آدمها را نگه داريم
مهرداد احمدي شيخاني
استاد دانشگاه
آن موقعها (اين يكي آن موقعها يعني حدود 28 سال پيش) كه هنوز دانشجوي معماري بودم و سرم پر از باد بود و دستم نيامده بود كه چي به چي هست، با دوستي براي خودمان يك دفتر طراحي معماري باز كرده بوديم كه مثلا سفارش كار بگيريم و تحولي در دنياي معماري ايجاد كنيم و «لوكوربوزيه»اي بشويم براي خودمان در عالم معماري. خلاصه روياهايي داشتيم و فكر ميكرديم گذشته معماري كشورمان آنقدر غني هست كه برويم و بشويم فلان بيسار. اما وقتي اين دفتر معماري را راه انداختيم تازه اول ماجرا شد و اينكه چه كسي ميآيد به دوتا دانشجوي معماري صفر كيلومتر كار بدهد؟ پيش خودمان گفتيم اشكالي ندارد، ميرويم سراغ دفاتر معماري معروف و از آنها كار دستدوم ميگيريم. بعد طراحي ميكنيم و دهانشان باز ميماند از اين همه نبوغ و دو سال نشده اسممان سر زبانها ميافتد و سفارشدهندهها جلوي دفترمان صف ميكشند و ما ناز ميكنيم كه نه اصلا وقت نداريم و از اين حرفها. خلاصه اين در و آن در زديم و بالاخره يك كار دست دوم گرفتيم. كار متعلق به يك دفتر معماري بود كه يك سينماگر معروف كه آشنايي قبلي داشتم با او، مديريتش ميكرد. سينماگري كه از معماري به سينما گريز زده بود.
نميدانم يادتان هست تا چند سال پيش جلوي ورودي پارك لاله تهران چند تا غرفه بزرگ بود با يك حوض؟ قبلا جلوي پارك يك محوطه خالي بود. قرار بود براي اين محوطه طرحي زده شود از غرفههايي كه مثلا بشود يك فضاي فرهنگي. كار را ما دستدوم گرفتيم و مشغول طراحي شديم. ايدهمان را هم از فضاي «هشتي» معماري ايراني گرفتيم و با يك سقف شيشهاي و خلاصه به خيالمان ديگر شاهكار كرده بوديم. طرح را داديم و كلي بهبه و چهچه شنيديم و يك دستمزدي گرفتيم و خلاص.
آن موقعها (اين يكي آن موقعها يعني حدود 28 سال پيش) كه هنوز دانشجوي معماري بودم و سرم پر از باد بود و دستم نيامده بود كه چي به چي هست، با دوستي براي خودمان يك دفتر طراحي معماري باز كرده بوديم كه مثلا سفارش كار بگيريم و تحولي در دنياي معماري ايجاد كنيم و «لوكوربوزيه»اي بشويم براي خودمان در عالم معماري. خلاصه روياهايي داشتيم و فكر ميكرديم گذشته معماري كشورمان آنقدر غني هست كه برويم و بشويم فلان بيسار. اما وقتي اين دفتر معماري را راه انداختيم تازه اول ماجرا شد و اينكه چه كسي ميآيد به دوتا دانشجوي معماري صفر كيلومتر كار بدهد؟ پيش خودمان گفتيم اشكالي ندارد، ميرويم سراغ دفاتر معماري معروف و از آنها كار دستدوم ميگيريم. بعد طراحي ميكنيم و دهانشان باز ميماند از اين همه نبوغ و دو سال نشده اسممان سر زبانها ميافتد و سفارشدهندهها جلوي دفترمان صف ميكشند و ما ناز ميكنيم كه نه اصلا وقت نداريم و از اين حرفها. خلاصه اين در و آن در زديم و بالاخره يك كار دست دوم گرفتيم. كار متعلق به يك دفتر معماري بود كه يك سينماگر معروف كه آشنايي قبلي داشتم با او، مديريتش ميكرد. سينماگري كه از معماري به سينما گريز زده بود.
