آدمهای چارباغ- نمره 15
آقای دیبایی
علي خدايي
نويسنده
Positive
امروز آقای دیبایی هیچ سفارشی ندارد. صبح که سوار دوچرخه شد با همین فکر از فروغی پا زد نه کسی به رحمت خدا رفته، نه کسی به این دنیا خندیده. نه تولدی، نه عروسی و به خود گفت: ماشااله زاد و رود هم درش بسته شدهس! و خندید. سر شیخ بهایی با حسین آقا قرار شب را گذاشت و رسید به مغازه که بزرگ بود و دست به هر کار زده بود نگرفته بود که نگرفته بود. مغازه بزرگ آقای دیبایی اول چارباغ بعد حمام یاس هم گلفروشی بود هم تلویزیون گروندیک رنگی پال سکام با کنترل از راه دور و هم صنایع دستی فروشی. به قول آقای دیبایی که به مشتریها میگفت؛ هم برا عروسی، هم برا عزا، هم برا تماشا بیا اینجا ما دست به سینه شوماییم. پشت دخل، دیبایی بیرون را نگاه میکرد که دوج ایستاد و خانمی آراسته با سبد گلی در دست پیاده شد. دیبایی گفت؛ میخواد رُبان عوض کنه. آبی میخواد آ قرمز. سیفید یا مشکی. در که باز شد خانم ایستاد و بو کشید و گفت: «بهبه، بوی مریم و رز» و آمد جلو. فوری گلهای سبد را شمرد. 6 تا رز. 3 تا غنچه، 8 تا میخک. بقیه برگ. خانم جلو آمد و گفت: «آقای دیبایی ماشااله آدم جوون میمونه اینجا خوشا به سعادتدون.» دیبایی در دل گفت: حالا چه ربانی میخوای این اول دشتی که خانم گفت: «میخواستم صبح اینا رو آوردند بالا سر دخترم بیمارستان، خب مرخصس دیگه، آوردم اینجا شوما بردارید.»
دیبایی گفت: آخه. اول صبحی. دشت نکرده. لابد قسمته. 8 تا میخک 6 تا رز. دوشنبه که کسی نیمیرد مهمونی خوبیت نداره، تا چهارشنبه هم که گل بیاد از محلات. بدی نیست.
گفت: باشه آجی. 14 شاخه هر کدوم 50 تومن. 500 بیگیر. با یه جا کبریتی صنایع دستی یا سطل برنجی صنایع دستی با نقش و قلم.
کار به 550 و جاکبریتی صنایع دستی تمام شد و آجی رفت. نیمساعت بعد وقتی دیبایی تلویزیون گروندیک را با یک نوار ویديو روشن میکرد و کنترلهای از راه دور را روی تلویزیون عمودی میایستاند تلفن زنگ زد و دیبایی دوید طرف تلفن. سلام و علیک که کرد گفت: چشم، چشم، سهیلا خانم. بله دارم. 6 تا رز با 8 تا میخک. یه سبد گل حسابی با پاپیون. چی؟ اونو نه. بله، هم پاپیون زرد داره هم قرمز. چی؟ از دیروز سه بار این دستهگلا آوردند برای شما، برای عروسی، برای زائو، برای خواستگاری؟
گوشی را که گذاشت خندید.
کاغذ را گذاشت روی میز و نوشت: آرایشگاه سهیلا خانم و رفت همان سبد گل را آورد و به جای میخک گل عروس گذاشت. پاپیونها را هم صورتی و بنفش کرد و روی همه برگها اکلیل پاشید که تازه مد شده بود. سرش را که بالا آورد فیات ایستاد و خانم خوشلباسی با سبد گلی در دست پیاده شد. آمد جلو در را باز کرد، ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشا به سعادتدون.»
دیبایی نفس حبس کرد؛ سبد گلی پر از گلهای رز باکارا. کی اینا را میخرید؟
Negative
مغازه را دیبایی بست و با دوچرخه پا زد تا سر شیخ بهای تا با حسین آقا پا بزنند و گپ بزنند.
: خبری بود؟
: خیر، خبری نبود. کسادس.
: آ هیچوقت نبود اینطوریا.
: حالا. والا چوم.
: نه کسی میمیرِد نه کسی به دنیا میاد. نه عروسی، نه عزا.
: کار مام کسادس. نه پرده. نه چوب پرده.
دیبایی آهسته میکند. کنار فتحیه چیزی افتاده است. خودش زودتر دیده، یک سبد گل. میخندد و به حسین آقا میگوید: «سه تا میخک و یه رز. تا صُب حالشون خوب میشه. عیالم بیبینِد خوشحال میشِد.»
: نه همچین کسادیم نیس. خدا بزرگه.
و از دروازه دولت میگذرند و میرسند
به چارباغ پایین.