گزگز
سروش صحت
پسربچهاي كه عقب تاكسي نشسته بود از مادرش پرسيد: «امروز اون قطار رو برام ميخري؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس كي؟» زن گفت: «دفعه بعدي كه اومديم بيرون.» راننده از آينه نگاهي به زن و پسر كوچكش كرد، بعد گفت: «خانم اگه داريد به بچه ميگيد دفعه بعد، لطفا دفعه بعد كه اومديد بيرون حتما براش بخريد.» زن پرسيد:«چطور؟» راننده گفت: «براي اينكه چشم انتظار ميمونه... انتظار هم خيلي سخته... يا قولي نديد يا به قولي كه ميديد عمل كنيد.» از راننده كه پا به سن گذاشته بود، پرسيدم: «كسي به شما قول داده كه بهش عمل نكرده؟» راننده مكثي كرد و بعد گفت: «زان شبي كه وعده كردي، روز بعد/ روز و شب را ميشمارم روز و شب» گفتم: «چه شعر قشنگي» راننده گفت: «قشنگ و تلخ.» گفتم: «بله» و كمي فكر و خاطره... به سرم ريخت...