رييس ايستگاه 3 آتشنشاني تهران در گفتوگو با «اعتماد»:
دوست ندارم بچههايم آتشنشان شوند
مشكلات صنفي ما فقط براي داخل ايستگاه است
فرزانه قبادي
«ما با همكارانمان زندگي ميكنيم. خانوادههايمان را به اندازه همكارانمان نميبينيم. اينجا همه مثل اعضاي يك خانوادهاند. به همين خاطر وقتي اتفاقي براي يكي از بچهها ميافتد مثل اين است كه عضوي از خانواده مان را از دست داده باشيم. بخشي از ناراحتي بچهها بعد از شهادت همكارشان هم به اين خاطر است كه اين فكر مدام در ذهنشان هست كه هر لحظه ممكن است اين اتفاق براي آنها هم بيفتد.» پس از حادثه پلاسكو اذهان عمومي درگير مسائل و مشكلات آتشنشانان شده و تصاوير مرداني با لباسهاي عمليات در ميان خرابههاي پلاسكو به تصوير اول رسانهها تبديل شد. اما به گفته رييس ايستگاه 3 آتشنشاني، مردم فقط با بخشي از مشكلات اين شغل آشنا شدهاند: «همين سال گذشته بود كه آتشسوزي در يكي از ساختمانهاي جمهوري اتفاق افتاد. دو كارگر از پنجره ساختمان سقوط كردند و در اين حادثه آتشنشانها مقصر شناخته شدند. تا مدتها مردم در خيابان با همكاران ما درگيري لفظي داشتند. چه بسا در آتشسوزي پلاسكو هم اگر بچههاي ما همه نجات پيدا ميكردند، باز مقصر شناخته ميشدند.» در همهمه آتش و آوار پلاسكو، در اتاق ساده و بزرگ ايستگاه آتشنشاني كه پر از تاجگلهاي اهدايي مردم و مسوولان منطقه بود، با بابك محمدزاده، رييس ايستگاه 3 آتشنشاني به گفتوگو نشستيم. از حادثه پلاسكو گفت و مشقات شغل آتشنشاني. غم در لحن كلامش و گله در چشمانش موج ميزد.
«سال 84 بود، از ايستگاه 34 ترمينال غرب اعزام شديم براي يك حادثه در خواربارفروشي. همكار و دوست مان سليم ابراهيمي، با اين تصور كه ترانس برق قطع است، ميخواست آن را از محل دور كند، اما متاسفانه ترانس متصل بود و همكار ما دچار برق گرفتگي شد، برق را قطع كرديم و وقتي او را به بيمارستان رسانديم، گفتند دچار مرگ مغزي شده. خود مالك هم از وجود آن ترانس برق در مغازهاش خبر نداشت، ظاهرا مربوط به كاربري قبلي مغازه بود و مالك خبر نداشت تا هنگام عمليات در مورد آن به ما اطلاعات بدهد.» بعد از 10 سال هنوز مرور اين خاطره غم را در چينهاي پيشانياش ميدواند.
آژير ايستگاه به صدا درميآيد، بيكلامي و به سرعت به بيرون از اتاق ميرود، چند دقيقهاي طول ميكشد تا به اتاق برگردد، ماموران اعزام ميشوند، صداي آژير ماشينها ظرف كمتر از يك دقيقه بلند ميشود و دور ميشود. حالا دوباره آقاي آتشنشان روبهرويمان نشسته: «روز حادثه پلاسكو گروهي كه از ايستگاه ما اعزام شدند جزو نخستين گروههايي بودند كه به محل حادثه اعزام شدند.» و از پلاسكو ميگويد: «تجربه اين شرايط براي آتشنشانان نادر بود. ميتوانم بگويم در 80- 70 سالي كه آتشنشاني در تهران فعال است، چنين اتفاقي نيفتاده، هيچ كس در ابتداي حادثه فكر نميكرد اين اتفاق بيفتد و ساختمان فروبريزد.»
آژير ايستگاه به تنهايي ميتواند يكي از منابع تزريق استرس به افراد حاضر در آن باشد، صدايي كه تا ساعتها آرامش را دور ميكند، اما همين منبع توليد استرس يكي از مهمترين بخشهاي كار آتشنشاني است: «حتي كساني كه 15- 20 سال در اين شغل هستند، با صداي زنگ براي لحظهاي شوكه ميشوند. بدترين زمان نيمهشبهاست، كه در حالت استراحت مطلق هستيم و ظرف 30 ثانيه ضربان قلبمان از 40 ضربه به 150 ضربه در دقيقه ميرسد. در همين شرايط بايد ظرف 40 ثانيه آدرس و شرح حادثه را بگيريم و سوار ماشينها شويم و از ايستگاه خارج شويم.»
