گروه سرود دبستان تقديم ميكند
حسامالدین مقامیکیا
روزنامهنگار
از بدشانسي ما بود يا خوشاقبالي ميثم يا شوخي روزگار، به هر حال داوود شده بود مسوول تشكيل گروه سرود كلاس؛ چه گروه سرودي هم! گروهي كه داوود تشكيل داده باشد بهتر از اين نميشود؛ تابهتا دراز و كوتاه؛ قورباغههايي بوديم كه قرار بود ابوعطا بخوانيم...
توقعي هم نميشد داشت؛ در دبستاني كه خط بعضي شاگردها از سرمشق معلم هنر تماشاييتر و بهقاعدهتر بود و بيآدابترين معلمش معلم تربيتياش بود و رشد نيافتهترين موجودش مربي پرورشي، مگر ميشد بيش از اين توقع داشت؟ در آن سالهايي كه براي سوت ريتمدار زدن هم بايد اطرافمان را ميپاييديم، همين كه ميشد در قالب گروه سرود، صداي آهنگيني بلند كرد بايد كلاهمان را هفت آسمان بالا ميانداختيم و لابد بايد امثال داوود را به چشم ميكشيديم.
داوود فوتبالش بد نبود و درسش تا دلتان بخواهد بد بود؛ افتضاح و معلم عاصيكن. تنها چيزي كه داوود توش خوب بود و مستعد، ژست بود؛ ژست كسي را داشت كه فوتبالش حرف ندارد و از موضع كاشف فوتبال و صاحب فيفا درباره فوتبال نظر ميداد و حريف ميطلبيد. در هر كار ديگر هم از ژست كم نداشت و كم نميگذاشت و تا دلتان بخواهد گريه ميكرد: يا از كتكي كه در كلاس ميخورد يا از باختي كه تيمش توي گلكوچيك مدرسه ميداد و هميشه با صدايي كه خشدارترين صداي كل مدرسه بود، در حال رفع و رجوع باختهاي تيمش پيش همكلاسيها يا مالهكشي خرابكاريهايش پيش ناظم و معلم بود. خلاصه چنين داوودي گروه سرود تشكيل داده بود: «مطرب آغاز كن آن نغمه داوودي را»!
همه اينها را گفتم تا گوشي را دستتان داده باشم و تا آنجا كه ازم برميآمد، گروه سرودمان را بياعتبار كرده باشم تا وقتي ميگويم ميثم شده بود تكخوان گروه، خودتان حديث مفصل از آن مجمل خوانده باشيد و فوري حساب كرده باشيد كه ميثم از شش دانگ صدا چند دانگ ميتوانسته داشته باشد...
يك «رسول»نامي هم داشتيم كه قرآن را با نواي خوش ميخواند و زنگهاي قرآن، مجلس را گرم ميكرد. داوود يكي دو روز مانده به اجراي سرود سر صف، تازه يادش افتاده بود كه رسول هم ميتواند يكي از اعضاي ده يازدهنفره گروه باشد! و باور كنيد اصلا غريب نيست اگر فقط براي جور شدن ترتيب قد اعضاي گروه ياد رسول افتاده باشد؛ و البته كه اين احتمال درباره انتخاب من (همزمان با رسول) قويتر هم بود؛ مُد بود اعضاي گروه سرود مثل يك مثلث توپر صف ببندند جوري كه راس مثلث، مخاطبان را نشانه گرفته باشد و قدبلندها عقب و همينطور كه به جلو ميآمدي قدها آب ميرفت و طبعا امتياز تصاحب راس مثلث و جلوهگري در طليعه گروه، هميشه نصيب ريزهترين فرد كلاس ميشد. داوود، من و رسول را كه آورد، چيدمان توي صف يكي مانده به آخر كه كمي تُنُك بود و انگار يكي دو نفر كم داشت. ميثم كه به تشخيص داوود قرار بود تكخوان باشد، رديف