فراري
علي شمس
نمايشنامه نويس
اول نقطه بود. صبر كرد و در چشمانداز دقيق شد. نقطه اسب شد. اسب تاخت ميآمد. سينهكش كوه جنگل سدر بود و باد در گودي سينهاش ميپيچيد. ايستاد و نگاه كرد. ابرها لكه بودند و سايهها بينظم و بلاتكليف پهنه نگاه مرد را پوشش ميدادند. اسب ابلق بود و يال بلند داشت. راكب صورتش را توي پارچه پيچانده بود و فقط از نوك كلاشي كه از پشت گردنش كج بيرون زده بود، توانست بفهمد كه مسلح است. ايستاد تا سوار برسد. اسب به شيب تند كوهپايه رسيد. مسير رودهاي فصلي بود و سنگها ميلغزيدند. اسب با دقت جاي پا جست و از سستي سنگها گذشت. سماش به زمين سفت رسيد و دوباره سرعت گرفت و تا پيش پاي مرد را يك نفس آمد. راكب اسب را توي صورت مرد هي كرد و افسار كشيد. پرسيد وسط اين بيغوله چه ميكند. پارچه را از روي صورتش كنار زد و كلاشاش را جلو كشيد و نيم آماده نگه داشت. مرد پياده را ورانداز كرد و خواست تا مرد دستهايش را نشان دهد. مرد نشان داد. صورت سوار، آفتاب سوخته بود و چشمهاي ميشي بيحالت داشت. پيرهنش از عرق خيس بود و بوي بد مرد ميداد. مرد دستي به پيشاني اسب كشيد و گفت گم شده است. تشنه است و از صبح آب نخورده. سوار پياده شد. انگشتاش را روي ماشه محكم كرد و به اشاره به مرد فهماند كه بايد بگردمت. دوري دور مرد زد و سرسري دستش را روي هيكل مرد سراند و ديد چيزي با مرد نيست. كجا بودي كه گم شدي؟ پياده پرسيد تو كي هستي؟ چرا ميپرسي؟ سوار گفت اينجا پر كفتاره. نخوردنت تا حالا خدا رو شكر كن. اگه راس بري پايين نرسيده به سواد درختاي سدر حتمن دورهات ميكنن و تمام.
پياده مرد دور وبرش را نگاه كرد و از هول حمله كفتار لرز خفيفي كرد. پرسيد تا مرز چقدر راهه؟ سوار جنگل سدر را نشان داد و سوت كشدار كشيد و دستش را پشت كوه انداخت كه يعني خيلي. پياده با همين سرعت اگه كفتارا دورهات نكن پس فردا صبح مرزي. فراري هستي ؟ پياده چيزي براي خوردن خواست و سواره چشماش به ساعت سواچ مرد افتاد. گفت من بيشرف نيستم و قسم خورد تا بحال تن به پستي نداده است. گفت ميتواند پياده را همانجا بكشد يا نه همينطور رها كند به امان خدا تا كفتارها سر شب سر برسند. اما از خدا ميترسد. براي همين ساعت مرد را ميگيرد و در عوض او را در ركاب خودش تا سياه چادر عشاير پشت جنگل سدر همراه ميبرد. مرد ميتواند آنجا شبش را صبح كند و بيدردسر فردا شباش را آنور مرز باشد. پياده گفت تنها ساعت را وقتي تحويل ميدهد كه به بيتوته عشاير رسيده باشند. سواره سوار شد و پياده را ترك خودش نشاند. بند كلاشينكفاش را به خرك جلوي زين گير داد و به سمت جنگل هي كرد. به پياده گفت سفت بشين و اگه كفتار ديدي خوف نكن. بيفتي از اسب كارت تمومه. موندم كدوم كارچاقكن فلان فلان شدهاي بهت اين مسيرو داده. بيتفنگ واسب زنده از اين راه نميشه رفت. فكر زنده خورده شدن پياده را ترساند. مرد سواره چونان فرشته نجاتي از آسمان رسيده بود. جخ حالا ميفهميد كه آن همه اصرار توانگري براي خروج قاچاقي او ازين راه چه معنا داشته. او را بيآنكه بداند به قتلگاه فرستاده بودند و حالا اين ناجي ناشناس در ازاي يك ساعت معمولي او را ازين مرگ محتوم ميرهانيد. چطور به حسن نيت و نيكوكاري توانگري شك نكرده بود؟ چطور ميتوانست اينطور كودن شده باشد و به خيال راه امن و نزديك خودش را دستي دستي غذاي ضيافت كفتارهاي اين ناكجا بكند. از در كنار آن مرد غريبه بودن احساس امنيت كرد و در دلش ممنون اين عبور اتفاقي شد. بيپول و راه بلد چطور ميخواستي از مرز رد بشي ؟ كسي اونور منتظرته؟ توانگري گفته بود كسي آنور منتظرش خواهد بود و حالا ميدانست كه همهچيز دروغ است. اسب دوتركه مسير را تا جنگل سدر خط غباري ميكشيد و ميرفت. پياده نه راه پيش داشت نه پس. زوزه دوري شنيده شد و سوار گفت: كفتارها.