از بزرگترين لذت كارشان ميگويد، اصلا مگر شغلي با اين حجم از استرس و فشار رواني و جسمي جايي براي لذت بردن ميگذارد؟ «نجات يك انسان، چيزي لذتبخشتر از اين ميشناسيد؟ همين كه مادري با ديدن بچهاش كه در خطر بوده آرام ميشود، خستگي از تن ما بدر ميرود.» تمام اين فشارها براي نجات يك انسان، گاهي حتي نجات يك حيوان محبوس و گرفتار در خطر مرگ، اما به يك فرد چه آموزشي ميدهند كه حاضر ميشود براي نجات يك انسان به دل خطر بزند و آتش را به جان بخرد؟: « فقط كافي است خودتان را جاي كسي بگذاريد كه گرفتار شده، همين باعث ميشود كه از هيچ چيز نترسيد، مردمي كه دچار حادثه ميشوند، چشمشان به ما است، ما هم تمام تلاشمان را به كار ميگيريم. ما هميشه فكر ميكنيم كسي كه در آتش يا شرايط بحراني گرفتار شده عزيز خودمان است. به همين خاطر از هيچ اقدامي فروگذار نميكنيم. يا تصور ميكنيم كه اين فرد يك عمر زحمت كشيده و امكاناتي براي زندگياش تامين كرده، حالا همه زحماتش در آتش ميسوزد. «اگر من جاي آن فرد بودم...» همين يك جمله انگيزه ما است براي رفتن به دل خطر. مشكلات صنفيمان فقط در ايستگاه است، وقتي سوار ماشين ميشويم و به محل حادثه ميرويم تمام فكر و ذكرمان اين است كه به نحو احسن كارمان را انجام دهيم.» دو پسر 4 و 5 ساله دارد، هنوز به سني نرسيدهاند كه بخواهند نظري نسبت به شغل پدر داشته باشند اما: «اصلا دوست ندارم بچههايم آتشنشان شوند، هيچ پدر و مادري نميخواهند بچههايشان مدام در سختي و خطر باشند. شايد عجيب باشد كه مردم به سختيهاي شغل ما آشنا نيستند، اما عجيبتر اينكه خانوادههاي ما هم به مشكلات شغل ما آشنا نيستند. بعضي از اقوام به من ميگويند تو كه ميروي در ايستگاه ميخوابي، گاهي هم يك نفر را كه در آسانسور گير كرده نجات ميدهي، وقتي اين نگاه خانواده به شغل ماست، چه توقعي از مردم ميشود داشت؟»
خارج از فضاي كار هم آنها امدادگر باقي ميمانند. احساس مسووليتشان همه جا با آنهاست: «خيلي موارد پيش آمده كه خارج از ساعات كاري با آتشسوزي خودرو روبهرو شديم، آتشنشانها هميشه يك كپسول كوچك در ماشينشان دارند، سعي ميكنيم آتش را خاموش كنيم و بعد با همكارانمان تماس ميگريم كه حادثه را صورتجلسه كنند تا مشكلي براي بحث بيمه افراد پيش نيايد.»
بيمه كه ميگويد انگار چيزي به خاطرش رسيده باشد: «يكي ديگر از مسائلي كه ما با آن روبهروييم اين است كه مردم خانههايشان را بيمه آتشسوزي نميكنند. اگر بيمه باشند اينقدر نگران از بين رفتن خانه و زندگيشان نيستند، موارد بسياري ديدهام صاحبخانهاي كه دچار حريق شده بچههاي ما را به زور به نقطهاي از خانه ميفرستد براي اينكه اسناد يا اشياي باارزش خانه را برايش بيرون بياورد، مردم نميدانند عمليات امداد يك اصولي دارد. اگر مردم خانههايشان را بيمه كنند ديگر اينقدر نگران از بين رفتن سرمايهشان نيستند. ما هم تمام تمركزمان براي نجات جان آدمهاست نه نجات سرمايه يك عمر يك فرد.»
ماجراي آتشنشانها دير يا زود در ميان خبرها فراموش ميشود. مثل جريان اعتراضاتشان به اجرايي نشدن قانون مشاغل سخت و زيانآور كه سال گذشته در خبرها كمرنگ شد، بدون آنكه به آن رسيدگي شود.