نميدانم يادتان هست تا چند سال پيش جلوي ورودي پارك لاله تهران چند تا غرفه بزرگ بود با يك حوض؟ قبلا جلوي پارك يك محوطه خالي بود. قرار بود براي اين محوطه طرحي زده شود از غرفههايي كه مثلا بشود يك فضاي فرهنگي. كار را ما دستدوم گرفتيم و مشغول طراحي شديم. ايدهمان را هم از فضاي «هشتي» معماري ايراني گرفتيم و با يك سقف شيشهاي و خلاصه به خيالمان ديگر شاهكار كرده بوديم. طرح را داديم و كلي بهبه و چهچه شنيديم و يك دستمزدي گرفتيم و خلاص. بعد اما زمان اجرا ديديم كه آن سقف شيشهاي كه آنقدر به ايدهاش مينازيديم را برداشتند و آن سينماگر نازنين تحت تاثير سفر همزمانش به ژاپن، يك سقف ژاپني را كوبيده توي سر هر كدام از غرفهها و وسط مجموعه هم يك حوض با فرم پلاستيك و نرم و پيچان نهاده و كلا آن فضا و ايده وام گرفته از معماري ايراني ما شده يك چيزي توي مايههاي آن فيل تئاتر شهر قصه كه اسمش را بعد از عمل گذاشتند «فيفيل».
خلاصه اين طرح ما براي ورودي پاك لاله آنقدر بيهويت و بيشخصيت شد كه هيچ جا رويمان نميشد بگوييم اين كار ما است و بعد هم وقتي خرابش كردند اصلا نه كسي اهميتي به موضوع داد و نه ما از اينكه نخستين كار معماريمان را لودر انداختند و با زمين صافش كردند، دلمان گرفت. اصلا يك موضوع بياهميت و بيهويت نه جاي افتخار دارد و نه بود و نبودش بر كسي تاثيري ميگذارد.
حالا فرض كنيد يك آقايي باشد خوش بر و رو و خوشبرخورد و مهربان. اهل جنجال و داد و هوار هم نباشد ولي يك اعتقاداتي داشته باشد كه خيلي نشود پاپيچش شد كه چرا اينطور هستي. فرض محال كه محال نيست كه، هست؟ حالا باز فرض كنيد اين آقاي متين و آرام يك وقتهايي يك حرفهايي را تكرار كند و با اينكه اين حرفهايش تكراري است ولي يك مردمي اين تكرار را بپسندند و خيلي آرامتر از همين حرفهاي تكراري، بروند و بيايند و يك اتفاقات خيلي حداقلي هم بيفتد. خب باز هم بياييد فرض محال بكنيم. مثلا اينكه يك عده از اين طرف و يك عده از آن طرف مدام به اين آقاي خوشبر و روي ما كه لبخند هم ميزند هي ايراد بگيرند «چرا اينكه ما ميگوييم تو نميگويي؟» يا اينكه «يك چيزهايي ميگويي كه ما دوست نداريم از تو بشنويم». اينوريها بگويند چرا آنوريها را تحويل ميگيري، آنوريها بگويند چرا خط و ربطت را با اينوريها سوا نميكني. خلاصه همهاش گله باشد كه چرا اين آدم كه يك گوشه نشسته و دستش از دنيا كوتاه است آنطور نيست كه اينطور باشد. خب باز فرض كنيد كه اين آقاي گوشهنشين حرف يكي از اين دوطرف را گوش داد و شد مثل آنها و همان را گفت كه يكي از اينها ميگويند. خب چه ميشود آن وقت؟ اصلا مگر بين شما كم هست آدمهايي كه حرفهايشان همان هست كه شما ميخواهيد؟ خب اين هم بيايد بشود مثل آنها. آنوقت ديگر بودنش و نبودنش چه فرقي ميكند؟ «هشتي» بشود با سقف ژاپني، آن وقت حل است؟ گيرم كه نان در اين است كه روي يك بناي هشتي، سقف ژاپني سوار كني و نانت را به تنور بزني؛ خب بعدش چه؟ اين بنا بعدش به چه دردي ميخورد؟ اين آدم بعدش به چه دردي ميخورد؟ اينجوري كه بعدها بايد لودر بندازي صافش كني برود پي كارش. آخر هميشه كه اينجور نميماند، ميماند؟ يك روزي بالاخره دعوا كه تمام ميشود. تمام هم نشود خسته ميشويم آخرش. به قول يكي كه من نميدانم كيست و كجا گفته «عمر دراز ميگذرد خواهي نخواهي». خب عمر نوح كه نداريم، كه اگر داشتيم آن هم تمام ميشد. براي آن روز اقلا آدمهايي كه ميگويند بياييد وفاق كنيم را نگه داريم. بالاخره يك روز كه خسته ميشويم. خب آن روز چه كسي بايد بيايد و پيشنهاد وفاق بدهد؟ آنهايي كه صبح تا شب به هم فحش ميدادند؟ آدمها را نگه داريم. لازمشان داريم. ما كه خودمان فقط فحش ميدهيم، اقلا آنهايي كه فحش نميدهند را نگه داريم.