جلوي ما ايستاده بود. داوود همينجوري كه راه ميرفت و نارنگي ميخورد گفت: «بخونيد». يك سرودي بود از آن بيرنگ و بوهاي دهه شصت كه راديو دم به دقيقه ميگذاشت و بهناچار همه حفظ بوديم. خوانديم تا رسيد به جايي كه ميثم بايد تكخواني ميكرد. شروع كرد... من و رسول به هم نگاه كرديم. شايد برايتان تصورش سخت باشد كه اگر يك نفر بدون رعايت ريتم (يا خودمانياش: سرعت خواندن) و ملودي (يا خودمانياش: آهنگ سرود) سرودي را بخواند، چه جور چيزي به گوش ميرسد؛ اگر توانستيد تصورش را بكنيد، بدانيد كه وقتي ميثم ميخواند، همان چيز به گوش ميرسيد. من به جهنم! ولي رسول قاري بود؛ پيش قاضي و معلّق بازي؟ رسول اين پا و آن پا كرد و بر حُجبش غلبه كرد و وسط تمرين به ميثم گفت: «خيلي داري تندتند ميخوني، بايد سرعت خوندنت مثل گروه باشه».
ميثم نه اينكه انتقادپذير نباشد، نه، بلكه اساسا از حرف رسول سر درنميآورد! با استيصال به داوود نگاه كرد و گفت: «ما كه اينجوري تمرين كرده بوديم!»
داوود همچنان نارنگي ميلمباند و راه ميرفت كه تازه ملتفت شد نكتهاي طرح شده! رسول اينبار سعي كرد داوود را شيرفهم كند. داوود سرعت نارنگي جويدنش كم شد، به مغزش فشاري آورد و دست آخر به رسول گفت: «خودت يه بار اينجوري كه ميگي بخون» و رسول خواند. داوود درآمد كه: «پس بيا خودت بخون، تك خون تو». رسول هم كه پردهنشين حجب! گفت: «نه، خود ميثم بخونه ولي درست بخونه» و ميثم نه آن روز، نه روز بعد و نه در اجراي اصلي، با همه راهنماييهاي رسول، درست نخواند.
از شما چه پنهان، من و ميثم از قديم در سكانسهاي زندگي همديگر نقشهاي فرعي داشتيم؛ بچهمحل بوديم، از دوم دبستان در مدرسهاي ديگر همكلاس بوديم، گاهي با هم تمبر رد و بدل كرده بوديم و از اين دست معاشرتهاي كمرنگ. سياهي لشكرهايي بوديم كه گاهي از جلوي دوربين زندگي همديگر رد ميشديم و تهرنگي به ماجراهاي اصلي زندگي آن ديگري ميداديم و اين منوال سالها ادامه داشت. راهنمايي كه بوديم، نميدانم كي به سهتار علاقهمندش كرد. يك بار دهه فجر آوردندش سر صف و ملودياي را كه آن روزها به «عمله دستهدسته» معروف شده بود با سهتار زد و همه ما از اينكه سهتار را از نزديك ميبينيم و توي مدرسه يكي دارد ساز ميزند، ذوقمرگ شديم. ميثم را دوره دانشگاه هم گهگدار ميديدم؛ توي نواختن جديتر شده بود و حالا از سهتار عبور كرده بود و در تار نواختن ماهر ميشد. دست روزگار ما را مثل خيليهاي ديگر از هم دور كرد. چندسال پيش در ويديويي ديدم كه دارد با تارش آواز سالار عقيلي را در مجلسي همراهي ميكند. بعد خبر كنسرتش آمد و كنسرتهايش... استادي شده. چيرهدست و چيزدان و عالم و الحق كه خوش مينوازد. چند سال قبل، از سر اتفاق ديدمش. طبعا حرف به موسيقي كشيد و گل انداخت. خواست از تصنيفي مثالي بياورد و به ناچار خواند... جاي رسول خالي...