان می‌رسید و سرزمین‌های دیگری شروع می‌شدند، انگار تشت خون ریخته بود. سرخی آهسته آهسته در آسمان پخش می‌شد و از مرکز این سرخی، سکه نورانی خورشید پدیدار می‌شد.
راه افتادیم.
دوربین را چسباندم به خودم. از کوچه‌شان بیرون آمدیم. از عرض «شارع قَطَرالنَدا» گذشتیم و وارد «شارع ثلاثون» شدیم. در کمرکش خیابان مغازه کوچکی ایستاده بود، بین آن همه مغازه خاموش و بسته. تک و توک مردانی عراقی با چفیه‌هایی بسته به سر، با دشداشه‌هایی بلند، از سرمای بغداد در صبحگاهِ سرد پاییز فرار می‌کردند و می‌چپیدند در مغازه کوچک خیابان سی‌ام، با آن شیشه‌های بلند و بخارگرفته.
وارد که شدیم، پشت اولین میز خالی که نشستیم، محمد چفیه را بازکرد. دوباره صورتِ تازه‌جوانش از زیر چفیه بیرون ریخت. چشم‌هایی شرقی، موهایی زبر و شانه نکرده، با صورتی که تازه جوانه‌های ریش برآن دمیده است. قهوه‎چی کاسه‌های «باقلا بِالدِهِن» را گذاشت پیش روی ما.
 محمد گفت: «باقلابالدِهِن‌های اینجا حرف ندارد. یکِ بین‌المللی است. بزن و ببین ما عراقی‌ها صبح‌ها چطور موتورمان را روشن می‌کنیم»، بعد قاشق نانِ تیلیت‌شده در آب باقالی را با یک تکه نیمرو بلعید.
گفتم: «کی بناست بروی محمد؟ می‌‎شود من هم با تو بیایم؟» خندید. نوک قاشق را گذاشت توی کاسه و با تکه‌های پراکنده‌ی نانِ خیس شده بازی کرد. از زیر سایبان ابروهای پرپشتش نگاهی انداخت به من و کاسه باقلا با آب و نان و نیمروی ماسیده‌ام.
گفت: «این بار، می‌شود بار سوم که مُرُم. نِمِشه کسی را هم بُبُرم. آنجا خِنه خاله نیست که... حساب و کتاب دِرَد. بعدش هم... مِخوای بیایی آنجا که چه‌کار بِری؟ چه چیزی مِخواهی ببینی؟ جنگ که دیدن نِدَرد، پسرخِله جان. مُویُم که مِبینی، باید بُرُم. یعنی چاره‌ای نِدِرُم.»
عراقی‌زاده‌ خراسانی، دهه هفتادی غیور، توی مغازه‌ای تاریک و غبارگرفته، زمانی که نخستین پرتوهای خورشید غیور از آسمان به زمین می‌چکید، درست در سردترین جای زمین، پرده از جنگ برداشت. جنگی که تا یک ماه پیشتر برای من خلاصه شده بود در اخبارِ تلویزیون‌های مختلف.  حالا زیر گوشم، درست روی زندگی آدمی که روبرویم داشت «باقلا بالدهن» می‌خورد، سایه انداخته بود. روی زندگی جوانکی که سال‌ها از من کوچکتر بود، سال‌ها پیش ازدواج کرده بود و سال‌ها بود که سه دختر کوچک داشت. جنگ نزدیکم بود. نزدیک‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم.
برای کاری آمده بودم عراق. برای نوشتن چندتا تک‌نگاری از چند تا از شهرهای عراق. محمد را از قبل‌تر به من معرفی کرده بودند به عنوان مترجم. مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. مادرش خراسانی بود و همین بود که محمد هرچه فارسی حرف می‌زد، لهجه مشهدی داشت.
دو بار جنگیده بود با داعش و یکبار دیگر عزم آن را داشت تا به خط بزند و کاری کند تا زندگی برای سه دختر کوچکش امن‌تر باشد. جنگ بسامد غریبی در زندگی محمد داشت. محمدی که از جنگ رفتن دنبال هیچ نبود جز امنیت. مردِ بزرگ دهه هفتادی، جنگ را بیش از یک اختلاف مذهبی معمول می‌دانست و اصلا بخاطر مذهب نبود که جنگیدن را انتخاب کرده بود. سه دختر داشت، سه دختر کوچکِ زیبا با چشم‌هایی سیاه و زلفکانی تابیده بر پشت گوش و لبخندهایی بزرگ بر لب. دخترهایی که از جنگ هیچ نمی‌دانستند. دخترهایی که ترجمان زندگی بودند.
آبِ باقالای کاسه «باقلابالدهن» را سرکشید. دست‌هایش را مالید به کاپشنش و تمیز کرد. گفت: «تو از این معجون نِمِخِی؟ خوشمِزه‌یه‌ها. خُب غذایت سِرد رفت که پسرخِله».
بعد توی همان بخار و گرمای مغازه کوچک خیابان سی‌ام، دست گرداند در جیب کاپشن سربازی‌اش و پاکت سیگار را درآورد. یکی آتش کرد و دود را تپاند در بخار و گرمای
مغازه کوچک.
ایرانی‌زاده اهل عراق، عراقیِ دورگه، مردِ تفنگ و امید، آواره بود سال‌ها. چه قبل‌ترها در خیابان‌های کوی طلاب و گلشهر مشهد و چه حالا در خیابان‌ها و کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های بغداد. در شارع سی‌ام. در خیابان قطرالندا. در بین آن زباله‌ها که انگار قرن‌هاست در همان کوچه‌ها افتاده‌اند. در آن مغازه بخارگرفته، با مردهای عراقی مغموم و ژولیده در غبار آرزو و اندوه.
محمد رسول بی‌کتاب بود برای من. قهرمانی بی پرچم و بی‌نشان. کاوه‌ای بی درفش که تاریخ نمی‌تواند بزرگی‌اش را هرگز
درک کند. بزرگمردی با سه دختر کوچک که حالا زنده است و هنوز در جبهه‌های موصل دارد با رادیکالیسم می‌جنگد، اما نه برای خودش، برای آبادی دل دخترانش و ماندگاری خنده‌های ظریف آن سه دختر کوچک که در خانه‌ای کوچک در مرکز بغداد زندگی می‌کنند... محمد قهرمان نسل من است شاید. قهرمانِ دهه هفتادیِ یک دهه شصتی، در
سرزمینی دیگر.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون