درباره فيلم «نگار»
اسيري در توهم يك ذهن مدعي
ساسان آقايي
روزنامه نگار
در ليست بدهاي سال بيترديد «نگار» يكي از پرسروصداترين بدهاست؛ فيلمي كه ميتوانست مانند بيست دقيقه ابتدايي آن سرنوشت خيلي بهتري داشته باشد اما وقتي يك كمدين ميخواهد از پوسته سطحي خود به لايهاي عميقتر حركت كند، بايد هم انتظار داشت كه فيلمش به دره سرگرداني پرت شود. از امروز تا روز اكران فيلم، احتمالا در پاسخ به هر پرسشي درباره ژانر نامعلوم و كاراكترهاي رها و ديالوگهاي بهشدت نمايشي با توجيهي شبيه اين روبهرو ميشويد كه فيلم، تلاشي است در ترسيم «مرز باريك رويا و واقعيت» و تمام آنچه اشتباه به نظر ميآيد بخشي از خلاقيت كارگردان در هويت بخشيدن به سوررئاليسم است اما در حقيقت «نگار» نه در مرز «رويا و واقعيت» كه در مرز تخيل و توهم كارگردانش گرفتار شده و از اين سراب بيرون هم نميآيد. هرچه فيلم جلوتر ميرود، بدتر ميشود و در نهايت براي پايانبندي فيلم ميتوان يك زرشك زرين تمامعيار را كنار گذاشت. در تمام فيلم، بيشتر كاراكترها هيچ قبل و بعدي ندارند، همينجور براي پر كردن حفرهها ميآيند و ميروند، كارگردان نيازي نميبيند براي كاراكتر محوري محمدرضا فروتن كه ناگهان درمييابيم به ساديسم مزمن گرفتار است، توضيحي ارايه دهد و با وجود آنكه نشاني از اختلال دوقطبي همين شخصيت در دست نيست اما به آساني چند نگاه، «رواننژند در آستانه خودكشي و هميار در قتل ارباب» با چند نگاه فريبنده تبديل به «عاشق ياغي و اميدوار به زندگي و فردين قيصر» ميشود. تا دلتان بخواهد از اين قصههاي سرهمبنديشده در فيلم داريم مثل آن بدمنهايي كه با كلي «پُشت» در رفتوآمدند و كلي مدارك سري از زدوبند اقتصادي دارند كه به آساني آبخوردن دست اين و آن ميچرخد. «نگار» سرگيجهاي است عصبي با چند خرده داستان پيشپاافتاده كه ميكوشد با بهرهگيري از تعليق و دلهره در داستان و دكوپاژ و تدوين، مخاطب را بفريبد اما پريشانيهاي كارگردان كار دستش ميدهد و به صف بدها سنجاق ميشود. كارگرداني كه خود در توهم و تخيل نولان اسير است؛ درست مانند دانشجوي ترم اولي دانشكده نقاشي كه يك روز با روياي پيكاسو برميخيزد و روز ديگر با ونگوگ صبح را شب ميكند اما خطخطيهايش چيزي جز طرحي درهم و برهم نيست كه هيچ ربطي به نقاشي ندارد.