عاقل ميشويم، چارهاي نداريم
مهرداد احمدي شيخاني
آن موقعها (يعني حدود 30 سال پيش) كه تازه كار گرافيك را شروع كرده بودم، جوان بودم و سر پرشوري داشتم. خودم بودم و يك لا قبا. آتليهاي داشتم مثلا در پاركينگ يك ساختمان سه طبقه كه با ورقههاي نئوپان اتاق اتاق از هم تفكيك شده بود و در هر يكي از اين اتاقهاي نئوپاني يك عده مشغول كار بودند. در يك اتاق من بودم و يكي ديگر از دوستان آن روزهايم كه هر دو دانشجوي معماري بوديم و بعدها به قول دوستان لُر زبانم او رفت «سي خودش» و من هم «سي خودم». يادم هست هر دو كله شق بوديم و هميشه با سفارشدهندگان كارمان به بگو مگو ميكشيد و از هر ده كار يكي هم به نتيجه نميرسيد و سفارشدهنده را آدم حساب نميكرديم.
اينطور نبود كه يك نفر كار بياورد و ما خوشحال و خندان به استقبالش برويم. يا سفارشدهنده به شرايط ما گردن مينهاد يا اگر قبول نميكرد ميگفتيم «اصلا چه بهتر، برود پي كارش. چه كسي منت اينها را ميكشد؟» و طرف هم ميرفت پي كارش. يا اگر هم بر حسب اتفاق آن سفارشدهنده مثلا سر راه كه ميآمده به آتليه ما، يك آجري بيهوا خورده بود به سرش و همچين «گيج گيج» به ما رسيده بود و كار را به ما ميسپرد، ردخور نداشت كه بعد از يكي دوبار كار كردن با ما، عطاي كار را به لقايش ميبخشيد و با اين اخلاقي كه ما داشتيم، ميگذاشت ميرفت يك جاي ديگر و ما هم همچنان سربلند كه «منت هيچ بني بشري
را نميكشيم».
مثلا همين اتاق كناري ما كه دفتر يك مجله بود آن موقعها و آنها هم جوان بودند مثل ما و دوست بوديم و سرشان باد داشت، باز هم مثل ما، كار گرافيك مجلهشان را سپرده بودند به ما و با همه دوستي بالاخره مجلهشان را برداشتند بردند يك جاي ديگر. يا چرا راه دور برويم، مركز آموزش رسانه وزارت ارشاد يك نشريه راه انداخت به نام «رسانه» و كارش را سپرد به ما و بعد از دو شماره، گذاشتند و رفتند كه رفتند و هنوز هم كه هنوز است دارند ميروند و نميدانم هنوز خبري از آن نشريه هست يا نه. كلا اين را بگويم كه اين وضعيت كار كردن دوران جواني من بود و سر پر شور كه هر نوع همراهي با سفارشدهنده را براي خودم يك جور خفت و خواري ميدانستم.
بعدها آن دوستم (كه هر جا هست به سلامت باشد) رفت دنبال زندگي و كار معماري و من ماندم و يك آتليه گرافيك، دست تنها كه كبود بود و همچنان هم كبود مانده است. زمان گذشت و ازدواج كردم و خانه و زندگي و زن و بچه و آنچه نامش را سر و سامان ميگذارند. وقتي سر ماه شد و موقع پرداخت وجه اجاره رسيد، يا اينكه براي خورد و خوراك و حساب خريد و خرج و برج پيش آمد، ديدم اي دل غافل، اگر مثلا آن بروشور يا اوراق اداري كه هفته پيش آورده بودند كه طراحياش كنم را، يك جوري با سفارشدهنده كنار آمده بودم، الان اجاره ماهم را داشتم كه بپردازم يا خريد مايحتاج خانه به گير وگور نميخورد. اينطور شد كه يواش يواش موقع گرفتن كار حساب كتاب ميكردم كه با سفارشدهندهاي كه پا به آتليه من ميگذارد چطور بايد حرف بزنم كه اولا نگذارد برود، ثانيا كار با او همچنان ادامه پيدا كند و ثالثا از همه مهمتر تعريف مرا هم به ديگران بكند كه ديگران هم كارشان را بردارند بياورند به دفتر من.
نتيجه اينكه كار آن دفتر نئوپاني زيرزميني پاركينگي يك نفره اوايل دهه هفتاد، در دوره رونق اقتصادي اواخر دهه هفتاد و اوايل دهه هشتاد رسيد به يك محيط جمعي كه شش، هفت نفر در آن كار ميكردند و روزگار ميگذراندند. تعداد زيادي مجله و نشريه بود كه كار ميكرديم و تا آن نشريات سر پا بود، كار هم ادامه داشت، نه اينكه طرف بگويد «مهرم حلال و جانم آزاد» و بگذارد برود و پشت سرش را هم نگاه نكند.
خب وقتي آدم مسووليت چهار نفر ديگر را داشته باشد، آخرش همين ميشود. كمي آهسته ميرود و ميآيد. حرف را در دهانش صد بار بالا و پايين ميكند. آنقدر حرف را ميجود كه نرم شود. مسووليت كه نداشته باشي، هر چه به ذهنت برسد بر زبان ميآوري و بادا باد. خواست خواست، نخواست هم نخواست.
خودم كه براي خودم يك لا قبا بودم، در آن آتليه زيرزميني، يك نان تافتون ميگرفتم با يك سيخ كوبيده از جنس چرم شتر، سق ميزدم و روز را شب ميكردم. يادم هست مجله «ندا» به سردبيري خانم زهرا مصطفوي را كه آوردند آتليه من، چهار شبانه روز يكسره و بدون خواب كار كردم و تمام كه شد يك برگ روزنامه كف همان پاركينگ آتليه روي موزاييكهاي عاجدار پهن كردم و خوابيدم. ولي زن و بچه داشته باشي كه نميتواني اين كارها را بكني. مسووليت ديگران كه بر گردنت باشد، هم حساب حرفهايت را خواهي داشت و هم حساب وضعيت آنهايي كه چشم به تو دارند. اينطور نيست كه كف و هورا و تشويق اين و آن باد در بادبانت بيندازد و هر چه از دهانت در بيايد بگويي. همينطوري دلخوش نميكني به كف و سوت. مسووليت كه به گردنت بيفتد عاقل ميشوي. چارهاي هم نداري.